حکومت نظامی خوسه دونوسو

به مناسبت انتشار کتاب حکومت نظامی نوشته خوسه دونوسو ترجمه عبدالله کوثری

ترجمه‌اي ديگر از خوسه دونوسو
سمفونيِ كودتا

وبلاگ یک مهندس


«حكومت نظامي» اثر خوسه دونوسو با ترجمه عبدالله كوثري منتشر شد. مترجمِ بنام ادبيات ما كه سالياني است نامش با ادبيات آمريكاي‌لاتين گره خورده، چندسالي است كه سراغ نويسنده ديگري از آمريكاي‌لاتين رفته است: خوسه دونوسو، و تاكنون دو كتاب از اين نويسنده مطرح شيليايي ترجمه كرده. يكي «باغ همسايه» كه چندي پيش در نشر آگاه منتشر شد و اينك نيز رمان «حكومت نظامي». پیش از این نيز كوثري در مجموعه «داستان‌هاي كوتاه آمريكاي‌لاتين» دونوسو را با ترجمه داستان كوتاهِ «گردش» به مخاطب فارسي‌زبان معرفي كرده بود.رمان «حكومت نظامي» روايت يك خواننده انقلابي است كه ازقضا در وضعيتِ كودتازده شيلي صداي مردم خود مي‌شود. مانونگو ورا، خواننده‌ انقلابی شیلیایی مدت‌زماني پيش از کودتای پینوشه در شيلي، به‌طور اتفاقي از اين كشور خارج شده و در پاريس به‌سر مي‌برد. بعد از کودتا او با ترانه‌ها و آثارش در بحبوحه خفقانِ شيلي به‌نوعي صداي وطن كودتازده خود مي‌شود و ازاين‌رو در میان جوانان اروپا جایگاهي تكين پیدا مي‌كند. قريب به يك دهه بعد از كودتا او دچار ترديد شده چندان اميدي به آينده ندارد. او ديگر نمي‌خواهد به سبك و سياق گذشته در كار خود ادامه دهد، اما وطن همواره او را به خود مي‌خواند. او هستی تکه‌تکه‌شده‌‌اش را به وطن مي‌برد تا شايد بار دیگر در بازگشت به شيلي اميدي براي ادامه‌دادن بيابد.

بقيه داستان سرخوردگيِ او است از آنچه در وطنش انتظار او را مي‌كشد. «حكومت نظامي» را مي‌توان از درخشان‌ترين رمان‌هايي دانست كه وضعيت پس از كودتا را به تصوير مي‌كشد. دونوسو جدا از روايتِ بي‌بديل وضعيت‌هاي حاد، اولین نویسنده آمریکای‌لاتین بود که از اشباع‌شدگی رئالیسم جادویی حرف زد و خواستار خانه‌تکانی اساسی شد. آن‌طور كه كوثري مي‌گويد «کتاب‌هایی که دونوسو نوشت مثل باغ همسایه و حکومت نظامی و خانواده مقدس، سبکی کاملا خاص خود او دارد.» كوثري معتقد است خوسه دونوسو، يكي از دو نويسنده آمریکای‌لاتین است كه در طرز نوشتن بسيار مستقل عمل کرده‌ است. مترجمِ دونوسو، هم‌چنين از تصویر آمریکای‌لاتین در نظر دونوسو مي‌گويد، تصويري به‌كلي متفاوت با آنچه در آثار امثال ماركز وجود دارد و دونوسو نيز براي رد و گذار از اين تصوير خواهان طرد شيوه جاافتاده رمان آمريكاي‌لاتين، رئاليسم جادويي شد. در آثار او «تصوير آمريكاي‌لاتين همچون خوابی پریشان و نامألوف نیست، بلکه خواب نامألوف ذهنی است که کاملا آمریکای‌لاتینی است.» از ديگر خصيصه‌هاي رمان «حكومت نظامي» استفاده از ساير هنرها و تلفيق آن با ادبيات است. كوثري معتقد است «جامعیت شگفت‌انگیز ادبیات به نویسنده امکان می‌دهد از سایر هنرها سود جوید.» دونوسو نيز در «حکومت نظامی» موسیقی شومان و مرگ فاجعه‌آمیزش را پیش می‌کشد و در استفاده از این تمثیل نيز بسيار موفق است. كوثري كه سالياني است از شاهكارهاي ادبيات آمريكاي‌لاتين ترجمه كرده و با انتخاب‌هاي بجا و به‌موقع خود نويسندگان و آثار بسياري را از اين ادبياتِ غني به مخاطب ايراني شناسانده است، هنوز هم معتقد است ادبیات آمریکای‌لاتین تکان‌دهنده است. از نظر او رمان «حکومت نظامی» کار بسیار مهمی است. رماني كه يك دهه بعد از کودتای پینوشه را روایت می‌کند، انسان‌های پس از کودتا را.

نگاهی به کتاب خانواده پاسکوآل دوآرته نوشته کامیلو خوسه سلا

نگاهی به کتاب خانواده پاسکوآل دوآرته نوشته کامیلو خوسه سلا

رمان تلخ و سیاه خانواده‌ی پاسکوآل دوآرته حکایت دهقانی ساده، به نام پاسکوآل دوآرته، است که در انتظار حکم مرگ خویش سر می‌کند. روایت کتاب در قالب خاطراتی به قلم دوآرته است. او در خاطراتش زندگی جنایت‌بار خود را روایت کرده و کوشیده با نوشتن آن‌ها آرامش خود را بازیابد. این خاطرات درواقع کشتارنگاری روحی است آکنده از ترس و نفرت و تحقیر شده. دوآرته در کودکی نیز همین‌گونه بوده است. او تمایلی غریب به خودویرانگری دارد، شرایط هم در سوق دادن او به این سمت تأثیرگذار است و درنهایت راه را برای تبدیل شدن او به یک قاتل می‌گشاید. بوی نافذ مرگ در سرتاسر کتاب پراکنده است. نویسنده‌ی کتاب، کامیلو خوسه سلا، برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات ۱۹۸۹ است. او در درنده‌خوترین رمانش از انسانی حرف می‌زند که دیوانگی‌هایش حد و مرز نمی‌شناسد.

وبلاگ یک مهندس

دندان هاي تيز مادر نوك سينه چپ پسرش را مي كند، چاقو در گلوي مادر فرو مي رود و پسر از خوني كه طعم بره تازه مي دهد، حرف مي زند.
    بي شك اين صحنه بارها و بارها از داستان مده آ وهم انگيزتر و دردناك تر است، «كاميلو خوسه سلا» در درنده خو ترين رمانش از انساني حرف مي زند كه ديوانگي هايش حد و مرز نمي شناسد. مردي كه همسر اولش معتقد است: «خون براي زندگي تو مثل كود شده...»
    «پاسكوآل» فرزند اول خانواده درهم و ويراني است كه هر يك از والدين گرفتار روح خشن و بيمار خود هستند و فرزندانشان درست مانند علف هرز قد مي كشند. پاسكوآل چاره ديگري جز ارتكاب اين همه قتل هاي بي هدف ندارد. او بايد همين پاسكوآلي باشد كه حالااعتراف تكان دهنده اش دست و دل هر خواننده يي را مي لرزاند. «خوسه سلا» كه خاستگاه خانوادگي اش زمين تا آسمان با «پاسكوآلي» كه خلق كرده، متفاوت است، انگاري كه خودش هم از شخصيتي كه خلق كرده مي هراسد، شايد براي همين است كه به عنوان بخشي از داستان حربه يي براي تبري جستن از هرگونه آشنايي با قهرمان داستانش را پيش مي كشد. او در صفحات ابتدايي داستان دست هر نويسنده يي را از خلق اين صفحات خون آلود و پرنفرت پاك مي كند و جايگاه نويسنده را تا سرحد يك ويراستار ساده دست نوشته هاي اين جاني پايين مي آورد: «اوراقي را كه من به اينجا انتقال داده ام، در اواسط سال 1939 در داروخانه يي در آلمندرالخوا يافتم (همين جا بگويم كه خدا مي داند چه كسي آنها را آنجا گذاشته بود!) و از همان روز تاكنون درباره آنها انديشيده ام.»
    «سلا» كه خود فرزند ارشد خانواده يي مرفه و مبادي آداب بود، به اين ترتيب احتمال هر آشنايي را با اين مرد رد مي كند. او درباره نحوه تربيت در كنار مادر انگليسي دماغ بالاو پدر اسپانيايي اهل مطالعه و نويسنده اش، مي گويد: «دوران كودكي ام چنان در خوشبختي گذشت كه بزرگ شدن را برايم مشكل مي كرد.»
    اما راوي اين داستان در فضايي فرسنگ ها دورتر از اين حرف ها مي بالد. پدرش شبيه همه پدراني است كه استاد تربيت كردن فرزنداني تلخ با قلبي از سنگ و خالي از هر احساسي هستند. پدري كه به چشم پاسكوآل «گنده و قدبلند بود، مثل چنار... اما بعد از مدتي زنداني شدن، شوخ و شنگي اش را از دست داد. قدرت از سبيلش رفت... من احترام زيادي برايش قايل بودم، ولي ترسم بيشتر بود.»
     اما تصويري كه او از مادرش ارائه مي دهد، شايد زشت ترين و تلخ ترين نگاهي است كه يك فرزند مي تواند به مادرش داشته باشد، مادري كه پاسكوآل از همان آغاز از قيافه زردنبو و ريقويش حرف مي زند. از بددهني هايش كه فقط خدا مي تواند ببخشد. همين تصوير يخي و عاري از حس مادر و فرزندي از همان ابتدا بوي خون مي دهد، پاسكوآل در نخستين صفحات دست نوشته هايش تكليفش را با خانواده اش روشن مي كند، اما هنوز خبري از نفرت نيست... تا وقتي كه برادر عليلش در خم روغن مي افتد و مي ميرد، تا وقتي كه نعش پدرش كه هاري قيافه اش را به هم ريخته از توي كمد بيرون مي افتد و مادرش مثل يك تكه سنگ مي شود و قهقهه هاي ديوانه وار سر مي دهد...
    درست همين جاست كه كينه و نفرت در دل او رشد مي كند و تا انتهاي داستان وقتي كه او چاقو را در گلوي مادرش فرو مي برد، همراه اوست... درست پس از پاشيدن خون مادرش روي صورتش است كه مي تواند راحت نفس بكشد.
    اما در ميان جنگ ها و دعواها، درست در لحظه يي كه مادرش پس از به دنيا آوردن دخترش«رساريو» به خاطر فريادهاي بي اندازه اش با قلاب كمربند كتك مي خورد، پاسكوآل براي نخستين بار طعم دوست داشتن را مي چشد. او خواهرش را دوست دارد، با به دنيا آمدن «رساريو» براي نخستين بار طعم محبت را مي چشد. خواهرش هميشه پشتيبان اوست، حتي زماني كه او براي كشتن «شازده» معشوق خواهرش و مردي كه به همسرش تعرض كرده مي رود، «رساريو» او را تنها نمي گذارد. پاسكوآل جز مادرش همه زن هاي زندگي اش را دوست دارد، از همان ابتدا خيال«لولا» را راحت مي كند كه حتي با وجود خيانت به او، كاري به كارش ندارد، هر چند كه «رساريو» آبروي خود و خانواده اش را به باد داده، اما از پاسكوآل نمي ترسد، او پيش از اينكه چاقو را در گلوي مادرش فرو كند، همسر دومش را عاشقانه مي بوسد و او را زيباتر از هميشه مي بيند.
    رمان رئاليستي تلخ و سياه سلادر واقع حكايت دهقاني ساده است كه در انتظار حكم مرگ خويش سر مي كند. خوسه سلاداستانش را در روزگاري مي نويسد كه هنوز فضاي سياه جنگ درجامعه اسپانيا موج مي زند، اماهيچ از جنگ حرف نمي زند. سلادر ابتداي داستان هم مي گويد هدفش از انتشار اين دست نوشته ها نه براي پيروي بلكه براي پرهيز از آن است. نويسنده مي گويد: «نمونه يي كه در برابرش فقط مي توان گفت: «مي بينيد چه مي كند؟درست عكس همان كاري كه بايد بكند.»
    انگار تنها هدف داستان اين است كه نداي وجدان راوي بخت برگشته را به گوش همه جهانيان رساند. از نگاه نويسنده (و حتي به فرض نه نويسنده بلكه همان يادداشت هايي كه از پاسكوآل در داروخانه شهرآلمندرالخوا جا مانده) سرنوشت پاسكوآل زنگ خطري است براي مردم مصيبت زده يي كه از جهالت وجود قاتلي كه خود قرباني فقر و عقب ماندگي بسترهاي اجتماعي شده، غافل مانده بودند. هر چند كه مقتولان اين داستان (شازده پاانداز و زيبا، مادرزشت و سنگدل پاسكوآل، سگ بيچاره، اسبي كه سبب سقط فرزند اول پاسكوآل مي شود و كشتن دون خسوس گونسالس دلاارباب روستا كه در خاطرات قاتل اشاره يي به چرايي و چگونگي انتقام نشده است) هر يك به دلايلي خشم شخصيت اصلي داستان را برانگيخته اند، اما در نهايت پيش از همه قربانيان اين خود پاسكوآل است كه حس همدردي خواننده را بر مي انگيزد. او بي هيچ عجز و لابه و ندامت محسوسي تنها خاطراتش را نقل مي كند. او در يادداشتي كه به همراه دست نوشته هايش براي تنها آدرسي كه از دوست يكي از مقتولانش داشت، مي فرستد، نوشته است كه مي خواهد از عذاب به همراه داشتن اين «داستان» رها شود. او مي خواهد به اين ترتيب خاطره اش ملعون تر از خودش نباشد. «پاسكوآل» يادداشت هايش را در تاريخ 15 فوريه 1973 براي «سينيور دوان خواكين باره را لويس» فرستاده است و يادداشت هايش را تقديم به ارباب ده كرده است: «انسان شريفي كه هنگامي كه نگارنده اين خاطرات كمر به قتلش بست، او را پاسكوآل كوچولو صدا زد و لبخند به لب داشت.»
    دريافت كننده اين يادداشت هاي خونين، درست يك شب پيش از مرگش در تاريخ 11 ماه مه 1937 در وصيتنامه اش مي نويسد: «وصيت مي كنم كه بسته كاغذ هايي كه در كشوي ميز تحريرم يافت مي شود و با نخ قند بسته شده و با جوهر قرمز كلمات پاسكوآل دوآرته را بر خود دارد، بي باز شدن و بي هيچ ترديدي به آتش افكنده شود، زيرا ماهيتي نوميد كننده و خلاف عرف پسنديده دارد. اما اگر مشيت الهي چنين قرار گيرد و مقدر كند كه بسته فوق الذكر بي آنكه عمدي در كار باشد به مدت دست كم (18) ماه، از شعله هاي آتش در امان ماند، هر كس را كه آن را در اختيار گيرد موظف مي كنم آن را از نابودي در امان بدارد، به عنوان مايملك و مسووليت خود بپذيرد، بنا به ميل خود با آن رفتار كند، به شرط آنكه با خواست من مغاير نباشد.»
    يادداشت ها در داروخانه به دست وارث ناخلفي مي افتد و بيش از 40 ميليون نفر را تا امروز در عذاب اليم كندوكاوهاي روانكاوانه ترس و خشونت يك قاتل كه اسير وسواس هاي بيمارگونه است، شريك مي كند.

نگاهی به کتاب نی سحرآمیز و چند داستان دیگر بهومیل هرابال

نگاهی به کتاب نی سحرآمیز و چند داستان دیگر بهومیل هرابال


دیری‌ست هیچ کار ندارم
مانند یک وزیر
وقتی‌که هیچ کار نداری
تو هیچ کاره‌ای
من هیچ کاره‌ام: یعنی که شاعرم
گیرم از این کنایه هیچ نفهمی
«انهدام» نصرت رحمانی

وبلاگ یک مهندس
بحث مهمی در اولین صفحات کتابی که به‌تازگی نشر آگه از بهومیل هرابال، نویسنده چک، با ترجمه پرویز دوایی منتشر کرده، وجود دارد. در اولین صفحات کتاب در متن نسبتا کوتاهِ «نقش نویسنده»، خاطره‌ای از میلان کوندرا را می‌خوانیم درباره مشاجره‌ای، که بین او و یک روزنامه‌نگار بی‌کارشده، در فضای سیاسی چک دهه‌های هفتاد و هشتاد، پیرامون شخصیت و وظیفه سیاسی بهومیل هرابال، به‌عنوان یک نویسنده، در گرفته است. کوندرا می‌نویسد: «هرابال در نهایت نویسنده‌ای غیرسیاسی بود که در متن رژیمی که اعلام می‌داشت همه چیز سیاسی است امر چندان معصومانه‌ای به‌حساب نمی‌آمد. غیرسیاسی‌بودن او موجب ریشخند دنیایی بود که در آن سیاست حرف اول را می‌زد. در واقع هرابال در تمام آن مدت به وجهی غیررسمی «مغضوب» بود، با‌وجود‌این (از‌آنجایی‌‌که از نظر سرسپردگی یا عدم سرسپردگی) برای رژیم مصرفی نداشت، غیرسیاسی‌بودنش باعث می‌شد که رژیم حاکم در دوران اشغال زیاد پاپِی او نشود و هرابال بتواند گاه‌گداری اثری را به چاپ برساند» (ص١٢).
بگومگوی روزنامه‌نگار بی‌کارشده و کوندرا بالا می‌گیرد و، سرِ آخر، کوندرا یادداشت کوتاه خود را با به‌نمایش‌‌گذاشتن دو جبهه سیاسی و یا دو نگاه به مسئله سیاسی‌بودن در نقطه تلاقی‌شان به پایان می‌رساند. با‌این‌حال او خواننده را تا حدی در مواجهه با این پرسش بلاتکلیف می‌گذارد که بالاخره نقش و وظیفه سیاسی نویسنده چیست؟ او می‌نویسد: «این مخالفت ما را در دو جبهه مخالف به جان هم می‌انداخت: کسانی که برایشان درگیری سیاسی بالاتر از زندگی مجسم، مادی و ورای هنر و اندیشه است، و کسانی که برعکس، سیاست برایشان در خدمت زندگی، زندگی مجسم و مادی، یعنی در خدمت هنر و اندیشه بودن است. این هر دو نظر شاید از جهاتی موجه باشند؛ ولی مسلم است که در هیچ دوره‌ای با یکدیگر سر سازگاری نداشته‌اند و نمی‌توانند داشته باشند» (ص١٣).
صدای خبرنگار را از دهان آدم‌های زیاد و در صفحات بی‌شمار شنیده‌ایم. نیازی نیست دفترها را ورق بزنیم و صحنه دیگری را به یاد بیاوریم. نمونه‌ها را در هر جایی می‌شود دید، هرجایی‌ که «گفتن از» مسئله‌دار شده؛ بااین‌حال تصاویر سمج‌تری هم وجود دارد که دست بر نمی‌دارند، تصاویری که گویی تاریخ به درستی با آن‌ها تسویه‌حساب نکرده است. جایی دور، دقیق‌ترش، ایرلند شمالی، اواخر قرن بیستم یا باز هم دقیق‌تر، یک صبح آفتابی می ١٩٧٩، شیموس هینی، شاعر و نویسنده ایرلندی و دارنده‌ نوبل ١٩٩٥ در قطاری در راه بلفاست. نشسته و دوست دوران کودکی‌اش، که از قرار عضو IAR (ارتش جمهوری‌خواه ایرلند) است و به‌تازگی از زندان آزادشده، وارد کوپه می‌شود. هینی این رویداد را در جایی١ آورده و نقل می‌کند که: او وارد کوپه شد و رو‌در‌رویم نشست و چشم در چشمم پرسید: «کی می‌خواهی چیزی هم برای ما بنویسی؟» باز هم کمی به حافظه رجوع می‌کنیم و این‌ بار زیاد دور نمی‌رویم، شاملو را به یاد می‌آوریم در مقابل خیل پرسشگرانی که در بزنگاه‌های تاریخ معاصر از شاعر می‌پرسیدند، خوب حالا چه باید کرد؟ چرا چیزی برای ما نمی‌سرایی؟
به هر تقدیر، پرسش از نقش نویسنده و جایگاه سیاسی او مسئله‌ای محدود به قرن بیستم یا چند نویسنده در کشورهایی با درگیری‌ سیاسی عمده نیست. این پرسش همزاد عمل نوشتن است. با‌این‌حال، تقابلی که کوندرا در بالا صورت‌بندی می‌کند از جهاتی قابل‌تأمل است. از قرار گویی نفسِ کنش سیاسی مورد نقد او در نوعی تقابل سفت و سخت میان فاعلیت یا کنش‌مندی سیاسی، از سویی، و انفعال، کنش‌پذیری و شاهدبودن بر وضع موجود (یا حتی همدستی پنهان با آن)، از سوی دیگر گرفتار شده است. کاری که کوندرا می‌کند چیزی بیش از نفی خود‌آیینی کنش سیاسی با تأکید بر اصل ‌بودن زندگی است. او می‌کوشد تا با بازنگری این تقابل، و به‌دست‌دادن تعریف تازه‌ای از خود همین کنش‌مندی سیاسی، انفعالِ نویسنده را بدل به فعالیت کند و نوعی کنش‌مندی بدون کنش‌مندی را در کار نویسنده صورت‌بندی کند تا در نهایت، با تطهیر این انفعال، زهر انتقادات وارده به آن را بگیرد و به اعتباری از نویسنده در مقابل منتقدان اعاده حیثیت کند.
اما وقتی به متن خود هرابال بازگردیم، شاهد نوعی شرم هستیم. ما به صراحت می‌بینیم که خود نویسنده هم به این انفعال، یعنی انفعال شاهد‌بودن بر وضع موجود، به دیده تحقیر و نکوهش می‌نگرد و در صف منتقدان خویش قرار دارد. باری، ما در داستان «نی سحرآمیز» که نام این مجموعه هم از آن گرفته شده و از قضا درست بعد از متن کوندرا آمده به لطف توضیح مترجم در جریان پس‌زمینه داستان قرار می‌گیریم و درمی‌یابیم که: «چند ماهی پس از حمله قوای پیمان ورشو به خاک چکسلواکی سابق و اشغال آن، چند نفر به اعتراض به این حمله و سلطه حکومت دیکتاتوری پس از آن، خود را در ملأعام سوزاندند. مشهورترین این افراد، دانشجوی جوانی به نام یان پالاخ بود که نام و اقدامش سمبل آن اعتراض شد,٢٠ سال بعد، در سالگرد آن خودسوزی (و به بهانه آن) اجتماعات اعتراض‌آمیزی در خیابان‌های پراگ و بعضی از شهرهای دیگر چکسلواکی برگذار شد که نیروهای پلیس و انتظامی آن را به شدت سرکوب کردند.» (ص١٦). نویسنده این داستان را با نوعی افسوس برای فاعلیت، با نوعی نوستالژی عمل می‌آغازد: «خدایان این سرزمین را ترک گفته‌اند و قهرمانان افسانه‌ای ما را به دست فراموشی سپرده‌اند.» (ص١٧). راوی/نویسنده بعد از کمی پرسه‌زدن در خیابان‌های پراگ و گزارش اندوهبار درگیری‌های خیابانی و کشاکش میان مردم و پلیس، با فلاش‌بک به عمق موقعیت‌های تاریخ و تعمیم و تشبیه و تاریخی‌کردن برخی مناظر (خواندن؟)، به دختر جوانی می‌رسد که گویا می‌خواهد شاخه گلی را به رسم احترام به خودسوزی دانشجویان معترض و در اعتراض به سرکوب پلیس پای مجسمه وسط میدان بگذارد که در حلقه سفت و سخت ماموران انتظامی و پلیس قرار دارد. «نگفته بودند که گُل گذاشتن در آن‌جا ممنوع است، ولی عملا مجاز نبود» (ص ١٩). دخترک موفق به گذاشتن گل نمی‌شود، چه اگر هم می‌شد این اقدام فاصله زیادی از کنشمندی به معنای باستانی آن داشت، اما این روایت گویی با به تصویر کشیدن تمام این ناکامی‌ها همچنان نوعی مقاومت را در دل خود می‌پ‍روراند. مقاومتی از همین جنس انفعال. بالاخره، در سطرهای آخر، وقتی زور پلیس بر معترضین می‌چربد و آب‌ها از آسیاب می‌افتد، راوی شرمسار از حضور منفعل‌اش «اگر جرئت و قدرت می‌داشتم یک حلب بنزین می‌خریدم و خودم را آتش می‌زدم ولی جرئت ندارم، جرئت آن جوان رومی مارسیوس ...» (ص ١٨) خود را به گوشه‌ای می‌کشاند و گویی در آن لحظه ـ در لحظه‌ای که حضورش چیزی نیست جز بخشی از انفعال سنگفرش‌ها و نیمکت‌های دور میدان ـ او به شاهدی بر یک رخداد بدل می‌شود و چیزی را درمی‌یابد که در نفس خود دربردارنده‌ سویه‌ای رهایی‌بخش است: «و در این لحظه بود که ناگهان از قلب تاریک میدان نغمه فلوتی بلند شد، آوایی ملایم و درعین‌حال مصر، طوری که از درون تنهایی، از مرغزار‌ی یا از سطح دریاچه‌ای متروک برخیزد. آوای فلوت در دل اثر می‌کرد، انگار که برای دل خودش بنوازد،...» (ص ٢٣).
باز به تقابل کوندرا بازمی‌گردیم و این بار می‌پرسیم: اساسا قدرت سیاسی ادبیات در چیست؟ یا به بیان مشخص‌تر، چه چیز در تجربه نویسنده هست که آن را سیاسی می‌کند یا به آن قدرت کنش‌مندی سیاسی می‌دهد؟
پاسخ مختصر اما مبهم است: یک انفصال. انفصالی در رابطه دست‌ها و چشم‌ها، انفصالی در نفسِ کنش. این پاسخ کمی مبهم می‌نماید و شاید باید از جایی دیگر به آن بازگشت، یا بر آن نور تاباند. در توضیح این انفصال و بازکردن مسئله می‌شود به تجربه زیسته‌ خود هرابال اشاره کرد.
فیگور هرابال به عنوان یک نویسنده امکان خوبی برای بررسی رابطه میان سیاست و هنر به آن گونه‌ای است که ژاک رانسیر آن را می‌فهمد و مفهوم‌‍‌پردازی می‌کند. و اگر از کلی‌ترین موضوعات زندگی هرابال شروع ‌کنیم می‌بینیم: بهومیل هرابال در سال ١٩٤٨ یعنی تقریبا در ٣٤ سالگی دکترای حقوق خود را می‌گیرد. با این حال او هیچ‌گاه از مدرک و سابقه تحصیلی‌اش استفاده نمی‌کند. و به کارهایی می‌پ‍ردازد که نه برای آن‌ها آموزش دیده و نه توازن مناسبی بین دانش و نگاه او و عمل دست‌هایش برقرار بوده است. حضور هرابال در یک کارخانه خمیرکردن کاغذ به هیچ وجه به معنای دقیق کلمه او را کارگر این کارخانه نمی‌کند. او نمی‌تواند کارگر خوبی باشد چرا که توازن میان چشم‌ها و دست‌هایش برای این کار متعادل نشده، او به هیچ وجه نمی‌تواند کار را همانند یک کارگر جدی بگیرد و از طرفی هم نمی‌تواند چیزهایی را نبیند که یک کارگر به خاطر نفس همان جدی گرفتن و به بیان دقیق‌تر نفس مناسبت و اشتغالش قادر به دیدن آن نیست. پ‍س مسئله در این‌جا و شاید تفاوت او با هر کارگری در آن کارگاه این است که هرابال نه‌تنها دست‌هایش کم‌و‌بیش کار می‌کند بلکه می‌تواند همزمان با کارکردن دست‌ها چشم‌هایش هم کار کند. چشم‌های او تربیت چشم‌های کارگر را ندارند و می‌توانند از سطح سفت و سخت چیزها عبور کنند و لایه دیگری از واقعیت‌ مکان و ارتباط آن با بیرون را ببینند. این کار باعث می‌شود نوعی عدم توازن میان نشانه‌ها و چیزها دیده شود، عدم توازنی که می‌تواند کلمات را از نسبت تعیین‌شده میان بدن‌ها و چیزها رها کند، چیزی که یک عدم توازن را در تجربه نویسنده و کلمات او کار می‌گذارد و به باور رانسیر قدرت ادبیات در همین عدم توازن است و شرح می‌دهد که همین عدم توازن است که موجب بروز اشتیاق می‌شود. هرابال نه کارگر کارگاه کاغذ خمیرکنی است و نه نقاش ساختمان و نه یک حقوق‌دان یا دستفروش، او یک نویسنده است، یک هیچ‌کاره است. کسی که کاملا اشغال نشده.
«Occupation» در انگلیسی هم به معنی جای‌گیری و اشغال یک فضاست و هم به معنی شغل و پیشه و انجام یک کار. همین رابطه دقیقا در فارسی هم وجود دارد، در فارسی وقتی به یک کار «مشغول» هستید یا «اشتغال» دارید یک فضا را «اشغال» می‌کنید و آن شغل هم شما را «اشغال» یا «مشغول» می‌کند. پس مسئله «شغل» و «اشتغال‌داشتن» همواره می‌تواند در زیر مفهوم «اشغال‌(شدن و کردن)» در نظر گرفته شود. کوتاه سخن، هر شغل نوعی آمادگی است، نوعی تربیت حسی برای چگونه دیدن، ‌شنیدن، فهمیدن، و در نهایت چگونگی. اما هر توانایی و مهارت روی دیگری هم دارد که نوعی محدودیت و ناتوانی است؛ و از همین منظر است که آدام اسمیت حدود دو قرن پیش، با برشمردن مواهب اقتصادی مسلم تقسیم اجتماعی و تخصصی‌شدن کار، تحمیق بیش از پ‍یش کارگر و محدودشدن تجربه زیسته او به امور جزیی‌ ـ که چشم‌اندازهای کلی را از او سلب می‌کنندـ را هم پیش‌بینی می‌کند. و دقیقا از همین‌ جاست که مسئله گسستگی تجربه به‌ نوعی در نویسنده مدرن مسئله‌دار می‌شود، چرا که او، یا دست‌کم در این نمونه مشخص هرابال، به معنای دقیق کلمه از این تربیت حسی بیرون است، چرا‌که او هیچ‌کاره است و تجربه زیسته‌اش می‌تواند بخش‌بندی کذایی و مسلم بین مشاغل را مخدوش کند و یک عدم توازن را در نوشتارش کار بگذارد. عدم توازنی که همان‌طورکه اشاره شد موجد نوعی اشتیاق است. او می‌بیند و رنج می‌برد و اندوه او نیز دقیقا از همین بیکارگی است، از نداشتن فاعلیت برای تغییر امور، از رنج شاهد بودن. و خود همین دیدن است که در او نوعی آگاهی محزون به بار می‌آورد، نوعی آگاهی از انفعال، نوعی شرم.
سایمون کریچلی با اشاره به یک ضرب‌المثل قدیمی یونانی که می‌گوید «شرم روی پلک‌هاست» توضیح می‌دهد که ریشه tyrant به معنی حاکم مستبد از (تیرانوس- tyrannos) یونانی، به معنی کسی که نمی‌بیند، می‌آید و اشاره می‌کند به لقب ادیپ در Oidipous Tyrannos و می‌گوید «ادیپ کسی است که نمی‌بیند و از فهم پیامد عمل خود ناتوان است». باری، می‌توان با همین چیزها به معنای شرم در زبان فارسی هم صرفا با این اشاره اندیشید که عموما در فارسی شرم به‌مثابه نوعی آگاهی رنج‌آور از نقص و ناتوانی فهم می‌شود. گویا در معنای آلمانی شرم هم رابطه‌ای هست میان این آگاهی و نوعی نقص. پ‍س فروید بهترین گزینه برای‌ مفصل‌بندی و بیان این رابطه آگاهی با انفعال است. همین رابطه مسئله‌دار میان چشم‌ها و دست‌ها، یا به عبارتی، ناتوانی و انفعال. او در جایی٢ با اشاره به وضع تماشاگر می‌نویسد: «تماشاگر کسی است که چیز چندانی تجربه نمی‌کند و احساس می‌کند مفلوکی درمانده است که هیچ اتفاق مهم و باارزشی در زندگی‌اش رخ نمی‌دهد. آدمی که از دیرباز مجبور بوده سطح توقعاتش را پایین بیاورد یا این آرزو که در کوران زندگی نقشی مرکزی داشته باشد متوجه چیزهای دیگر کند؛ او دلش می‌خواهد امور را بر اساس امیال خویش سروسامان دهد، احساس کند و به عمل آورد ـ در یک کلام، او می‌خواهد قهرمان باشد. بنابراین، نمایش‌نامه‌نویس و بازیگر به او امکان می‌دهند تا از طریق خود را جای قهرمان داستان گذاشتن، یا به‌اصطلاح همذات‌پنداری با قهرمان به مرادش برسد». می‌توان در مورد حزن خود عمل نوشتن قلم‌فرسایی کرد و یا برای توضیح شرم شاهدبودن به نظریات جورجو آگامبن گریز زد و چند پ‍اراگراف به این متن افزود. اما اگر بخواهیم به موضوع هرابال و مسئله «کنش‌مندی بدون‌ کنش» که در کلام میلان کوندرا فرموله‌شده بود بازگردیم می‌بینیم که انفعال مورد بحث او به معنی قصب جایگاه دیدن است؛ قرارگرفتن در موضوع ناظر محض. از این منظر نگاه نویسنده همواره حامل یک انفصال است. انفصالی در منطق کنش، میان دلایل و امیال، میان دست‌ها و چشم‌ها. دست‌هایی که کار می‌کنند و چشم‌هایی که وقفه می‌اندازند، و از قضا انفعالی در کارشان نیست و بخشی از یک دستگاه زیباشناختی‌اند. از این نظر نویسنده/شاهد/ارگانیسم آگاه از انفعال جایگاهی را اشغال می‌کند که کانت برای لذت زیبایی‌شناختی محفوظ داشته. لذتی که نه در قیدوبند مخارج و دلایل است و نه بسته به امیال و غرایز، لذتی رها از سنگینی دلایل و عواطف، لذت درک ظاهر زیبایی به معنای دقیق کلمه. یک درک بی‌تفاوت یا بی‌علاقه (disintrested).
پس درنهایت به سیاق انشاهای دبستانی و صرفا برای جمع‌کردن بحث می‌توان گفت، ادبیات با جداکردن خود از واقعیت صلب اجتماعی فرصتی برای ابداع تخیل و دست‌بردن در امر واقع می‌یابد که این خود همانا چیزی نیست جز تخیل شکل جدیدی از بودن. و قدرت سیاسی نویسنده‌ای چون هرابال دقیقا در آفرینش همین بافته محسوس از جهانی در حد فاصل میان تقسیم‌بندی اکید اجتماعی و حدود و ثغور واقعیت یا به تعبیری بازآفرینی صحنه‌های جدید از رویت‌پذیری است. چیزی که در نهایت می‌توان آن را با وام‌گیری از واژگان رانسیر بازتوزیع امر محسوس نامید.
١. ‘Flight Path’, in Heaney ١٩٩٦a.
٢. Sigmund Freud,’’ psychopathic characters on stage’’.

فرهاد اکبرزاده روزنامه شرق

معرفی و بررسی کتاب تبصره 22

نگاهی به رمان تبصره 22 نوشته جوزف هلر

کتابی که با داشتن سرسوزنی شناخت از دنیای سیاست یا تجربه انجام خدمت سربازی لذت مطالعه اش هزارچندان خواهد شد!


این کتاب با همه فروش و اهمیت جهانی‎اش با همه جذابیتش برای مخاطب ایرانی، تا پنجاه و چهار سال پس از انتشارش از مخاطب فارسی‎زبان دورنگاه‎داشته‎شده بود (پیش از انقلاب اسلامی و پس از آن) و نظر هیچ مترجم روشنفکری را برای ترجمه جمع نکرده بود؛ اما مهر ماه امسال و پس ازپایان  مذاکرات ناگهان دو ناشر اعلام کردند که به زودی ترجمۀ این دو کتاب را به بازار عرضه می‎کنند، که از این بین ترجمۀ نشر چشمه (احسان نوروزی) به بازار کتاب رسید و ترجمۀ نشر ماهی (حسن افشار) هنوز در راه است.
جوزف هلر نوشتن این رمان را در سال 1953 آغازو 8 سال بعد در سال 1961 منتشر کرد؛ رمانی که به زودی جایگاه خوبی میان منتقدان باز کرد و آن‌چنان مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت که تا سال‌ها حرف و حدیثش همچنان شنیده می‌شد.

نیما ملک محمدی، ویراستار کتاب "تبصره 22" در مقدمه این کتاب می‌نویسد: "به رغم این که در بریتانیا رمان هلر از همان نخستین هفته انتشار به صدر فهرست کتاب‌های پرفروش راه یافت، در آمریکا یکی، دوسالی طول کشید تا "تبصره 22" جای خود را میان خوانندگانش باز کند. با اوج گیری جنگ ویتنام و افزایش احساسات ضدجنگ، و همچنین برآمدن نسلی بی اعتماد به کلیه مراجع و مظاهر قدرت طی دهه شصت که عمیقا با تصویر هلر از جنون جنگ و دستگاه نظامی- صنعتی حاکم احساس قرابت می کرد، "تبصره 22 " به اثری کالت درمیان این نسل مخالف خوان تبدیل شد. شاهکار هلر هرچند مبتنی بر تجربیاتش در جنگ جهانی دوم نوشته شده بود، اما چنان با روح زمانه در دهه پرماجرای شصت هماهنگ بود که شخصیت‌های کتاب به خیابان ها سرریز کردند."


«آمریکا در مخمصۀ ۲۲»

اوت 1944. مرد، کلاهش را بر سر می‌گذارد، دستکشش را می‌پوشد و سوار «B25» می‌شود. مقصد، اَوینیون فرانسه است. می‌رسد. دکمه را فشار می‌دهد و بمب‌ها بر فراز شهر به پرواز درمی‌آیند. ضدهوایی‌های فرانسوی آژیر می‌کشند و او را هدف می‌گیرند. دلش می‌ریزد و تا به سلامت به مبدأ برگردد، هزار بار می‌میرد و زنده می‌شود. این اولین باری است که «جوزف هلر» با چهرۀ حقیقی جنگ روبرو می‌شود و هیچ‌کس خبر ندارد این سرباز 20 سالۀ ارتش آمریکا، نه سال بعد، یکی از معروف‌ترین رمان‌های ضدآمریکایی جهان را خواهد نوشت.

جوزف هلر، نام یکی از سرشناس‌ترین نویسندگان ضدجنگ دنیاست؛ نویسندۀ یهودی روسی‌تباری که خلق آثار ماندگار خود را، مدیون سال‌های خدمت در ارتش آمریکاست. او در خلال جنگ جهانی دوم، با این حقیقت مواجه می‌شود که جنگ مفهومی انتزاعی نیست و او، در تیررس گلولۀ افرادی است که «واقعاً می‌خواهند او را بکشند.»  این رویارویی تلخ، برای هلر تلنگری می‌شود تا یکی از بزرگ‌ترین شاهکارهای ادبیات ضدآمریکایی را بیافریند؛ «تبصرۀ 22».

وبلاگ یک مهندس

«تبصرۀ 22» که به نام‌های دیگری همچون «مخمصۀ 22» و «کچ 22» نیز شناخته شده است، روایت زندگی یک کاپیتان نیروی هوایی ارتش در خلال سال‌های جنگ است. این رمان نسبتاً حجیم، با پشتوانه‌ای از خاطرات هلر در دوران خدمت در ارتش آمریکا، چهرۀ حقیقی آمریکای استعمارطلب را آشکار می‌کند و با طنزی گزنده، آن را به باد انتقاد می‌گیرد.

داستان از یک پایگاه نیروی هوایی آمریکا در منطقه‌ای مدیترانه‌ای آغاز می‌شود. شخصیت اصلی کتاب، سروان «یوساریان»، که مسئولیت بمب‌اندازی را در نبرد هوایی بر عهده دارد (در هواپیماهای آن دوره خلبانی، ناوبری و مسیریابی، و هدف‌یابی برای انداختن بمب هر یک مسئول جداگانه‌ای داشته است) در وضعیت روحی وخیمی به سر می‌برد. سرباز جوانی به نام «اسنودِن» کشته شده و این واقعه، یوساریان را به ‌شدت شوکه کرده است. او آرام‌آرام در حال مواجهه با چهرۀ پلید و مستکبرانۀ جنگ است و در این مواجهه، با شخصیت منفوری به نام «سرهنگ کت کارت» درگیر است، کسی که مأموریت‌های بمباران را به شکل وحشیانه و بی‌رویه‌ای افزایش داده است. این سرهنگ خشن و دیوانه، با جنون امضای مأموریت‌های بمب‌افکنی بر سر مردم شهرها، به شکلی غیرمنطقی و بی دلیل، تنها به دنبال کشتار است. مرگ اسنودن از یک سو و سختگیری‌های بیمارگونۀ کت‌کارت از سویی دیگر، موجب می‌شود تا یوساریان ملتمسانه از پزشک ارتش، «دکتر دانیکا» بخواهد حال او را برای پرواز نامساعد تشخیص دهد و به این ترتیب از مأموریتش بگریزد؛ اما «دکتر» در پاسخ، به او می‌فهماند در مخمصمۀ بدی گرفتار شده است؛ مخمصۀ «کچ ۲۲» . طبق قاعده‌ی تبصرۀ 22 نیروی هوایی آمریکا، اگر کسی بخواهد از رزم معاف شود، باید ابتدا عدم سلامت روانی‌اش احراز شود؛ اما چون کسی که می‌خواهد از رزم معاف شود، عاقل است، نمی‌تواند معاف شود.

 بیست و دومین تبصرۀ نیروی هوایی آمریکا، زیربنای فلسفی شاهکار هلر را تشکیل داده است. این موقعیت در واقع دور و تسلسل باطلی است که تنها به فرسایش و روان‌پریشی سربازان حاضر در جنگ می‌انجامد. این سربازان محکومند با سرنوشت ناگزیر خود که چیزی جز جنگ نیست، دست و پنجه نرم کنند. در این میان، بروکراسی هولناک اداری حاکم بر ارتش و فرماندهانی با شخصیت‌های نامتعادل که عرصه را بر سربازان تنگ می‌کنند، آرام‌آرام یوساریان را به سمت جنون پیش می‌برند. این شخصیت حیران و سرگردان در میان داستان ایستاده است و ناظر مرگ افسران همراه خود است: هواپیمای «هانگری جو» به کوه اصابت می‌کند و متلاشی می‌شود و«نیتلی»، شخصیت ابله‌مآب و کمدی‌وار داستان که به تازگی نامزدی خود را جشن گرفته است، هدف هواپیماهای آلمانی واقع می‌شود. داستان با مرگ هم‌اتاقی یوساریان، «اُر» تأسف‌بارتر می‌شود و یوساریان، به تنگ آمده از هیاهوی پوچ جنگ، بمب‌هایش را در دریا می‌ریزد و بلافاصله توبیخ می‌شود.

رمان هلر، رمانی اجتماعی، فلسفی است که ماهیت پوچ‌گرایانه و بی‌اساس ارتش آمریکا و ای بسا در مقیاسی بزرگ‌تر، جنگ جهانی دوم را به مخاطب نشان می‌دهد. رمان سرشار از شخصیت‌های متفاوتی است که به کمدی پهلو می‌زنند، اما به جای آن‌که لبخند بر لب مخاطب بنشانند، او را وادار می‌کنند سر تأسف برایشان تکان دهد. از این دست شخصیت‌ها می‌توان به «سرگرد میجر» اشاره کرد؛ شخصیت روان‌پریشی که برای پنهان شدن از چشم سربازانش، سبیل قلابی می‌گذارد و مدام به سرجوخه‌هایش یادآوری می‌کند که تنها زمانی در دسترس است که آنجا نباشد! مخاطب، همراه با سروان یوساریانِ دل‌آزرده از چهرۀ دلخراش جنگ، پشت پردۀ ارتش آمریکا را می‌بیند و به زوال مضحک در عقبۀ جنگ، پی می‌برد.

شاید نقطۀ ضعف کتاب «تبصرۀ 22»، صفحات آغازین آن باشد که در جذب مخاطب ناموفق است. خواننده، داستان را بی هیچ کشش و فراز و فرود خاصی دنبال می‌کند و بهانۀ چشمگیری برای خواندن ادامۀ داستان ندارد، اما با گذر از هفتاد صفحۀ نخستین کتاب، داستان اوج می‌گیرد و واقعیت‌هایی که هلر در پی نشان دادن آن‌هاست، رخ می‌نمایانند. تبصرۀ 22، در واقع نمایانگر مخمصه‌ای است که سربازان مفلوک آمریکایی را در خود گرفتار کرده است. آن‌ها گریزی از جنگ ندارند و روزبه‌روز، بیشتر به ماهیت نهیلیسمی جنگ پی می‌برند. یوساریان، علیرغم تمام تقلاهایش، راهی برای فرار از این مخمصه ندارد و تنها راه نجات را در ترک ارتش آمریکا می‌بیند.
زمان در این رمان سیال است و هلر، از دریچۀ چشم راویان مختلف، داستان را پیش می‌برد. هلر، از نسل نویسندگانی است که با بهره بردن از کمدی و خلق موقعیت‌های طنز، انتقادات گزندۀ خود را به نظام آمریکا وارد می‌کنند و سلطه‌طلبی و ظلم پنهان در این دولت را به مخاطب نشان می‌دهند. این کمدی تلخ، در واقع به ابزاری برای هلر و هم‌طرازان او همچون ونه‌گات تبدیل شده است تا تنفر خود را از فساد ارتش آمریکا بیان و از جنگ، اعلام برائت کنند. چنان که در تبصرۀ 22 می‌‌خوانیم، بروکراسی هولناکی که یوساریان را در خود گرفتار می‌کند و به او مجالی برای رهایی از ارتش نمی‌دهد، در واقع بیانگر تعمد سران دولت آمریکا برای در نطفه خفه کردن معترضین و منتقدین خود است.


وبلاگ یک مهندس

پائول بیکن، طراح جلد امریکایی و نوازنده‌ی موسیقی جاز این جلد درخشان را برای رمان جوزف هلر طراحی کرد.

هلر با بهره‌گیری از خاطرات دوران حضور خود در جنگ جهانی دوم، رمانی خلق کرده است که گرچه پانزده سال پس از پایان جنگ برای اولین بار مجال انتشار یافت، اما به نمادی برای تمامی منتقدین جنگ و صلح‌طلبان تبدیل شد. کار به آن‌جا کشید که جوانان ضدجنگ دهۀ شصت میلادی، با پلاکاردهایی که جملۀ «یوساریان زنده است» بر آن‌ها نوشته شده بود، در خیابان‌ها شعار صلح می‌دادند. انگلیسی زبان‌ها نیز، کم‌کم نام این کتاب را در زبان عامیانۀ خود وارد کردند و نام موقعیت‌های مخمصه‌واری را که امکان گریز از آن نیست، «کچ22» گذاشتند؛ موقعیتی که فرد برای حل «مشکل الف» باید «عمل ب» را انجام دهد؛ اما «عمل ب» را تنها زمانی می‌تواند انجام دهد که «مشکل الف» را نداشته باشد.

جوزف هلر ،گرچه خود با مصیبت‌ها و اندوه‌های بی‌شمار حاصل از جنگ مواجه بوده و در ایجاد آن شرکت نیز داشته است، اما موفق شده شاهکاری را رقم بزند که خواندن آن، نفرت بی‌پایان از نظام آمریکا و جنگ‌های استعماری را به ارمغان خواهد داشت.

از متن کتاب :

"یوساریان با متانت نگاهش کرد و راه دیگری را امتحان کرد. "اور دیوونه‌ست؟"

دکتر دانیکا گفت"معلومه که هست"

"می‌تونی بستریش کنی؟"

"معلومه که می‌تونم. ولی خودش باید ازم بخواد. این بخشی از قانونه."

"پس چرا ازت نمی‌خواد؟"

دکتر دانیکا گفت"چون دیوونه‌ست. حتما دیوونه‌ست که بعد از این همه دفعه که مرگ از بیخ گوشش گذشته هنوز این قدر ماموریت پروازی می‌ره. مسلمه که می‌تونم اور رو معاف از پرواز کنم. ولی قبلش باید ازم بخواد."

"برای منع پروازش همین کافیه؟"

"فقط همین. باید ازم بخواد."

یوساریان پرسید"و تو هم معاف از پروازش می‌کنی؟"

"نه، در اون صورت نمی‌تونم معافش کنم."

"منظورت اینه که شرط و تبصره داره؟"

دکتر دانیکا گفت"مسلمه که تبصره داره. تبصره‌ 22.هر کس که می‌خواد از وظیفه‌ نبرد سرباز بزنه واقعا دیوانه نیست."

فقط یک تبصره بود، آن هم تبصره 22 که تصریح می‌کرد نگرانی برای سالم ماندن در مواجهه با خطری واقعی و عینی، فرایندی است مختص ذهن عقلانی. اور دیوانه بود و می‌توانست بستری شود. فقط لازم بود بخواهد؛ و به محض این که چنین کاری می‌کرد دیگر دیوانه نبود و باید پروازهای بیشتری انجام می‌داد و عاقل بود اگر چنین نمی‌کرد، اما اگر عاقل بود پس باید پرواز می‌کرد. اگر پرواز می‌کرد دیوانه بود و نیازی نبود انجام‌شان دهد؛ ولی اگر پرواز نمی‌کرد عاقل بود و باید انجام‌شان می‌داد."

در متن از نوشته های خانم علی عسگرنجاد و اقای نیما ملک محمدی استفاده شده است.

کامو و داستایفسکی

کامو روباه است یا خارپشت
سنجش وفاداری کامو به ایده داستایفسکی با نگاهي به «تسخیرشدگان» آلبر کامو

آلبر کامو «تسخیرشدگان» را مهم‌ترین رمان سیاسی و آن را یکی از چهار، پنج رمانی می‌داند که فراتر از همه آثار ادبی قرار دارد. کامو در ١٩٥٩ متنی نمایشی با عنوان «تسخیرشدگان» می‌نویسد که اقتباسی از رمان «تسخیرشدگان» (شیاطین) داستایفسکی است. کامو در این نمایش به مضامین اصلی اندیشه‌های داستایفسکی می‌پردازد. او در نمایش‌نامه خود «از جان‌هایی پاره‌پاره و مرده سخن می گوید که نمی‌توانند عشق بورزند و از این ناتوانی رنج می‌برند»,١ علاوه‌بر این کامو در یادداشت‌هایش به‌دفعات از داستایفسکی و قهرمان‌های داستانی‌اش سخن می‌گوید. کامو در مهم‌ترین مقاله‌های فلسفی‌اش که آنها را در کتاب «افسانه سیزیف» گرد آورده به تحلیل شخصیت‌های تسخیرشده می‌پردازد. کامو در این کتاب مقاله‌ای را به کیريلوف اختصاص می‌دهد و به تحلیل مهم‌ترین شخصیت‌های تسخیرشده یعنی اِستاو روگین می‌پردازد. حتی مضامینی که کامو در بعضی از رمان‌هایش مانند «سقوط» به آن می‌پردازد، مضامینی مسیحی و به‌تعبیری داستایفسکی‌گونه است: «وجدان معذب» و در پی آن «اعتراف»، محوری‌ترین ایده رمان «سقوط» است. ژان باتیست کلمانس تنها شخصیت رمان «سقوط» به‌خاطر امتناع از یک جهش، جهشی از روی پل که می‌توانست جان زنی جوان را نجات دهد خود را گناهکار و معذب می‌داند، گو اینکه زن جوان هیچ آشنایی قبلی با کلمانس ندارد اما «حس گناه» در کلمانس تثبیت شده است. ژان باتیست کلمانس لب به «اعتراف» می‌گشاید. درست از جنس اعترافاتی که مرد زیرزمینی داستایفسکی می‌کند. اعترافات کلمانس که تمامی رمان «سقوط» را شامل می‌شود او را همواره به نقطه آغاز، به «منشأ» بازمی‌گرداند، تا با یادآوری امتناع از جهشی که می‌توانست جان زن جوانی را نجات دهد فی‌الواقع خود را سرزنش و یا به‌تعبیر دقیق‌تر خود را «ویران» کند. حس گناه می‌تواند ناشی از ایده مسیحی «هبوط» باشد. «بیگانه» مشهورترین رمان آلبر کامو است. عنوان «بیگانه» و حتی مضامین آن باز بی‌ارتباط با حال ‌وهوا و زندگی و رفتار پرنس میشکین، شخصیت اصلی رمان «ابله» نیست. در هر دو رمان با آدم‌هایی روبه‌رو می‌شویم که گویی در این دنیا زندگی نمی‌کنند و از دنیای دیگر آمده‌اند،‌آنان در عالم تصورات خود زندانی‌اند و به همین‌دلیل با جهان و مناسبات آن «بیگانه»اند. با‌این‌حال بیگانه‌بودن‌شان از وجوهی متفاوت رخ می‌دهد. پرنس میشکین «روحی» است که از فراسوی آسمان‌ها فرود آمده است و «بیگانه»‌بودنش وجهی متافیزیکی پیدا می‌کند. او بیشتر شبیه به روحی می‌ماند که کالبد گرفته و مورسو - مورسوی کامو- از قضا کالبدی است که روحی ندارد و از این نظر از هر متافیزیکی بَری است: آنچه انگیزه مورسو برای قتل می‌شود خورشیدی است که عمود می‌تابد، خورشید وجهی کاملا طبیعی (فیزیکی) دارد، بدین‌سان دو شخصیت تیپیک عالم ادبیات نسبت به محیط اطراف خود بیگانه می‌مانند. مقصود از بیگانه‌بودن نامتعارف‌بودن است، به‌بیانی ساده‌تر رفتار و سخنان آنان گوشی برای شنیدن پیدا نمی‌کند و از این نظر همواره بیگانه می‌مانند، در همه این موارد تأثیرات داستایفسکی بر کامو روشن است. میخائیل باختین، نظریه‌پرداز ادبی روس از سه الگو سخن می‌گوید که به‌طور کلی ساختار رشد شخصیت را شامل می‌شود، ‌یعنی آنکه هر متنی در ذیل یکی از این سه الگو و یا در فصل‌های مشترک آن قرار می‌گیرد. این سه الگو عبارتند از: «من برای خودم»، «دیگری برای من»، «من برای دیگری». باختین سپس به بررسی این هر سه می‌پردازد. از این طریق باختین می‌کوشد تا احساس درکی را که هر انسان از توانایی‌های درونی‌اش توسط ضمیر ناخودآگاه دارد با مفهومی که «دیگری» از شخصیت او دارد مقایسه کند. از نظر باختین بین دو مفهوم «من» و «دیگری»، فاصله وجود دارد اما این فاصله می‌تواند به سرمنشأ «مكالمه» يا حیاتی پویا تبدیل شود.
باختین الگوی «من برای خودم» را منشأ نامطمئنی برای شکل‌گیری هویت تلقی می‌کند. اساسا از نظر باختین فردیت مستقل سرابی بیش نیست، زیرا ما همواره خود را در مناسبات با دیگری درک می‌کنیم و به‌تعبیری بازتاب حضورمان را در دیگران پیدا می‌کنیم. مسئله «انسان‌های دیگر» صرفا ایده‌ای تخیلی و یا احیانا شعارگونه نیست، بلکه مسئله‌ای هستی‌شناسانه برای ایده‌های باختینی است. الگوی «دیگری برای من» از نظر باختین، فروکاستن جهان چندصدایی به جهان تک‌صدایی است. در این شرایط فضا کمتر برای گفت‌وگو مستعد می‌شود. در میان این سه الگو اما آنچه باختین بر آن تأکید می‌کند، الگوی «من برای دیگری» است. ‌در این الگو گفت‌وگو هیچ به پایان نمی‌رسد و اساسا معنا در مکالمه ساخته می‌شود و این مکالمه می‌تواند بی‌پایان باشد و به‌تعبیری هرگز نهایی نشود، مانند شخصیت‌هاي داستایفسکی که اگرچه همواره در «اکنون» هستند اما به آینده رو دارند. باختین زبان داستایفسکی را چندآوایی و مستعد گفت‌وگو و مکالمه بی‌پایان تلقی می‌کند.
از‌قضا فلسفه داستایفسکی نیز مبتنی بر ایده «من ‌برای دیگری» است. از نظر داستایفسکی میانجی «من برای دیگری» به‌واسطه «عشق» رخ می‌دهد. عشق به‌نظر داستایفسکی مرکزی‌ترین ایده مسیحی است. معشوق نه صورتی خیالی که واقعیتی کاملا «ملموس» است: آنکه عشق می‌ورزد، معشوق را می‌شناسد و به وجودش شک ندارد. عشق در فلسفه داستایفسکی فرایندی است که پایان نمی‌پذیرد. نه اینکه معشوق خیالی و وهم باشد و یا آنکه عاشق با رسیدن به معشوق فلسفه وجودی‌اش «پایان‌» پذیرد که بالعکس، «دیگری» پایان نمی‌پذیرد. «دیگری» در حین آنکه در مسیح تجسد یافته و بنابراین ملموس است اما بی‌انتها و جاودانه نیز است، زیرا خدا جاودانه است. در این شرایط عشق مقوله‌ای می‌شود زاینده که اگرچه همواره محقق مي‌شود اما شعله‌اش هرگز خاموشی نمی‌گیرد. تعبیر داستایفسکی از عشق اگرچه تعبیری کاملا ملموس است اما تعبیری یگانه نیز است. عشق به نظر داستایفسکی یعنی تأثیر متقابل بالفعل در زندگی بالفعل. به کامو بازگردیم، کامویی که بسیار تأثیربرگرفته از داستایفسکی است اما تأثیرپذیری‌اش لزوما به‌معنای هم‌رأيی با داستایفسکی نیست. فی‌المثل به‌نظر نمی‌آید که «عشق» در جهان‌بینی کامو دارای همان جایگاهی باشد که در جهان داستایفسکی است. اساسا «پوچی» که کامو در فلسفه خود به آن بُعدی رهایی‌گونه می‌بخشد برآمده از تلاشی یک‌سویه از طرف «من» و بی‌پاسخی از طرف «دیگری» است. به‌نظر کامو پوچی به‌طور کلی زاده مواجهه میان انسان و سکوت نامعقول جهان است. در این صورت تلاش آدمی برای دریافت پاسخی درخور برای «تمنای معنای زندگی» بی‌نتیجه می‌ماند و حداکثر تلاشی سیزیف‌وار می‌شود: «خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که پیوسته تخته‌‌سنگی را تا قله کوهی بغلتاند و از آنجا، آن تخته‌سنگ با تمامی وزن خود تا پایین می‌افتد، خدایان به‌حق اندیشه بودند که از برای گرفتن انتقام، تنبیهی دهشتناک‌تر از کار بیهوده و بی‌امید نیست.»٢ با این حال سیزيف شخصیت مورد علاقه کامو است. کامو به آن لحظه‌ای می‌اندیشد که سیزیف سنگ را به قله می‌برد و به فروغلتیدن صخره‌ای می‌نگرد که وی باید آن را دوباره به قله بازگرداند. در آنجا سیزیف مکث می‌کند. این مکث مورد توجه کامو قرار می‌گیرد. به‌نظر کامو سیزیف در آن لحظه خدایان محکوم‌کننده‌اش را تحقیر می‌کند. علاوه‌بر آن کامو از «مکثِ» سیزیف، یکی از بینادی‌ترین ایده‌های خود را نیز نتیجه می‌گیرد: «سرنوشتی نیست که آدمی به یاری تحقیر بر آن چیره نشود» در حالی‌ که به‌نظر داستایفسکی «سرنوشتی نیست که آدمی به یاری عشق بر آن چیره نشود.»
به نظر ژرمن بره، «تسخیرشدگانِ» کامو کتابی است که اهمیتی حياتي دارد، تا بدان حد که او آن را «چرخه تازه‌ای» در آثار کامو تلقی می‌کند. «تسخیرشدگان نوعی تخلیه نهایی پیش از حرکت به‌سوی چرخه تازه‌ای است که طراحی کرده بود و با آدم اول آغاز مي‌شد، چرخه‌اي كه موضوع آن نوع خاصي از عشق بود و تصادف اتومبیل در جاده پاریس آن را ناتمام گذاشت»,٣ و اگر کامو تصادف نمی‌کرد این چرخه ممکن بود منتهی به فصل تازه‌ای در نوشته‌های کامو بشود.
واقعیت آن است که «تسخیرشدگان» کامو به اساسی‌ترین مضامین کتاب «تسخیرشدگان» داستایفسکی وفادار می‌ماند. کامو در  این کتاب سه چهره اصلی نمایش خود: استاو روگین و دو شاگردش کیریلوف و شاتوف را مورد کنکاش قرار می‌دهد و آنان را در «برهوت» و «انزوای روح» که نتیجه ناتوانی در عشق‌ورزیدن است به‌نمایش می‌گذارد. او در نوشته خود همان ایده مرکزی داستایفسکی را پی می‌گیرد: دوزخیان روی زمین و در رأس آنها استاو روگین همان کسانی‌اند که ناتوان در عشق‌ورزیدن هستند. دوزخ از نظر داستایفسکی یعنی ناتوانی در عشق‌ورزیدن. هنگامی که ژرمن بره از «نوع خاصی از عشق» سخن می‌گوید، فی‌الواقع اشاره به همان ایده‌ای دارد که باختین آن را در متن‌های ادبی داستایفسکی تحت‌نام الگوی «من برای دیگری» می‌یابد. در «تسخیرشدگان» کامو، همچون «تسخیرشدگان» داستایفسکی «عشقِ قائم به ذات» توهمی بیش نیست. عشق، بدون وجود دیگری معنا ندارد. همچنان که گفته شد همه چیز در داستایفسکی به میانجي عشق رخ می دهد، فی‌الواقع عشق همه چیز است. در حالی که کامو در یاداشت‌هایش (سپتامبر ١٩٤٣) می‌نويسد «هیچ‌چیز را نمی‌توان به عشق استوار کرد»٤ عشقی که داستایفسکی از آن سخن می‌گوید عشقی است که از «خود» می‌گذرد تا زهر را از نیش‌های افعی (اصل فردیت) بگیرد، تا خود را در پیوند با «دیگری» يا «کل» قرار ‌دهد. این آن عشقی است که می‌خواهد به تمامی انسان‌ها وحدت ببخشد تا یکی شوند: «من در دیگری». تنها در این صورت است که در پی آن «دیگری در من» همچون تالی پیوسته آن نیز محقق خواهد شد. مسئولیت مورد‌نظر داستایفسکی که آن نیز اساسا در قبال دیگری معنا می‌یابد نیز به همین‌گونه توجیه پیدا می‌کند. از  نظر داستایفسکی هرکس مسئول همه است و این ایده بنابر روایت مسیحی به این معنا تعبیر می‌شود که «فرد» در گناه «همه» مسئول است و بالعکس. داستایفسکی همواره نویسنده‌ای است که چندان با صراحت و خیالی آسوده نمی‌توان درباره‌اش سخن گفت. او اگرچه از نظر سیاسی متمایل به استبداد تزاری روسیه بود، اما باور او به ایده «دیگری» و به یک تعبیر به ایده «کل»* او را مستعد برداشت‌های سیاسی و فکری متضاد از طیف چپ و راست می‌کند.
آلبر کامو به‌رغم عمر کوتاهش در حوزه‌های مختلف کار کرد و همین‌طور متأثر از ایده‌های متفاوت و گاه متضاد قرار داشت. بخش مهمی از ویژگی‌های کامو به‌خاطر حساسیتش به جریانات پیچیده عاطفی، سیاسی و روشنگری و اساسا زمانه‌ای است که او در آن دوره زندگی کرده است. کامو رمان، نمایش‌نامه و همین‌طور مقالات مختلفی نگاشته بود. به اگزیستانسيالیسم و مارکسیسم تعلق خاطر داشت و در کوران سیاست فعال بود. درباره وی همیشه این سؤال مهم مطرح است که آیا او در فعالیت و نوشته‌های خود مضمونی مشخص پی‌گرفته و فی‌الواقع مطلبی واحد گفته است؟ آیزایا برلین به‌نقل از آرخیلوخوسِ یونانی می‌گوید: «روباه بسیار چیزها می‌داند اما خارپشت یک چیز بزرگ می‌داند.» برلین سپس بسیاری از اندیشمندان و نویسندگان را جزء یکی از دو دسته در نظر می‌گیرد: نویسندگانی مانند دانته، داستایفسکی، ایبسن، پروست را شبیه به خارپشت می‌داند، يعني یک ایده یا یک اصل سازمان‌دهنده، کلی آنهاست و بسیاری دیگر مانند مولیر، پوشکین، بالزاک و جویس را روباه می‌داند. در نویسندگان گروه اخیر بیشتر میل به پراکندگی می‌بیند، آنها به «جوهر انواع فراوانی از تجارب و اشیا به‌موجب ماهیت‌شان می‌چسبند.»٥ در این میان کامو در کدام دسته قرار می‌گیرد؟** حالا کامو روباه است یا خارپشت؟ منظور تا حدودی آن است که  کامو اساسا تا چه حد به ایده‌های داستایفسکی وفادار است؟
پي‌نوشت‌ها:
* ایده «کل» را در فلسفه معمولا به هگل منتسب می‌کنند. خود هگل مستعد تفسیرهای متفاوت و گاه متضاد قرار دارد و جالب آن است داستایفسکی در نامه‌ای از زندان به برادرش می‌نویسد: «برای من کتاب‌های هگل بفرست، همه زندگی من در گروه آنهاست.» (جدال شک و ایمان، ادوارد هلت‌کار، ترجمه خشایار دیهيمی)
** برلین بر این نظر است که روباه با همه حیله‌هایش در برابر یگانه دفاع خارپشت شکست می‌خورد.
١. تسخیرشدگان، آلبر کامو، خشایار دیهیمی
٢. افسانه سیزیف، آلبر کامو، محمدعلی سپانلو و علي صدوقي
٣. فلسفه کامو، ژرمن بره، خشایار دیهیمی
٤. یادداشت‌ها، جلد ٢ ، آلبر کامو، خشایار دیهیمی
٥. متفکران روس، آيزايا برلین، نجف دریابندری

نادر شهریوری (صدقی)

دانلود کتاب افسانه سیزیف نوشته البر کامو

دانلود کتاب افسانه سیزیف نوشته البر کامو


سیزیف یا سیسیفوس (به یونانی: Σίσυφος) قهرمانی در اساطیر یونان است. او فرزند آئلوس و انارته و همچنین همسر مروپه است. سیزیف پایه گذار و پادشاه حکومت افیرا و مروج بازی‌های ایسمی (Isthmian Games بازی‌هایی که از لحاظ اهمیت در ردهٔ بازی‌های المپیک قرار داشتند و هر دو سال یکبار برگزار می‌شدند) به حساب می‌آید. علاوه بر آن از او به عنوان حیله‌گرترین انسان‌ها نام می‌برند چون نقشه‌های خدایان را فاش کرد. سیزیف همچنین به خاطر مجازاتش در هادس مشهور است. او می‌بایست سنگ بزرگی را بر روی شیبی ناهموار تا بالای قله‌ای بغلتاند و همیشه لحظه‌ای پیش از آن که به انتهای مسیر برسد، سنگ از دستش خارج می‌شد و او باید کارش را از ابتدا شروع می‌کرد. امروزه به همین دلیل به کارهایی که علی‌رغم سعی و تلاش بسیار هرگز به آخر نمی‌رسند کاری سیزیف‌وار می‌گویند.

بخش هایی از متن کتاب

شعور نیز به طریقه خود به من می گوید که این دنیا پوچ است. طرف مخالف ان که یک برهان کور است ف ادعا می کند که همه چیز واضح و مسلم است. امیدوارم حق داشته باشد اما با وجود این همه قرون پرمدعا در مقابل انسانهای فصیح و قانع کننده ، من می دانم که این موضوع خلاف حقیقت و غلط است ، اگر هم من نمی توانم بدانم ، حداقل براین نقش هیچگونه خوشوقتی و شادمانی وجود ندارد.

این دلیل جهانی ، عملی یا اخلاقی ، این جبریه ، این مقوله ها که همه چیز را شرح و توضیح می دهند ، چیزی دارند که هر مرد با شرفی را به خنده می اندازند.

انها کاری با روح ندارند و واقعیت عمیق و کامل ان را که ناشی از اسارت ان است ،انکار می کنند. در این جهان نامفهوم و محدود ، سرنوشت انسان ، معنی و مفهوم خود را اتخاذ می کند. ملتی که با اصول غیرمنطقی و مجرد تربیت شده است ، تا پایان عمر ، ان را در اطراف خود نگه می دارد ، حس پوچی در بصیرت بارور شده اش ، روشن و واضح می شود.

افسانه سیزیف/البرکامو/صفحه 71

انکار یکی از مدارج مخالفت موجود ، گریختن از ان است. لغو این عصیان اگاهانه ، دوری جستن از مطلب ایت. موضوع انقلاب دائمی ، بر تجربه انفرادی حمل می شود. زیستن ، زنده کردن پوچ است. زنده کردن پوچ نیز مستلزم توجه داشتن بدان است. برخلاف عقیده "اوریدیس" پوچ نمیمیرد ، مگر زمانی که از ان منصرف شوند. یکی از وضعیات پیوسته فلسفی ، عصیان ماست - وان مواجهه دائمی انسان و نادانی مخصوص به خود اوست ، و اقتضای یک غیرممکن شفاف که دنیای مورد بحث را به هریک از دستیارانش وا میگذارد.

افسانه سیزیف/البرکامو/صفحه 110

برای دانلود کتاب افسانه سیزیف نوشته البرکامو به لینک زیر مراجعه فرمایید :

دانلود کنید.

پسورد : www.spowpowerplant.blogfa.com

دانلود کتاب شب نشینی باشکوه غلامحسین ساعدی

دانلود کتاب شب نشینی باشکوه غلامحسین ساعدی

شب نشيني باشكوه

 غلامحسين ساعدي

 انتشارات اميركبير

شب نشيني باشكوه : مراسمي گرفته شده و قرار است از بازنشستگان تجليل به عمل آيد .
چتر : كارمندي بعد از اداره به خريد رفته و چترش را گم كرده است .
مراسم معارفه: رئيس هاي جديد ادارات و وعده و وعيدهايشان .
خواب هاي پدرم : كارمندي كه كابوس حساب رس و دفاتر شركت حتي در خانه نيز او را رها نمي كند .
حادثه به خاطر فرزندان: كارمندان يك بخش در مورد زيبايي و هوش فرزندانشان جر و بحث مي كنند .
ظهر كه شد : معلمي كه زخم معده دارد .
مفتش : قرار است بازرس به مدرسه بيايد و ناظم بسيار مراقب اوضاع است .
دايره در گذشتگان : مردي در دايره درگذشتگان ثبت احوال كار مي كند و مي خواهد يكي از خويشاندانش را به عنوان همكار به بخش ببرد .
سرنوشت محتوم : همكارها در مورد مواردي كه باعث كوچك و بزرگ شدن دنيا مي شود ، بحث مي كنند .
استعفا نامه : كارمندي كه در اثر كار زياد و فوت همسرش دچار جنون شده .
مسخره نوان خانه : كارمندي كه عاشق خريد عتيقه است .
مجلس توديع : اولين باري كه شهر شاهد مراسم توديع است و مدير قبل از مراسم فوت نكرده است .

كتاب قشنگي بود در مجموع . چند داستان كوتاه كه عمدتا به زندگي كارمندي ، كسالت و يكنواختي اين زندگي و بحث هاي توي ادارت اشاره داشت . خيلي خوب و قوي نوشته شده بود . با اين كه اين قضيه اشاره به زندگي كارمندي و سمبل كردن ركود تو شغل بايگاني و حسابداري خلي نخ نما شده ولي در مجموع باز هم كتاب جالبي دراومده بود . قلم آقاي ساعدي خيلي قوي هستش .

 

قسمت هاي زيبايي از كتاب

تا وقتي كه كارها در دست نسل كهنه و قديمي باشد هيچ نوع پيشرفتي در هيچ امري از امور ديده نخواهد شد . تا وقتي كه فلان كارمند هفتاد ساله ميز رياست فلان حوزه را اشغال كرده ، كارهاي مملكتي به همان كندي پيش خواهد رفت ، چرا كه تا او عينكش را روي بيني قرار دهد و قلم را با انگشتان لرزانش توي دوات فرو برد ، ساعتي از ساعات عمر بشر گذشته است .

 

آينده ، آينده ! آينده ديگه چه كثافتيه ؟ براي من و تو و امثال ما ، آينده اي وجود نداره  . از حالا همه چي براي ما روشنه . دوران پرافتخار بازنشستگي و بعد يك بيماري بسيار كاري و بعد يك تابوت و چند سنگ لحد .

مجموعه داستانِ شب نشینی با شکوه دوازده داستان را در بر می گیرد، دوازده صحنه از زنده گی ی کارمندانِ دون پایه ی یک بوروکراسی  پوشالی. شب­ نشینی باشکوه گزارشی است از مراسمِ تودیعِ کارمندانِ بازنشسته  شهرداری. در چتر داستانِ ویرانی­ یک کارمندِ اداره ثبتِ آمار و احوال را می خوانیم. مراسم معارفه از تعویضِ پی­ درپی و بی ثمرِ رؤسای اداره­ ثبتِ آمار و احوال سخن می گوید. خواب های پدرم گزارشِ دیوانگی کارمندی است که از ترسِ آن­که به اختلاس متهم شود، بر خود می لرزد. حادثه بخاطر فرزندان روایتِ جدالِ کارمندانِ یک اداره است که فرزندانِ خویش را به رخِ یک­دیگر می­کشند. ظهر که شد معده­ دردِ یک معلم را موضوع قرار می­دهد. مفتش داستانِ یک ناظمِ مدرسه است که معلمِ جدید را با بازرس عوضی می گیرد. دایرة درگذشتگان نامه­ یک کارمندِ دایره­ درگذشتگانِ اداره­ ثبتِ آمار و احوال است. او در این نامه به عموزاده­ی خویش مژده می­دهد که برای فرزندِ او کاری پیدا کرده است. سرنوشت محتوم روایت"مباحثه " علمی  دو کارمند است. استعفانامه نامه­ کارمند دیوانه است که از جورِ زمانه به رؤسایش پناه می­برد. مسخرۀ نواخانه مرگِ محتومِ یک کارمندِ بازنشسته ­ دادگستری را در داستانی تمثیلی پیش­بینی می­کند. مجلس تودیع تصویرِ مجلسِ خداحافظی­ مدیرکلی است که پیش از آن­که فرصتِ تودیعِ با هم­کاران را بیابد، مرده است.

مخرج مشترکِ همه  داستان های مجموعه  شب نشینی باشکوه فضای سرد، هم­خوانی  شخصیت­ها، پیری و مرگ و عبارت­های نمادین است. فضای داستان­ها پیش از هرچیز بر باد و باران و سرما بنا می­شود؛ حرکتی از توصیفِ روزهای فصل­های سرد تا تغییر­موقعیتی گریزناپذیر. در مجموعه ­داستان شب نشینی باشکوه فصل ها نمی­گذرند، در زندگی  شخصیت های داستان جا خوش می کنند. فضای حاکم بر این مجموعه را بر مبنای گزینشِ پاره­ای از قطعاتی که روزی سرد را توصیف می­کنند، در قطعه­ ای متوقف می­کنیم: آذرخش بدرنگی از پنجره به درون می ریخت. باد سردی می آمد و برف و باران به نوبت بر در می کوبیدند


برای دانلود کتاب شب نشینی باشکوه غلامحسین ساعدی شامل دوازده داستان کوتاه به لینک زیر مراجعه فرمایید :

دانلود کنید.

دانلود کتاب های صمد بهرنگی

دانلود کتاب های صمد بهرنگی

« قارچ زاده نشدم بی پدر و مادر، اما مثل قارچ نمو کردم، ولی نه مثل قارچ زود از پا در آمدم. هر جا نمی بود به خود کشیدم، کسی نشد مرا آبیاری کند. من نمو کردم...

مثل درخت سنجد کج و معوج و قانع به آب کم، و شدم معلم روستاهای آذربایجان.
پدرم می گوید: اگر ایران را میان ایرانیان تقسیم کنید از همین بیشتر نصیب تو نمی شود...»


صمد بهرنگی دردوم تیرماه 1318 در محله چرنداب در جنوب بافت قدیمی تبریز در خانواده ای تهیدست چشم به جهان گشود. پدر او عزت و مادرش سارا نام داشتند .صمد داراي دو برادر و سه خواهر بود .پدرش کارگری فصلی بود که اغلب به شغل زهتابی(آنکه شغلش تابیدن زه و تهیه کردن رشته تافته از روده گوسفند و حیوانات دیگر باشد) زندگی را میگذراند وخرجش همواره بر دخلش تصرف داشت. بعضی اوقات نیز مشک آب به دوش می گرفت و در ایستگاه «وازان» به روس ها و عثمانی ها آب می فروخت. بالاخره فشار زندگی وادارش ساخت تا با فوج بیکارانی که راهی قفقاز و باکو بودند. عازم قفقاز شود. رفت و دیگر باز نگشت.
صمد بهرنگی پس از تحصیلات ابتدایی و دبیرستان در مهر ۱۳۳۴ به دانشسرای مقدماتی پسران تبریز رفت که در خرداد ۱۳۳۶ از آنجا فارغ‌التحصیل شد. از مهر همان سال و در حالیکه تنها هجده سال سن داشت آموزگار شد و تا پایان عمرکوتاهش، در آذرشهر، ماماغان، قندجهان، گوگان، و آخیرجان در استان آذربایجان شرقی که آن زمان روستا بودند تدریس کرد.

« از دانشسرا که درآمدم و به روستا رفتم یکباره دریافتم که تمام تعلیمات مربیان دانشسرا کشک بوده است و
همه اش را به باد فراموشی سپردم و فهمیدم که باید خودم برای خودم فوت و فن معلمی را پیدا کنم و چنین نیز کردم.»

در مهر ۱۳۳۷ برای ادامهٔ تحصیل در رشتهٔ زبان و ادبیات انگلیسی به دورهٔ شبانهٔ دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز رفت و هم‌زمان با آموزگاری، تحصیلش را تا خرداد ۱۳۴۱ و دریافت گواهی‌نامهٔ پایان تحصیلات ادامه داد.
بهرنگی درنوزده سالگی (۱۳۳۹) اولین داستان منتشر شده‌اش به نام عادت را نوشت. یک سال بعد داستان تلخون را که برگرفته از داستانهای آذربایجان بود با نام مستعار "ص. قارانقوش " در کتاب هفته منتشر کرد و این روند با  بی‌نام در ۱۳۴۲، و داستان‌های دیگر ادامه یافت. بعدها از بهرنگي مقالاتي در روزنامه "مهد آزادي"، توفیق و ... به چاپ رسيد با امضاهاي متعدد و اسامي مستعار فراوان از جمله داريوش نواب مرغي، چنگيز مرآتي، بابک، افشين پرويزي و باتميش و ... . او ترجمه‌هایی نیز از انگلیسی و ترکی استانبولی به فارسی و از فارسی به آذری (از جمله ترجمهٔ شعرهایی از مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، و نیما یوشیج) انجام داد. تحقیقاتی نیز در جمع‌آوری فولکلور آذربایجان و نیز در مسائل تربیتی از او منتشر شده‌است.
در سال 1341 صمد از دبیرستان به جرم بیان سخنهای ناخوشایند (بنابه گزارش رئيس دبيرستان) در دفتر دبيرستان و بين دبيران اخراج و به دبستان انتقال یافت. یکسال بعد و در پی افزایش فعالیتهای فرهنگی، با پاپوش رئیس وقت فرهنگ آذربایجان به کار صمد به دادگاه کشیده شد که متعاقبا تبرئه گردید. در 1342 کتاب الفبای آذری برای مدارس آذربایجان را نوشت که این کتاب پيشنهاد جلال آل‎‎‎احمد براي چاپ به كميته‎‎‎ي پيكار جهاني با بيسوادي فرستاده شد اما صمد بهرنگي با تغييراتي كه قرار بود آن كميته در كتاب ايجاد كند با قاطعيت مخالفت كرد و پيشنهاد پول كلاني را نپذيرفت و كتاب را پس گرفت و باعث برانگيختن خشم و كينه‎‎‎ي عوامل ذي‎نفع در چاپ كتاب شد.
سال 1343 همراه بود با تحت تعقيب قرار گرفتن صمد بهرنگي به خاطر چاپ كتاب «پاره پاره» و صدور كيفرخواست از سوي دادستاني عادي ۱۰۵ ارتش يكم تبريز و سپس صدور جكم تعليق از خدمت به مدت ٦ ماه. در این سال وی با نام مستعار افشین پرویزی کتاب انشاء ساده را برای کودکان دبستانی نوشت. در آبان همین سال حکم تعلیق وی لغو گردید و صمد به سر کلاس بازگشت. سالهای میانی دهه چهل مصادف بود با دستگیری و اعدام تعدادی از نزدیکان صمد به دست رژیم شاه و شرکت او در اعتصابات دانشجویی.
صمد بهرنگی در شیوه آموزشي و مضمون قصه هاي خود تلاش مي کرد روح  اعتراض به نظام حاکم را در دانش آموزانش پرورش دهد. پاي پياده در روستاها راه مي افتاد و اگر کسي کتابخانه اي تاسيس کرده بود او را تشويق مي کرد و به مجموعه کتابهايش، کتابهايي مي افزود. بچه ها را به ويژه تشويق به مطالعه مي کرد و هرچه از جذابيت و روشهاي دوست داشتني براي اين گروه سني مي دانست در کار مي کرد تا بچه با کتاب به عنوان يک همراه هميشگي در تمام طول زندگي مانوس باشند. مي گفت که کتاب بخوانند و سپس آن را در جملاتي ساده براي ديگران خلاصه نويسي کنند. در اين دوران بود که ساواک به برخي از فعاليتهاي بهرنگي حساس شد. تهديدها آغاز شد و چندين بار در طول دوران زندگي خود مورد توبيخ و جريمه و حتي تبعيد قرار گرفت. با اين همه گويي او به اين گونه از امور حساسيتي نداشت و در روحيه او خللي ايجاد نمي کرد.


« مرا از آذر شهر به گاوگان فرستادند، 240 تومن از حقوقم کسر کردند که چرا در امور مسخره اداری دخالت کرده بودم.
به محض اینکه به گاوگان رسیدم شروع به کار کردم. مثل یک گاو پر کار درس دادم. بعضی ها تعجب میکردند که چرا با این همه ظلمی که بهت رسیده،
باز هم جانفشانی میکنی، این آدم ها فقط نوک بینی شان را میدیدند، نه یک قدم آن دورتر را. خودم را به گاوگان عادت دادم و بی اعتنا کار کردم ...
سعی کن بی اعتنا باشی. اما نه اینکه کار نکنی و بیکاره باشی. ها! غرض رفتن است نه رسیدن. زندگی کلاف سردرگمی است.
به هیچ جا راه نمی برد. اما نباید ایستاد. این که می دانیم نخواهیم رسید: نباید ایستاد . وقتی هم که مردیم، مردیم به درک!»


بهرنگی در نهم شهریور ۱۳۴۷ در رود ارس و در ساحل روستای شام‌گوالیک کشته شد و جسدش را چند روز بعد در ۱۲ شهریور در نزدیکی پاسگاه کلاله در چند کیلومتری محل غرق شدنش از آب گرفتند. جنازهٔ او در گورستان امامیهٔ تبریز دفن شده‌است. ده روز قبل از غرق شدن صمد، تعدادی از مامورین ساواک به خانه محل سکونت وی هجوم برده و وی را تهدید نموده بودند. حدود یکماه قبل از این حادثه ، کتاب ماهی سیاه کوچولو چاپ شده و مورد اقبال مردم ایران و جهان واقع شده بود.
نظریات متعدد و مختلفی دربارهٔ مرگ بهرنگی وجود دارد. از روزهای اول پس از مرگ او، در علل مرگ او هم در رسانه‌ها و هم به شکل شایعه بحث‌هایی وجود داشته‌است. یک نظریه این است که وی به دستورِ یا به دستِ عوامل دولت پادشاهی پهلوی کشته شده‌است.که شواهد مستندی در این باره وجود دارد. نظریهٔ دیگر این است که وی به علت بلد نبودن شنا در ارس غرق شده‌است.
تنها کسی که معلوم شده‌است در زمان مرگ یا نزدیک به آن زمان، همراه بهرنگی بوده‌است شخصی به نام حمزه فراهتی است که بهرنگی همراه او به سفری که از آن باز نگشت رفته بود. اسد بهرنگی، که گفته‌است فراهتی را دو ماه بعد در خانهٔ بهروز دولت‌آبادی دیده‌است، از قول او گفته‌است: «من این طرف بودم و صمد آن طرف‌تر. یک دفعه دیدم کمک می‌خواهد. هر چه کردم نتوانستم کاری بکنم.»
سیروس طاهباز دراین‌باره می‌نویسد: «بهرنگی  خواسته بود تنی به آب بزند و چون شنا بلد نبود، غرق شده بود. جلال آل‌احمد مرگ بهرنگی را مشکوک تلقی کرد  اما حرف بهروز دولت‌آبادی برایم حجّت بود که مرگ او را طبیعی گفت و در اثر شنا بلدنبودن.» اسد بهرنگی شنا بلد نبودن صمد را تأیید می‌کند  ولی دربارهٔ نظر طاهباز و دیگران می‌گوید  «همه از دهان بهروز دولت‌آبادی حرف زده‌اند نه این که واقعاً تحقیقی صورت گرفته باشد  تا به حال برخوردی تحقیقی دربارهٔ مرگ صمد نشده‌است.»
طرفداران به قتل رسیدن صمد ادعا می‌کنند که در ماه شهریور رود ارس کم‌آب است و در نتیجه احتمال غرق شدن سهوی وی را کم می‌دانند. اسد بهرنگی کم‌آب بودن محل غرق شدن صمد را تأیید می‌کند و دراین‌باره می‌گوید  «البته بعضی جاها ممکن است پر آب شود. هیچ‌کس نمی‌آید در محلی که جریان آب تند است آب‌تنی یا شنا کند، چه برسد به صمد که شنا هم بلد نبود.» با این وجود تأکید می‌کند: «البته هیچ‌کس ادعا نمی‌کند که فراهتی مأمور ساواک بود یا مأمور کشتن صمد.»


جزئیات متناقض دیگری نیز دربارهٔ مرگ بهرنگی روایت شده‌است. از جمله اسد بهرنگی گفته‌است: «جسد  صورت و بدنش سالم بود. دو سه تا جای زخم، طرف ران و ساقش بود، چیزی شبیه فرورفتگی.  رئیس پاسگاه در صورت‌جلسه‌اش، به جای زخم‌ها اشاره کرد. بعدها البته توی پاسگاه دیگری، این صورت‌جلسه عوض شد». اسد بهرنگی به همین تناقضات به شکل دیگری اشاره کرده‌است، از جمله این که گفته‌است فرج سرکوهی در جایی نوشته‌است که فراهتی گروهی را که به دنبال جسد صمد می‌گشته‌اند (و به گفتهٔ اسد بهرنگی شامل اسد بهرنگی، کاظم سعادتی، و دو نفر از شوهرخواهرهای بهرنگی بوده‌است) همراهی می‌کرده‌است، در حالی که چنین نبوده‌است.
جلال آل‌احمد شش ماه بعد از مرگ صمد در نامه‌ای به منصور اوجی شاعر شیرازی می‌نویسد «...اما در باب صمد. درین تردیدی نیست که غرق شده. اما چون همه دلمان می‌خواست قصه بسازیم ساختیم...خب ساختیم دیگر. آن مقاله را من به همین قصد نوشتم که مثلاً تکنیک آن افسانه سازی را روشن کنم برای خودم. حیف که سرودستش شکسته ماند و هدایت کننده نبود به آن چه مرحوم نویسنده اش می‌خواست بگوید...»
برادر صمد بهرنگی (اسد بهرنگی) در این باره می‌گویذ:همه می‌دانند که ویژه نامه آرش چند ماهی پس از مرگ صمد بهرنگی منتشر شد و آن موقع هم دوستان نزدیک صمد بر مرگ او مشکوک بودند. با اطلاعاتی که از جریانات تابستان ۴۷ داشتند کشته شدن صمد را وسیله عمله‌های رژیم که شاید ساواک هم مستقیما در آن دست نداشته باشد دور از انتظار نمی‌دانستند.
اسد بهرنگی در قسمت دیگری از این کتاب می‌گوید: «در زمانی که ما در کنار ارس دنبال صمد می‌گشتیم و صمد راداد می‌زدیم مامورین ساواک به حانه صمد آمده و همه چیز را به هم ریخته بودند. میز تحریر مخصوص او را شکسته بودند و نامه‌ها و یادداشت‌هایش را زیر و رو کرده بودند. و اهل خانه را مورد باز جویی قرار داده بودند، و چند کتاب و یادداشت هم برداشته و برده بودند و خوشبختانه کتابخانهٔ اصلی صمد را که در آن طرف حیاط بود ندیده بودند.»


برخی آثار صمد بهرنگی با نام مستعار چاپ شده‌است. از جملهٔ نام‌های مستعار وی می‌توان به «ص. قارانقوش»، «چنگیز مرآتی»، «صاد»، «داریوش نواب‌مراغی»، «بهرنگ»، «بابک بهرامی»، «ص. آدام»، و «آدی باتمیش» اشاره کرد.
قصه‌ها

    بی‌نام - ۱۳۴۴
    اولدوز و کلاغها - پاییز ۱۳۴۵
    اولدوز و عروسک سخنگو - پاییز ۱۳۴۶
    کچل کفتر باز - آذر ۱۳۴۶
    پسرک لبو فروش - آذر ۱۳۴۶
    افسانه محبت - زمستان۱۳۴۶
    ماهی سیاه کوچولو - تهران، مرداد ۱۳۴۷
    پیرزن و جوجه طلایی‌اش - ۱۳۴۷
    یک هلو هزار هلو - بهار ۱۳۴۸
    ۲۴ ساعت در خواب و بیداری - بهار ۱۳۴۸
    کوراوغلو و کچل حمزه - بهار ۱۳۴۸
    تلخون و چند قصه دیگر - ۱۳۴۲
    کلاغها، عروسکها و آدمها
    آه !ما الاغها
    افسانه های آذربایجان ترکی

کتاب و مقاله

    کندوکاو در مسائل تربیتی ایران - تابستان ۱۳۴۴
    الفبای فارسی برای کودکان آذربایجان
    اهمیت ادبیات کودک
    مجموعه مقاله‌ها - تیر ۱۳۴۸
    فولکلور و شعر
    افسانه‌های آذربایجان(ترجمه فارسی) - جلد ۱ - اردیبهشت ۱۳۴۴
    افسانه‌های آذربایجان (ترجمه فارسی) - جلد ۲ - تهران، اردیبهشت ۱۳۴۷
    تاپما جالار، قوشما جالار (مثلها و چیستانها) - بهار ۱۳۴۵
    پاره پاره (مجموعه شعر از چند شاعر) - تیر ۱۳۴۲
    مجموعه مقاله‌ها
    انشا و نامه‌نگاری برای کلاسهای ۲ و ۳ دبستان
    آذربایجان در جنبش مشروطه


ترجمه‌ها

    ما الاغها! - عزیز نسین - پاییز ۱۳۴۴
    دفتر اشعار معاصر از چند شاعر فارسی زبان
    خرابکار (قصه‌هایی از چند نویسنده ترک زبان) - تیر ۱۳۴۸
    کلاغ سیاهه - مامین سیبیریاک (و چند قصه دیگر برای کودکان) خرداد ۱۳۴۸

آثار درباره او

    صمد جاودانه شد - (علی اشرف درویشیان) - ۱۳۵۲
    کتاب جمعه - سال اول - شماره۶ - ۱۵ شهریور ۱۳۵۸
    منوچهرهزارخانی - «جهان بینی ماهی سیاه کوچولو» - آرش دوره دوم، شماره ۵ - (۱۸) -آذر ۱۳۴۷
    .. حسن نیکوفرید - "نقدی بر دوگربه روی دیوار " -سایت رسمی صمد بهرنگی 1386


دانلود مجموعه اثار موجود صمد بهرنگی در اینترنت

مجموعه مقالات و نامه هایی درباره صمد بهرنگی

دانلود کنید.

صمد بهرنگی : با موج های ارس به دریا پیوست (با مقالاتی از محمود دولت ابادی ، بهرام رضاین ، قدمعلی سرامی ، احمد شاملو ، اسد بهرنگی ، غلامحسین ساعدی و احمد بصیری)

دانلود کنید.

نامه های صمد بهرنگی : گرداورنده اسد بهرنگی

دانلود کنید.

زنده باد قانون

مجموعه داستان های طنز از عزیز نسین ، مامین سیبیریاک ، مهدی حسین و مظفر ایزگو با ترجمه صمد بهرنگی

دانلود کنید.

صمد بهرنگى و بهروز دهقانى نين آناديلينده توپلاديقلاری آذربايجان ناغيللاری اوزرينده چاليشمالاری

قصه ها و افسانه های اذربایجان به کوشش صمد بهرنگی و بهروز دهقانی

دانلود قسمت اول

دانلود کنید.

دانلود قسمت دوم

دانلود کنید.

صمد بهرنگی - مجموعه مقاله ها

مجموعه مقالات و نوشته های صمد بهرنگی

دانلود کنید.

مجموعه داستان های کوتاه صمد بهرنگی

دانلود کنید.

افسانه های اذربایجان نوشته صمد بهرنگی و بهروز دهقانی

دانلود جلد اول

دانلود کنید.

دانلود جلد دوم

دانلود کنید.


دانلود کتاب کافکا در کرانه نوشته هاروکی موراکامی

دانلود کتاب کافکا در کرانه نوشته هاروکی موراکامی

کتاب کافکا در کرانه نویسنده :هاروکی موراکامی
برگردان: مهدی غبرائی انتشارات نیلوفر. چاپ اول ۱۳۸۶

«کافکا در ساحل» معروفترین رمان موراکامی است. این کتاب در سال 2002 نوشته و در سال 2005 به زبان انگلیسی ترجمه شده است. ترجمه انگلیسی این رمان در سال 2006 جایزه پن-بوک را از آن خود کرده و البته در سال 2005 میلادی، نشریه نیویورک تایمز از «کافکا در ساحل» به عنوان یکی از 10 کتاب برتر سال نام برده است.

کتاب کافکا در کرانه « هاروکی موراکامی »
این کتاب، سرنوشت دو شخصیت داستانی استثنایی را پی‌می‌گیرد؛ کافکا تامورا، نوجوانی که به دنبال پیشگویی شوم و ادیپ گونه‌ی پدرش، در پانزده سالگی از خانه می‌گریزد؛ و ناکاتای پیر، که کارش پیدا کردن گربه‌های گم شده است و هرگز از چنگ حادثه‌ی مرموزی که در کودکی برایش اتفاق افتاده، رها نشده است. اما ناگهان پی‌می‌برد که زندگی ساده و بی‌دردسرش زیر و رو شده است. در این دو ادیسه‌ی موازی که برای خودشان هم به اندازه‌ی خواننده اسرارآمیز است. همسفران و همراهانی پرشور به آن‌ها می‌پیوندند و ماجراهایی مسحور کننده خلق می‌کنند. گربه‌ها با آدم‌ها حرف می‌زنند، از آسمان ماهی و زالو می‌بارد، ‌مردی که به اشباح می‌ماند، دختری را معرفی می‌کند تا صبح از هگل حرف می‌زند. جنگلی که دو سرباز جنگ جهانی دوم تا به حال در آن سرگردانند و سنشان بالا نرفته، و قتل وحشیانه‌ای که نه هویت قاتلش مشخص است و نه مقتول.
این رمان موراکامی در وهله‌ای اول جستجونامه‌ای کلاسیک است،‌ اما در ضمن پژوهش جسورانه‌ای در مورد تابوهای اسطوره‌ای و معاصر است. مهم‌تر از همه، اثری بسیار سرگرم‌کننده است.
هاروکی موراکامی، بی شک از نویسندگان خوب ژاپن است. نویسنده ای که قالب های عادی را شکسته و ذهنش را رها کرده است. او را گوشه گیرترین انسان جهان نیز توصیف کرده اند. کتاب کافکا در کرانه، انگار جورچینی است که سازنده اش با شیطنت قطعاتی از آن را پنهان کرده تا خواننده به جستجویش رود. پنداری که معمای ذن است، پرسشی است بی پاسخ… انگار الهامی است که با موسیقی و ورزش آمیخته است. هاروکی موراکامی در سال ۱۹۴۹ در کیوتو، پایتخت باستانی ژاپن به دنیا آمد. پدر بزرگش یک روحانی بودایی بود و پدر و مادرش دبیر ادبیات ژاپنی بوده اند اما خود وی به ادبیات خارجی روی آورد. موراکامی در دانشگاه توکیو در رشته ی ادبیات انگلیسی درس خوانده است. وی اهل ورزش، شنا و موسیقی نیز هست. تسلطش به ورزش و موسیقی درجای جای آثارش نیز مشهود است. هاروکی موراکامی ترجمه ی حدود بیست رمان از آثار مدرن آمریکا را نیز انجام داده است. به دلیل ترجمه ی آثار سلینجر ، برخی بر این عقیده اند که  آثار موراکامی تحت تأثیر سلینجر و همینگوی نیز بوده است.

ـ مسئولیت ما از قدرت تخیل شروع می‌شود. درست همان‌طور است که ییتس [شاعر ایرلندی] می‌گوید: مسئولیت از رؤیا آغاز می‌شود. این موضوع را وارونه کنید، در این صورت می‌شود گفت هر جا قدرت تخیل نباشد، مسئولیتی در بین نیست … (ص ۱۸۰)

ـ در زندگی وقت‌هایی هست که این‌جور عذر و بهانه‌ها [بلد نیستم یا مهارت ندارم] کاربردی ندارد. موقعیت‌هایی که هیچ کس عین خیال‌اش نیست به درد کاری که می‌کنی می‌خوری یا نه … (ص ۱۹۳)

ـ فقط یک جور سعادت هست، اما بدبختی هزار شکل و اندازه دارد. به قول تولستوی سعادت یک تمثیل است، اما بدبختی داستان است. (ص ۲۱۳)

ـ در زندگی هر کس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. و در موارد نادری نقطه‌ای است که نمی‌شود از آن پیش‌تر رفت. و وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که می‌توانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم. دلیل بقای ما همین است. (ص ۲۱۸)

برای دانلود کتاب کافکا در کرانه نوشته هاروکی موراکامی به لینک زیر مراجعه فرمایید :

دانلود کنید.

درباره زنده باد مرگ فرناندو ارابال

درباره «زنده باد مرگ» نوشته فرناندو آرابال / آن که گفت آري، آن که گفت نه


زنده باد مرگ «بعل بابل»
   
فرناندو آرابال
   
ترجمه: مديا کاشيگر
   
نشر فردا
   
    اگر بخواهيم آثار هنوز خواندني ادبيات جهان را که با موضوع ديکتاتوري نوشته شده اند، نام ببريم بدون شک يکي از آنها زنده باد مرگ (بعل بابل) فرناندو آرابال است. نويسندگان زيادي بوده اند که در آثارشان از ديکتاتوري نوشته اند، بي آنکه با چنين آثاري به ماندگاران تاريخ ادبيات بدل شوند. دستمايه قرار دادن وضعيت سياسي و تاريخي يک دوره خاص همواره راه رفتن بر لبه تيغ بوده است. چرا که سطحي ترين، ظاهري ترين و گذراترين نشانه هاي استبداد گاه چنان ذهن را به خود مشغول مي کند که نويسنده را از کشف ريشه هاي اين وضعيت سياسي و اجتماعي باز مي دارد و حاصل اين عامل بازدارنده، اثري مي شود که بيشتر بر پايه احساسات و هيجانات زودگذر نوشته شده و در نتيجه تاثير آن هم تنها محدود به همان مقطع خاص تاريخي است که اثر در آن، منتشر شده و احساسات زودگذر خوانندگانش را تحريک کرده است.
   
    اما زمان که مي گذرد و تب هاي تند که عرق مي کند آنگاه وقت قضاوت تاريخ فرا مي رسد و به قول نيما «آن که غربال به دست دارد از پس قافله مي آيد.» (نقل به مضمون)
   
    اما بوده اند نويسندگاني که در دوران پرآشوب و استبدادزده حاکم بر بخشي از تاريخ جهان، زيستن در اختناق را چنان تا مغز استخوان تجربه کرده اند و آنچنان در پنهان ترين لايه هاي ذهن خود با آن درگير بوده اند، که وضعيت اجتماعي در آثارشان، به شکل و ساختار زيبايي شناسانه آن آثار بدل شده و مستقل از خاستگاه واقعي خود (مستقل و نه بي ربط به آن خاستگاه) به حيات ادبي خود در دوره هاي گوناگون ادامه داده است. «بعل بابل» فرناندو آرابال، اثري است که مي توان آن را در ادبيات سياسي- اجتماعي، در اين دسته اخير قرار داد. «آرابال» در اين رمان اتوبيوگرافيک، وضعيت هولناک اسپانياي دوران فرانکو را با کوچک ترين و خصوصي ترين واحد اجتماعي يعني خانواده پيوند داده است.
   
    او بيش از آنکه راوي حکومت ديکتاتوري اسپانيا و مبارزه با اين حکومت باشد، راوي اين تقابل در هسته زندگي خانوادگي است. «بعل بابل» نامه هايي است از مردي بستري در بيمارستان به زني که مادر او است، نامه ها بيانگر خاطرات کودکي راوي است. خاطراتي پراکنده و محو از کودکي پسري که پدرش ناپديد شده و تنها تصويري که راوي از او به ياد دارد، تصويري است روياگونه: «مردي پاهايم را در ماسه هاي مليا چال مي کرد، دست هاي او را بر پاهاي بچگانه ام به ياد مي آورم. سه سال داشتم و همان طور که خورشيد مي درخشيد، قلب و الماس در دانه هاي بي شمار آب متلاشي مي شد. بسيار از من مي پرسند چه کسي بيشترين ستايشم را برانگيخته؟ و من آنگاه، کافکا و لوئيس کارول يعني چشم انداز دهشتزا و کاخ پايان ناپذير، و گراتيان و داستايوفسکي، يعني سرحدهاي جهان و روياي ملعون را از ياد مي برم، مي گويم: آن کس که تنها دست هاي او بر پاهاي بچگانه ام به يادم مانده: پدرم.» (ص 13)
   
    پدر راوي در جريان جنگ داخلي به جرم «شورش نظامي» دستگير شده. آن موقع راوي سه سال داشته است. پدر يک بار در زندان دست به خودکشي مي زند و به علت اختلال رواني به بيمارستان منتقل مي شود و پنجاه روز بعد مي گريزد. راوي نزد مادر و خاندان مادري، در نظامي مادرسالار بزرگ مي شود. نظامي که بنيان هاي آن از همان عناصري تشکيل شده که حکومت ديکتاتوري فرانکو نيز برساخته و مروج آنها است. مادر در اين نظام همواره نشسته بر يک صندلي در اتاقي تاريک تصوير مي شود. اتاقي که مادر از ترس شنيده شدن حرف هايي که بين او و پسرش رد و بدل مي شود، پنجره هايش را مي بندد و کرکره هايش را پايين مي کشد. بيرون از اتاق نبايد کسي به اختلاف پسر و مادرش پي ببرد. همه چيز بايد خوب و بي نقص به نظر برسد. مادر زني سختگير و مستبد است که مي خواهد پسرش حتماً به نظام بپيوندد. پسر اصلاً روحيه نظامي ندارد. مادر مي کوشد منش سختگيرانه خود را در تربيت فرزند پشت نقاب خيرخواهي و عشق به فرزند پنهان کند و اعمال خود را موجه جلوه دهد.
   
    مادر، مصداق خاطره يي است که مادربزرگ راوي از پدرش نقل کرده و گفته است:«هنگام پيري فال مي گرفت و براي آنکه فالش درست دربيايد تقلب مي کرد و به خودش کلک مي زد.» (ص 19) پدر راوي در روايت خاندان مادري به مثابه واژه يي است حذف شده و حرف زدن از او ممنوع است. تصوير پدر از همه عکس هاي خانوادگي قيچي شده و خانواده، همدست با حکومت ديکتاتوري فرانکو او را از متن زندگي بيرون رانده اند. همان طور که لابد حکومت اسپانيا نام مخالفان خود را از تاريخ رسمي اش حذف مي کرده. آنچه از پدر براي راوي مانده يک «پيپ دکتر پلومپ» است و آن خاطره محو ساحل و دست هاي پدر که پاي فرزند را چال مي کند. «بعل بابل»، روايت تحقير و خشونتي است که نشانه هاي آن را در جاي جاي متن رمان مي توان جست وجو کرد. تحقير و خشونتي که ناخودآگاه راوي را تکه تکه کرده، پدرش را آواره کرده و خود او را با روحي متلاشي بر تخت بيمارستان، تنها رها کرده است.
   
    * عنوان مطلب نام نمايشنامه يي است از برتولت برشت
   
علي شروقی-روزنامه اعتماد

مرگ های تراژدیک دنیای ادبیات

مرگ های تراژدیک دنیای ادبیات

مرگ مهمترین و تاثیرگذارترین پارامتر ادبیات می باشد و بزرگترین شاهکارهای ادبیات متاثر از مسئله مرگ می باشند.

نشریه تلگراف 10 مرگ به‌یادماندنی تاریخ ادبیات را معرفی کرده است.


تصویر کردن مرگ یک شخصیت در اثری ادبی، یکی از هنرهای نویسندگان است. ریچل تامپسن در نشریه تلگراف 10 مرگ به‌یادماندنی در تاریخ ادبیات را انتخاب کرده که همگی نشان از هنرمندی نویسنده و البته تکان‌دهنده بودن مرگی که تصویر می‌شود دارند. عناوین و خلاصه داستان این 10 اثر برگزیده را در ادامه می‌خوانید:

1- مرگ آنا در "آنا کارنینا" نوشته لئو تولستوی (1878)
در این رمان تراژیک تولستوی، وقتی آنا را معشوقش رها می‌کند، جامعه طردش می‌کند و شوهرش هم دیگر اجازه دیدار با پسرش را به او نمی‌دهد، همه‌چیز بر سر شخصیت اصلی زن یعنی آنا خراب می‌شود. آنا که هیچ امید دیگری برای زندگی ندارد خودش را جلوی قطار می‌اندازد.

2- مرگ لاوینیا در "تیتوس" نوشته ویلیام شکسپیر (1588 - 1593)
در خونین‌ترین تراژدی شکسپیر تنها دختر تیتوس فقط بدبیاری می‌آورد. 21 تن از برادران او پیش از شروع نمایش در نبردی کشته شده‌اند اما سرنوشت لاوینیا تلخ‌تر است. به او تجاوز می‌شود، زبانش بریده و دستانش هم قطع می‌شوند تا نتواند به متجاوز اشاره کند. تیتوس که از انتقام کور شده، دو متجاوز را پیدا می‌کند و با جسد آنها کیک می‌پزد و به مادر متجاوزان می‌خوراند و خودش از روی شفقت با شکستن گردن دخترش او را "خلاص" می‌کند.

3- لئونارد بست در "هواردز اند" نوشته ای. ام. فارستر (1910)
لئونارد بست پیر بیچاره؛ او هیچ‌وقت در زندگی خوش‌اقبال نبود. همه‌چیز با دست گرفتن چتری دزدیده شده در هوایی بارانی شروع شد. از اینجا بود که زنجیره بدبختی "بست" شروع شد و از چاله‌ای به چاله‌ای دیگر افتاد. بست با هلن رابطه‌ای برقرار می‌کند و همین خیانت برای او کافی است. قوم و خویش اشرافی هلن به دنبال انتقام هستند و وقتی ضربه شمشیری به بست وارد می‌شود، برای روی پا ایستادن متوسل کتابخانه‌ای می‌شود که روی سرش ویران می‌شود و او را می‌کشد.

4- شارلوت هیز در "لولیتا" نوشته ولادیمیر ناباکوف (1955)
مادر لولیتا شخصیتی عجیب و غریب است. او با اینکه می‌داند هامبرت علاقه‌ای به او ندارد، مجبورش می‌کند با هم ازدواج کنند. وقتی او متوجه می‌شود هامبرت به لولیتا، دختر 12 ساله او علاقه دارد با ترس و وحشت سوار ماشین می‌شود تا با این حقیقت تکان‌دهنده کنار بیاید اما دست تقدیر در هیبت ماشینی در مسیر مخالف ظاهر می‌شود و شارلوت در تصادفی دراماتیک کشته می‌شود.

5- کارتین ارن شاو در "بلندی‌های بادگیر" نوشته امیلی برونته (1847)
لب به غذا نزدن یکی از دشوارترین و غیرقابل تحمل‌ترین راه‌ها برای جان‌دادن است. کاترین که به عشقش هیث کلیف، نرسیده انگار هیچ راهی را برای آرام کردن درد عشقی که می‌داند به آن نمی‌رسد، ندارد جز روی آوردن به مرگی تدریجی.

6- سپتیموس وارن اسمیت در "خانم دالووی" نوشته ویرجینیا وولف (1925)
سپتیموس وارن اسمیت که از جنگ جهانی اول بازگشته هنوز با وحشت و ترس جنگ زندگی می‌کند و مدام در خیالش پرنده‌ای را می‌بیند که به زبان یونانی آواز می‌خواند. وارن اسمیت که باورش نمی‌شود پزشک‌ها معتقدند او کاملا سالم است با بیرون پرت‌کردن خود از پنجره به زندگی‌اش خاتمه می‌دهد.

7- اوستاشیا وای در "Return of the Native" تامس هاردی (1878)
اوستاشیا وای همیشه دوست داشته فراتر از اجن هیث زندگی کند و وقتی وایلدو، معشوق سابقش به او پیشنهاد می‌دهد به پاریس سفر کنند بر سر دوراهی قرار می‌گیرد. وقتی شوهر اوستاشیا و همسر وایلدو متوجه این مساله می‌شوند سعی می‌کنند جلوی آنها را بگیرند. وقتی عرصه بر اوستاشیا تنگ می‌شود او درون آب‌بندی می‌افتد و می‌میرد و هیچ‌کس نمی‌داند او به عمد این کار را کرده یا نه!

8- برتا میسن در "جین ایر" نوشته شارلوت برونته (1847)
برتا میسن زندگی فلاکت‌باری داشته. شوهرش که فکر می‌کرده او دیوانه است، در اتاق زیر شیروانی زندانی‌اش کرد. بعد به جین ایر حسادت کرد و در شرایطی که حس می‌شود دیگر قرار نیست اوضاع از این بدتر شود، او عمارتی را که در آن زندگی می‌کند به آتش می‌کشد و خودش از روی پشت‌بام به پایین می‌پرد.

9- سسیلیا در "خودکشی باکره‌ها" نوشته جفری اوجناید
سسیلیای 13 ساله چهار خواهر دارد اما به شدت تنهاست. او با بریدن رگ دست‌هایش اقدام به خودکشی می‌کند، اما موفق نیست تا اینکه در تلاش دوم با پرت‌کردن خودش از پنجره‌ای می‌‌میرد، اما ماجرا وقتی تکان‌دهنده می‌شود که هر چهار خواهرش پس از او خودکشی می‌کنند.

10- آلبوس دامبلدور در "هری پاتر و شاهزاده دورگه" نوشته جی. کی. رولینگ
مرگ دامبلدور دنیای جادوگری را تکان داد. مرگ او زیر سر حلقه‌ای نفرین شده بود که موجب اتفاقات ناگوار متعددی شد و در کمتر از یک سال جان دامبلدور را گرفت. دامبلدور با اتانازی با زندگی خداحافظی کرد و شکافی عمیق در زندگی هری پاتر ایجاد کرد.

نوگرايی و عرف‌شکنی نقد رمان تریسترام شندی

نوگرايی و عرف‌شکنی

يادداشتی بر رمان«تریسترام شندی» از «حسين پاينده»

نظريه باختين درباره رمان از جمله به اين دليل مورد توجه منتقدان ادبي قرار گرفته است که به اعتقاد او، رمان را - بر خلاف شعر - نمي توان به طور قطعي و هميشگي تعريف کرد. باختين شعر را «ژانري تثبيت شده» مي نامد و منظورش اين است که چيستي شعر و هنجارهاي زيبايي شناختي درباره اينکه چه شعري با چه مشخصاتي واجد ارزش هاي ادبي است، طي زماني متمادي از دوره کهن تا دوره معاصر معين شده است. براي مثال، اعلاترين نمونه هاي شعر غنايي را در غزل هاي حافظ مي توان يافت، يا کم نظيرترين اشعار حماسي را در سروده هاي هومر مي توان سراغ گرفت. به طريق اولي، کسي در خصوص اين موضوع ترديد روا نمي کند که برخي از دل انگيزترين شعرهاي روايي عاشقانه را بايد در «هفت پيکر» نظامي جست. غزليات حافظ و حماسه هاي هومر و منظومه هاي عاشقانه نظامي، هر يک نمونه يي خصيصه نما از گونه يي از شعر است و گذشت زمان نمي تواند از اعتبار اين نمونه هاي شاخص بکاهد يا جايگاه سرمشق وار آنها را تنزل دهد. گونه هاي مختلف شعر عموماً پيش از زمان ما شکل گرفته اند و اکنون بيشتر به صورت ميراثي تاريخي خوانده مي شوند يا مورد تقليد قرار مي گيرند. هم از اين روست که شعر واجد «کانن» (آثار ممتاز و سرمشق وار) است. اين قبيل شعرهاي ممتاز غالباً پيش از پيدايش کتابت و اختراع چاپ سروده شدند و تا مدت ها عمدتاً با سنتي شفاهي بقا يافتند.

نظريه هاي رمان حکايت از وضعيتي خلاف وضعيت شعر دارند، زيرا رمان تنها ژانر ادبي است که پس از اختراع چاپ ظهور کرد و نضج گرفت. در تقابل با شعر، رمان مولود عصر جديد و امکانات دائماً تغييريابنده آن است. عصر جديد، بر خلاف دنياي باستان، زمانه تحول و پيشرفت مستمر است. جوامع کهن با آهنگي کند حرکت مي کردند و هنر کهن (از جمله شعر) با قواعد جاودانه خود، منعکس کننده همين ثبات و سکون بود. رمان که در «عصر خرد» (سده هجدهم) سر برآورد، از تحولات پرشتاب علمي و اجتماعي دوره جديد تاثير گرفته است و نمي تواند قواعد و عرف هاي خود را تغيير ندهد. برخي از گونه هاي شعر، همچون حماسه، که در گذشته يي سپري شده ريشه دارند، يا به کلي منسوخ شده اند يا اينکه در حال انقراض اند. اين وضعيت درست نقطه مقابل وضعيت رمان است که با پيشرفت زمان شکل هايي بديع و گونه هايي نو از خود برمي سازد، زيرا رمان نه در گذشته يي پايان يافته و نامربوط به زمانه ما، بلکه در زمان حال ريشه دارد و زندگي جاري و واقعي را بازنمايي مي کند. رمان سنت هاي ديرپاي تغييرناپذير ندارد و قالب ها و سبک هاي ثابت را برنمي تابد. رمان يگانه ژانري است که حتي شکل هاي قبلي خود را هم به سخره مي گيرد و - به مفهومي ديالکتيکي - نفي مي کند. براي مثال، رمان مدرن شيوه هاي نگارشي را که در رمان رئاليستي متداول بودند، مردود مي شمارد و رمان پسامدرن تکنيک هاي رمان مدرن را همزمان به کار مي گيرد و برمي اندازد. هجو يا تقليد تمسخرآميز سبک هاي داستان نويسي ادوار گذشته، صرفاً يکي از صناعات و ابزار رمان پسامدرن براي درانداختن طرحي نو در رمان نويسي معاصر است. پايبندي به سبک خاصي از نگارش، براي رمان حکم خودکشي را دارد. به همين سبب، رمان - درست برخلاف شعر - ژانري تثبيت شده نيست و فهرست رمان هاي ممتاز و ماندگار («کانن رمان») پيوسته در حال تعديل شدن است. رمان هايي که زماني نمونه هايي مثال زدني از رمان نويسي محسوب مي شدند، در برهه يي ديگر از تاريخ پرتحول اين ژانر به حاشيه مي روند و به اين ترتيب آرام آرام شکل هاي جديد و بي سابقه يي از رمان نضج مي گيرند. نظريه پردازي درباره رمان، به سبب سرشت ناپايدار و نوجوي اين ژانر، اصولاً کاري سخت است. باختين اين دشواري را اين گونه بيان مي کند؛ «مطالعه درباره ساير ژانرها، به پژوهش درباره زبان هاي مرده شباهت دارد؛ حال آنکه مطالعه درباره رمان، مانند پژوهش درباره زبان هايي است که نه فقط زنده بلکه همچنين هنوز جوان هستند.» قواعد زبان هاي مرده تغيير نمي کند و به دايره واژگان آنها کلمات جديدي افزوده نمي شود. اما گنجينه واژگان زبان هاي زنده، به فراخور نيازهاي جديد گويشوران اين زبان ها، بايد با کلمات و ترکيب هاي واژگاني جديد غني تر شود و قواعد نحوي شان نيز در صورت لزوم تغيير کند. باختين با تشبيه کردن رمان به زباني زنده، به همين تحول پذيري ذاتي و نو شدن دائمي نظر دارد.

نظريه باختين درباره رمان، فهم نوآوري ها و عرف ستيزي رمان «تريسترام شندي» را براي خواننده امروز تسهيل مي کند. اين رمان 9 جلدي - که عنوان کامل آن «زندگي و عقايد تريسترام شندي» است - طي هشت سال (از 1759 تا 1767) در 9 مجلد منتشر شد. نويسنده اين اثر، لارنس استرن، کشيش انگليسي ايرلندي تباري بود که - دست کم به دليل حرفه روحاني و تبعيت بي چون وچرايش از اصول و عقايد اکيد و تخطي ناپذير کليسا - توقع مي رفت بيشتر قلمي محافظه کار داشته باشد تا سبک و سياقي چارچوب شکن و بدعت گرا. اما اين رمان توقعات خوانندگان قرن هجدهمي استرن را نه فقط برآورده نکرد، بلکه حتي آن توقعات را - که برآمده از سيطره فلسفه عقل گرايي عصر خرد و سنت ادبي حاصل از آن بود - فعالانه به چالش گرفت. همچنان که ايان وات، نظريه پرداز برجسته رمان، در کتاب مشهور خود با عنوان «طلوع رمان» استدلال مي کند، ويژگي متمايزکننده رمان از ساير گونه هاي داستان که تا پيش از قرن هجدهم نوشته مي شدند، رئاليسم صوري آن است. در دوره يي که استرن «تريسترام شندي» را نوشت، رمان نويسان مي کوشيدند با پيروي از اصل علت و معلول و الگوي زمان خطي (يا متوالي)، رمان هايشان را بر اساس پيرنگي خوش ساخت بنويسند؛ پيرنگي که به دليل برخورداري از ساختار سه قسمتي «آغاز - ميانه - فرجام» بسيار باورپذير جلوه مي کرد. اين باورپذيري را از جمله در شکل و شمايل زندگينامه يي رمان هاي قرن هجدهم مي توان ديد. بسياري از رمان هاي آن دوره به زندگينامه موثقي شباهت دارند که راوي همه دان براي خواننده بيان مي کند. از اين رو، عنوان اين رمان ها غالباً نام شخصيت اصلي آنهاست (مانند «رابينسون کروزوئه» نوشته دانيل دفو، «پملا» نوشته ساموئل ريچاردسن، و «تام جونز» نوشته هنري فيلدينگ). اما استرن که در همان دوره مي زيست، از اين الگوي متداول تخطي کرد. عنوان رمان استرن («زندگي و عقايد تريسترام شندي») به ظاهر حکايت از آن دارد که او نيز همچون نويسندگان هم عصر خود قالبي آشنا را براي روايت کردن داستاني زندگينامه مانند اختيار کرده؛ ليکن تجربه خواندن اين رمان نشان مي دهد استرن در واقع آن قالب مالوف را شکسته و طرحي نو درانداخته است. روايتگري رمان را شخصيت اصلي (تريسترام شندي) بر عهده دارد، اما او بيش از اينکه خود را معرفي کند و داستان زندگي شخصي خويش را بازگويد، شخصيت هايي ديگر را به ما مي شناساند و رويدادهاي مربوط به زندگي آنان را روايت مي کند (چندان که مي توان عنوان رمان را اين گونه تغيير داد؛ «زندگي عمو و عقايد پدر تريسترام شندي»). اين شخصيت ها، به ترتيب اهميت، عبارت اند از پدر راوي (والتر شندي) و عموي راوي (توبي)، هرچند که در برخي از صحنه ها به مادر تريسترام هم اشاره مي شود. علاوه بر شخصيت هاي مهمي که نام برديم، چهار شخصيت فرعي نيز در اين رمان نقش آفريني مي کنند؛ بيوه زني به نام خانم وادمن، سرجوخه تريم، دکتر اسلاپ و روحاني به نام آقاي يوريک. وقايع رمان متصوراً در سال هاي 1766-1680 رخ داده اند و اکنون پس از 40 سال براي خواننده روايت مي شوند، اما نکته مهم در خصوص شيوه روايت اين داستان طولاني که هم در زمان استرن و هم امروز بسيار مورد توجه منتقدان قرار گرفته اين است که راوي به رغم اينکه ظاهراً رويدادهاي حادث شده و خاتمه يافته را با نگاه به گذشته بازمي گويد، از تمرکز در روايت عاجز است و دائماً سخن خود را ناتمام مي گذارد تا پاره روايت هاي ديگري را شرح دهد که گره گشايي شان پيوسته به تعويق مي افتد و غالباً هرگز به فرجام نمي رسند. همچنين راوي علاوه بر روايت داستان به شيوه جسته گريخته يي که اشاره کرديم، هراز گاهي خواننده رمان را مستقيماً مورد خطاب قرار مي دهد و نکاتي را متذکر مي شود که به موضوع عمومي داستان گويي به طور کلي مربوط مي شوند و نه به داستان اين رمان. در نتيجه، رمان «تريسترام شندي» ساختاري بسيار نامنسجم دارد. اين فقدان انسجام، در زماني که انسجام در پيرنگ جزء اصول مسلم رمان نويسي محسوب مي شد، آشکارا خلاف عرف هاي رايج بود. ليکن همان گونه که باختين تاکيد مي کند، اصولاً بقاي رمان را بايد در همين عرف ستيزي خودويرانگر ديد. راوي در بخشي از رمان شيوه روايتش را «همزمان پيشرونده و منحرف شونده» توصيف مي کند و منظورش اين است که در عين به پيش بردن داستان اصلي (که ضمناً چندان داستان زندگي خودش نيست)، از خط روايت منحرف مي شود و داستان هاي ديگري را نيز تعريف مي کند.

نمونه خصيصه نمايي از اين شيوه روايي را که در قرن هجدهم يقيناً بديع بود، در فصل نخست «تريسترام شندي» مي توان ديد. داستان با شرح راوي از بسته شدن نطفه خودش و زاده شدنش شروع مي شود. اين نحوه آغاز روايت، ظاهراً حکايت از آن دارد که راوي در ادامه شرحي از سرگذشت خود به دست خواهد داد. اما طرفه اينکه او ماجراي به دنيا آمدنش را نيمه تمام مي گذارد و به موضوعاتي ديگر مي پردازد تا اينکه در جلد چهارم رمان مجدداً داستان تولدش را از سر مي گيرد، يا ذکر اين موضوع که دکتر اسلاپ موقع به دنيا آوردن تريسترام به بيني او صدمه زده است، مقدمه يي مي شود براي به حاشيه رفتن بسيار طولاني که راوي طي آن مطالب فراواني را درباره بيني (به طور عام) مي نويسد. اينها صرفاً نمونه هايي از روال کلي روايت در اين رمان است که در يک کلام مي توان آن را «از اين شاخه به آن شاخه پريدن» ناميد. علت عادت راوي به دور شدن از موضوع اصلي و صحبت کردن درباره موضوعي ديگر را بايد در رويداد طنزآميزي جست که او خود در نخستين فصل رمان شرح مي دهد؛ درست همان زماني که نطفه تريسترام بسته مي شد، مادر او به پدرش متذکر گرديد که «ساعت را کوک نکرده است». ناگفته پيداست که ذکر اين جمله، در آن موقعيت خاص به کلي نابجا بود. و اين دقيقاً وقت ناشناسي و موقعيت ناشناسي عامي است که تريسترام - در مقام راوي رمان - به آن مبتلا است. ايضاً او نيز درايت و قدرت تشخيص اين را ندارد که چه اپيزودي را در روايت رمان بگنجاند و چه چيز را ناگفته بگذارد. همچون ساعتي کوک نشده که نظم و دقت خود را از دست مي دهد و سرانجام از کار مي افتد، روايتي که راوي بيان مي کند نيز نامنظم است و دائماً قطع مي شود. يا مي توان گفت وقفه يا اختلالي که هنگام بسته شدن نطفه تريسترام پيش آمد، مينياتوري از تصوير بزرگ تري است که با خواندن کل رمان به دست مي آوريم. منتقدان بسياري اشاره کرده اند که استرن در گزينش اين شيوه روايي، از جان لاک (فيلسوف پيرو مکتب اصالت تجربه) و ديدگاه او درباره ذهن تاثير پذيرفته بود؛ ديدگاهي که فعاليت هاي ذهن بشر را متشکل از زنجيره مستمري از افکار گوناگون مي داند که بي هيچ قاعده معيني به يکديگر متصل شده اند و در مهار آدمي قرار ندارند. برحسب اين ديدگاه، ذهن به راحتي از يک موضوع به موضوعي ديگر معطوف مي شود و اين تداعي ها را خود ما رقم نمي زنيم و نمي توانيم محدود کنيم. به طريق اولي، راوي استرن نيز به سهولت جملات خود را ناتمام مي گذارد تا آنچه را دفعتاً به ذهنش خطور مي کند با خواننده در ميان بگذارد، نه داستاني را که خود آغاز کرده است و بايد به پايان ببرد. نمونه تمام عياري از اين قبيل وقفه هاي روايي را آنجا مي توان ديد که راوي جمله يي را به نقل از عمو توبي نيمه تمام مي گذارد و 60 صفحه بعد آن را بالاخره تمام مي کند. با اين وصف، بجاست اين پرسش را پاسخ دهيم که؛ اگر راوي پي درپي از موضوع اصلي منحرف مي شود، پس استرن با کدام تمهيد خواننده را به ادامه خواندن اين رمان علاقه مند نگه مي دارد؟ شگرد هنرمندانه استرن براي ايجاد تعليق در اين رمان گسيخته، جذاب کردن هرچه بيشتر صدايي است که روايت کردن رمان را بر عهده دارد. نگاه راوي به جهان پيرامونش و نيز به ساير کساني که با آنها در تعامل قرار مي گيرد، آميخته به طنزي گيرا و طعنه آميز است؛ طنزي که شخصيت خود او را براي خواننده بسيار جذاب مي سازد. دور شدن راوي از خط اصلي روايت و بازگفتن اعمال ديگران، شخصيت هاي رمان - و نيز شخصيت خود راوي - را به شيوه يي جالب به خواننده معرفي مي کند. به جاي اظهارات مستقيم راوي داناي کل که براي خوانندگان رمان در قرن هجدهم کاملاً آشنا بود، استرن راوي را براي روايت کردن رمانش برگزيد که به شيوه يي غيرمستقيم خصايص شخصيت ها را به نمايش مي گذارد. اين رويکرد مدرن در شخصيت پردازي، که بعدها در قرن بيستم با پيشگامي هنري جيمز به شيوه يي رايج در شناساندن شخصيت هاي رمان تبديل شد، امکان خلق شخصيت هايي را به استرن داد که به مراتب بيشتر از شخصيت هاي رمان هاي رئاليستي زمانه او واقعي و باورپذير به نظر مي رسند. روحيه راوي شيطنت آميز جلوه مي کند، نه فقط به دليل عقايد طنزآميزي که راجع به ديگران به زبان مي آورد، بلکه همچنين به دليل اينکه انتظارات خواننده را درباره سمت وسويي که روايت به نظر مي رسد در پيش خواهد گرفت ناکام مي گذارد. اپيزودي که قاعدتاً بايد ترحم خواننده را برانگيزد، با پيچشي نامنتظر قهقهه خواننده را در پي مي آورد و رويدادي که سرانجامش خوش مي نمايد، با تاثري پيش بيني نشده احساسات خواننده را معکوس مي کند. استرن خواننده را در دنياي رمانش مستغرق مي کند و درست همان زماني که خواننده مي پندارد قواعد اين جهان خيالي و سجاياي شخصيت هاي آن را شناخته است، ناگهان با رويدادي غيرمترقبه او را غافلگير و متحير مي سازد. کاربرد اين شگرد، امکان همذات پنداري با شخصيت هاي رمان و هم هويت شدن با ايشان را از ما سلب مي کند و در عوض ما را وامي دارد تا رفتارها و باورهاي آنان را با نکته سنجي انتقادي ارزيابي کنيم و به بلاهت يا ساده پنداري آنها بخنديم. به اين ترتيب، مي توان گفت راهبرد استرن همانا واژگون کردن پي درپي همه حدس و گمان هاي منطقي خواننده درباره سير رويدادهاست. اتخاذ اين راهبرد در دوره و زمانه يي که «عقلانيت» و «حلاجي منطقي» شاه واژه هاي ادراک محسوب مي شدند، گفتمان هاي رايج در فلسفه و عرف هاي متداول در ادبيات را نقض کرد و چشم اندازي بديل براي انديشيدن درباره انسان و رفتارهاي متناقض در برابر چشمان خواننده گشود. مطابق با اين چشم انداز، زندگي مسيري حساب شده يا خردمدارانه را طي نمي کند که بتوان فرجام رويدادها را عقلاً و به روشني تعيين کرد. زندگي کردن يعني عبور از مسيري پرپيچ و خم که آدمي را با تقاطع هاي متعدد روبه رو مي سازد؛ تقاطع هايي که هر يک به سمت متفاوتي مي رود و راه تا آن زمان طي شده را ناتمام مي گذارد. انسان، بي آنکه بخواهد، در اين تقاطع ها مسير خود را عوض مي کند و از جايي سر درمي آورد که حتي تصورش را هم نمي کرد. اين عين تجربه خواننده در فرآيند خواندن اين رمان است؛ مواجه شدن با گريزهاي پي درپي و ناتمام ماندن روايت . راوي مکرراً روايت را به تعويق مي اندازد تا انواع موعظه و مقاله و حتي اسناد حقوقي را در لابه لاي داستان بگنجاند. با به کارگيري اين شيوه روايي، استرن هم پيرنگ هاي اکيداً علت و معلولي رمان هاي رئاليستي قرن هجدهم را به سخره مي گيرد و هم اينکه نقطه اوج رمان را پياپي به تاخير مي اندازد تا خواننده همچنان کنجکاوانه و با علاقه يي تفکرانگيز به خواندن رمان ادامه دهد.

نکته مهم ديگر درباره ساختار رمان «تريسترام شندي» اين است که راوي رويدادها را نه برحسب توالي آنها در واقعيت، بلکه با پس و پيش کردن و به ترتيبي نامنظم بازمي گويد. وقايع رمان هاي رئاليستي در قرن هجدهم و نوزدهم عموماً با پيروي از توالي تقويمي (برحسب تقدم و تاخر زمان روي دادن وقايع) نوشته مي شدند. اما گريز زدن هاي مکرر راوي در «تريسترام شندي» تعمداً اين الگو را نقض مي کند. راوي خودآگاهانه به همين موضوع اشاره مي کند و اصرار مي ورزد که حق دارد به جاي پيش بردن داستان در خط زمان، به گذشته بازگردد تا پاره روايتي ديگر را که در برهه يي ديگر حادث شده بوده است براي خواننده شرح دهد. بازگفتن خاطرات و افکار شخصيت ها، گاه زمان داستان را تا چند دهه به عقب يا جلو مي برد. به اين ترتيب، زمان در رمان «تريسترام شندي» مقوله يي کاملاً نسبي است. حادثه يي که در واقعيت چند دقيقه يي بيشتر طول نکشيده است، روايت کردنش در اين رمان چندين فصل به طول مي انجامد و رويدادهايي که چندين روز اين يا آن شخصيت را به خود مشغول کرده بودند، در جمله يي يا پاراگرافي کوتاه بازگفته مي شوند. اين همان رهيافتي به زمان است که بيش از يک ونيم قرن بعد (در سال 1925) ويرجينيا وولف در رمان «خانم دلووي» اختيار کرد. در رمان وولف (که عنوان اوليه آن به نحو دلالتمندي «ساعت ها» بود) فکري که فقط به مدت چند ثانيه به ذهن شخصيت اصلي خطور کرده و سپس محو شده است، در چندين صفحه براي خواننده توصيف مي شود؛ چندين صفحه يي که خواندنش دست کم 20 دقيقه وقت مي گيرد. مي بينيم که بيش از يک سده پيش از مطرح شدن نظريه نسبيت در فيزيک جديد و تاثيرگذاري آن در رمان مدرن، استرن عملاً مطلق بودن زمان را مورد ترديد قرار داد و رماني نوشت که - اگر بخواهيم با اصطلاحات مورد استفاده فيلسوف فرانسوي قرن بيستم هانري برگسون آن را بيان کنيم- بيشتر مبتني بر «استمرار زمان در روان آدمي» است تا زمان بر حسب ساعت و تقويم.

يکي ديگر از جنبه هاي درخور تامل «تريسترام شندي»، رابطه يي است که استرن بين راوي و خوانندگان رمان برقرار مي کند. اين رابطه از بسياري جهات صبغه يي مدرن و حتي پسامدرن دارد. در سرتاسر داستان، راوي بارها خواننده را با القابي همچون «جناب آقا» و «خانم محترم» مورد خطاب قرار مي دهد. در اين وضعيت، راوي موقتاً روايت را قطع کرده است تا موضوعي ديگر (معمولاً موضوعي مربوط به داستان نويسي) را مستقيماً با خواننده در ميان بگذارد. حدود نيمي از کل اين رمان 9 جلدي به گفت وگوي راوي با خواننده اختصاص دارد، گويي که او مي خواهد با خوانندگانش مراوده يي صميمي داشته باشد که در رمان هاي آن زمان سابقه نداشت و نامرسوم بود. گاه راوي حتي واکنش هاي خواننده به رفتار شخصيت ها يا وقايع را پيش بيني مي کند تا چنين وانمود کند که همچون روانشناسي که شناختش از بيمار به مراتب بيشتر از شناخت بيمار از خودش است، او نيز ما را از نزديک و بهتر از خودمان مي شناسد. اين شگرد، خواننده را به ژرف انديشي درباره توقعاتش از متن وامي دارد. اگر سير وقايع آن گونه که ما پيش بيني مي کرديم پيش نمي رود و اگر راوي مکرراً در درستي

برداشت هاي ما ترديد روا مي دارد، شايد بايد در قرائت مان از متن و شناخت مان از شخصيت ها تجديدنظر کنيم و - از آن هم مهم تر - تلقي مان از داستان بزرگ تري به نام «زندگي» را مورد ارزيابي مجدد قرار دهيم. در نتيجه اين رابطه تنگاتنگ بين راوي و خواننده، از يک سو داستان گويي راوي به تک گويي ملا ل آور يک جانبه فروکاسته نمي شود و از سوي ديگر نقشي مشارکتي به خواننده محول مي شود که او را از مصرف کننده منفعل متن به کنشگري فعال و نکته سنج تبديل مي کند.

واگذاري نقش به خواننده و تبديل فرآيند قرائت به برهمکنش ذهنيت خواننده و متن، تمهيدي است که در بسياري از رمان هاي پسامدرن دهه 1960 به اين سو به نحو نظام مندي به کار گرفته شده و اکنون ديگر يکي از عناصر ساختاري رمان معاصر محسوب مي شود. راويان رمان هاي قرن هجدهم گاه خواننده را مورد خطاب قرار مي دادند و مصداق هاي اين شگرد را در آثار ريچاردسن و دفو هم مي توان يافت. «تريسترام شندي» از اين حيث رماني استثنايي نيست؛ اما توجه به اين نکته (که در برداشت هاي سطحي از مدرنيسم و پسامدرنيسم معمولاً مغفول مي ماند) ضروري است که صرف مورد خطاب قرار دادن خواننده صبغه يي مدرن يا پسامدرن به اين رمان خاص (يا هر رمان ديگري) نمي بخشد. اين موضوع در مورد ساير ويژگي هاي تکنيکي پسامدرنيسم نيز مصداق دارد (براي مثال، به طريق اولي مي توان گفت؛ «صرف حضور و نقش آفريني نويسنده در داستان يا حضور و نقش آفريني کارگردان در فيلم، آن داستان يا فيلم را به اثري پسامدرن تبديل نمي کند»). وقتي اين تمهيد با کاوشي در دنياي دروني شخصيت ها همراه مي شود؛ وقتي واقعيت بيرون کم اهميت تر از واقعيت درون مي شود؛ وقتي زمان حيث مطلق و زنجيره يي خود را از دست مي دهد؛ وقتي روايت بر اساس اصل تداعي به پيش مي رود و نه بر اثر رابطه يي علي بين رخدادهاي پيرنگ؛ وقتي تصويري انشقاق يافته و چندپاره از انسان و سائق هاي متضاد در پويش هاي رواني اش به دست داده مي شود؛ آن گاه است که مورد خطاب قرار دادن خواننده، در پيوند با اين راهبردهاي برآمده از فلسفه مدرن، به تمهيدي ساختاري و مدرن (يا، برحسب مورد، پسامدرن) تبديل مي شود. لارنس استرن نه فقط خواننده را در جايگاه هم صحبت راوي قرار مي دهد، بلکه همچنين رمان خود را به نمونه يي پيشگام و اوليه از «فراداستان» تبديل مي کند؛ داستاني درباره داستان نويسي. راوي خودآگاه رمان «تريسترام شندي» درباره تکنيک هاي داستان نويسي با خواننده سخن مي گويد و نکات فني از قبيل پيشرفت پيرنگ را با ترسيم نمودارهايي از طرح داستان و اپيزودهايش مورد بحث قرار مي دهد. او همچنين واکنش منتقدان ادبي به رمان را پيش بيني مي کند و پاسخ مي دهد (کاري که راوي رمان «آزاده خانم و نويسنده اش»، نوشته رضا براهني، هم انجام مي دهد). در مجلد نهم رمان، دو فصل هجدهم و نوزدهم به صورت صفحه هاي سفيد (خالي) چاپ شده اند، گويي که راوي، همچون همتايان خود در رمان هاي پسامدرن، از خواننده دعوت مي کند تا با پر کردن صفحه هاي تعمداً خالي گذاشته شده (نوشتن بخشي از داستان)، در آفرينش اين متن سهيم شود. از جمله بازيگوشي هاي جالب راوي اين است که بعد از فصل بيست و پنجم، او خود متن فصل هاي هجدهم و نوزدهم را در رمان مي گنجاند. همچنين استفاده کاملاً خودويژه و نامتعارف از علامت ستاره و نيز خط تيره در ميانه بسياري از جملات، متن اين رمان را به عرصه خلاقيت مشترک نويسنده و خواننده تبديل کرده است، چندان که مبالغه نيست بگوييم «تريسترام شندي» فقط با قرائت شدن توسط خواننده نوشته مي شود. «مصرف مولد» (اصطلاحي که در نظريه پردازي هاي منتقدان پسامدرن به کرات به کار مي رود و ناظر بر همين تعامل دوسويه است) مصداق بارزش را در اين رمان صناعت مند و تفکرانگيز پيدا مي کند. با اين همه و به رغم همه نوآوري هاي لارنس استرن در رمان «تريسترام شندي»، سبک نگارش او يکسره تجربه گرا و بدعت گذارانه نيست و جنبه هايي از آن کيفيتي بينامتني دارد. بينامتنيت رمان استرن ريشه در تاثيرپذيري او از سبک نويسندگان و متفکران متقدم يا هم عصر خودش دارد. براي مثال، آنجا که راوي پياپي از مطلب اصلي دور مي شود و به موضوعي ديگر گريز مي زند، رد پاي رمان «دن کيشوت» نوشته سروانتس (نويسنده اسپانيايي اواخر قرن شانزدهم و اوايل قرن هفدهم) را مي توان يافت. يا در طنز اين رمان نشانه هايي از سبک مطايبه آميز رابله (نويسنده فرانسوي قرن شانزدهم) به چشم مي خورد. نثر باصلابت و محکم استرن از جمله مديون نوشته هاي مونتني (مقاله نويس فرانسوي قرن شانزدهم) است و آراي جان لاک (فيلسوف انگليسي قرن هفدهم) به ويژه در خصوص تداعي انديشه ها، تاثير آشکار و بسزايي در شيوه روايي رمان «تريسترام شندي» باقي گذاشته است. از نويسنده آگاه و تحصيل کرده يي همچون استرن که ليسانس و فوق ليسانس خود را به ترتيب در سال هاي 1737 و 1740 از دانشگاه کمبريج دريافت کرد، جز اين هم نمي توان انتظار داشت. نوجويي و بدعت گذاري فقط زماني قرين توفيق خواهد شد و اقبال خوانندگان و منتقدان را به همراه خواهد آورد که رمان نويس پيشرو بتواند موازنه حساب شده يي بين عرف شکني و انديشه زمانه خود برقرار کند. ديدن افق هاي دور، در حالي که انسان چشمان خود را بر آن جايي که ايستاده است ببندد، ثمري در پي نخواهد آورد. هنر استرن در اين بود که توانست همچون بندبازي ماهر، هم مخاطبان هم عصر خود را شيفته کند و هم سمت وسوي جديدي براي رمان رقم بزند.

بنابر آنچه گفتيم، «تريسترام شندي»، در زمان خود، رماني عرف شکن و نوگرا بود و استرن با فرمي که براي نوشتن اين رمان ابداع کرد، منادي رمان مدرن و، از جهاتي، رمان پسامدرن شد. به سبب همين فرم بديع بود که نظريه پرداز برجسته فرماليست روس، ويکتور شکلوفسکي در مقاله يي که در سال 1921 راجع به اين رمان نوشت آن را «خصيصه نماترين رمان جهان» ناميد. اما برخورداري «تريسترام شندي» از اين فرم مشحون از صناعات مدرن و گاه پسامدرن، به معناي مدرن بودن اين رمان يا پسامدرن بودنش نيست. به صرف تکنيک نمي توان هيچ رماني را مدرن يا پسامدرن ناميد. تکنيک هاي مدرن از قبيل آنچه در اين نوشتار مورد اشاره قرار داديم، بايد با محتواي برآمده از پرسش هاي معرفت شناختي همراه شود تا رمان مورد نظر بتواند مدرن محسوب شود. ايضاً تکنيک هاي پسامدرن از قبيل آنچه در اين نوشتار مورد اشاره قرار داديم، بايد با محتواي برآمده از پرسش هاي وجودشناختي همراه شود تا رمان مورد نظر بتواند پسامدرن محسوب شود. رمان پسامدرن همچنين بايد نشان دهد که زبان، به منزله نظامي من عندي از نشانه ها، شالوده نفٍس بودگي است. فقدان اين ويژگي هاي مهم مانع از آن مي شود که «تريسترام شندي» را رماني پسامدرن به شمار آوريم. اما اهميت «تريسترام شندي» و علت ارجاع مکرر منتقدان به اين رمان هنگام بحث درباره مدرنيسم و پسامدرنيسم را بايد در اين ديد که نويسنده آن در زماني که هيچ يک از اين شيوه هاي بديع هنوز در رمان نويسي باب نشده بود، با حس تشخيصي هنرمندانه متوجه شد که ناميرايي ژانر رمان به منزله مولود عصر جديد، در گرو همگام شدن آن با روح تحول جو و بدعت گذار زمانه است. اگر رمان از سنت هاي خود پيروي کند، صرفاً زمينه مرگ خود را فراهم خواهد کرد. با ابداع سبک هاي نو و صناعات بي سابقه است که بقاي رمان تضمين مي شود. حيات رمان، به نحوي متناقض نمايانه، در گرو مرگ گونه هاي شناخته شده آن است. اين همان بصيرتي است که لارنس استرن در رمان خود در قرن هجدهم به منصه ظهور گذاشت و ميخائيل باختين در کتاب ها و مقالاتش در قرن بيستم نظريه پردازي کرد.

برگرفته از روزنامه اعتماد

دانلود کتاب بوف کور صادق هدایت

دانلود کتاب بوف کور شاهکار صادق هدایت و ادبیات مدرن ایران

بوف کور صادق هدایت شاید مشهورترین اثر ادبی معاصر ایرانی باشد که ما می شناسیمش!

ابتدا به صورت زمزمه هایی مبهم و گنگ درباره کتاب و بیشتر از ان نویسنده اش ، بعدها با جملاتی از کتاب و نویسنده احساس همذات پنداری میکنیم و چه بسا خوشمان بیاید یا بدمان بیاید! ودر اخر در دنیای بوف کور غرق میشویم و هنگامی که از خلسه ان بیرون می اییم یا مبهوت انیم یا در جستجوی تاویلی با مختصات خودمان

به هرحال چه این کتاب یک نوشته کلاسیک سورئال به حساب اید چه نمایش اولیه ظهور انسان خودآگاه و طرح مسئله سرنوشت بشری که از قول داریوش مهرجویی مطرح شده ،هدایت باطنا درد بشر داشت. این کتاب باید که خوانده شود و فارغ از های و هوی سیاسی ویا روانشناسانه خنده دار حس خودکشی

در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی به‌وسیله افیون و مواد مخدره است. ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید.

از ابتدای کتاب

هدایت در دنیای به شدت گسسته فرهنگ و ادب ایران یک اتفاق بود تا یک نتیجه و همین کار را برای شناخت فکر و شخص او به شدت سخت تر میکند.

به هر حال بوف کور مهمترین اثر صادق هدایت و یکی از مهمترین اثار ادبی ایران به شمار می اید و دراین پست این کتاب را برای دوستداران ادبیات و فرهنگ ایران تقدیم میکنیم.

دانلود کتاب بوف کور صادق هدایت

دانلود کنید.

دانلود کتاب بوف کور صادق هدایت ترجمه شده به انگلیسی

دانلود کنید.

------------------------


گوشه هایی از متن کتاب بوف کور صادق هدایت


آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرأ احتیاجات و هوی و هوس مرا دارند برای گول‌زدن من نیستند؟ آیا یک‌مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول‌زدن من به‌وجود آمده‌اند؟ آیا آن‌چه که حس می‌کنم، می‌بینم و می‌سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟


او همان حرارت عشقی مهرگیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو ، پستانها ،سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می‌رفت مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند - مثل ماده مهرگیاه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند.

با این تصاویر خشک و براق و بی‌روح که همه‌اش به‌یک شکل بود چه می‌توانستم بکشم که شاهکار بشود؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس می‌کردم، یک‌جور ویر و شور مخصوصی بود، می‌خواستم این چشم‌هایی که برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگه‌دارم.

در این‌جور مواقع هر کس به‌یک عادت قوی زندگی خود، به‌یک وسواس خود پناهنده می‌شود؛ عرق خور می‌رود مست می‌کند ، نویسنده می‌نویسد، حجار سنگ‌تراشی می‌کند و هرکدام دق دل و عقدهٔ خودشان را به‌وسیلهٔ فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می‌کنند و در این مواقع است که یک‌نفر هنرمند حقیقی می‌تواند از خودش شاه‌کاری به‌وجود بیاورد - ولی من، من‌که بی‌ذوق و بی‌چاره بودم، یک نقاش ِ روی جلد ِ قلم‌دان چه می‌توانستم بکنم؟

در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستین‌بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید - اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره پرنده بود که به‌صورت یک زن یا فرشته به‌من تجلی کرد و در روشنایی آن یک‌لحظه، فقط یک‌ثانیه همه بدبختی‌های زندگی خودم را دیدم و به‌عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد

در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به‌کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم برسبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخندی شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند.

زمانی که در یک رختخواب گرم و نمناک خوابیده بودم همه این مسائل برایم به‌اندازه جوی ارزش نداشت و دراین موقع نمی‌خواستم بدانم که حقیقتا خدائی وجود دارد یا این‌که فقط مظهر فرمانروایان روی زمین است که برای استحکام مقام الوهیت و چاپیدن رعایای خود تصور کرده‌اند. تصویر روی زمین را به‌آسمان منعکس کرده‌اند – فقط می‌خواستم بدانم که شب را به‌صبح می‌رسانم یا نه – حس می‌کردم در مقابل مرگ، مذهب و ایمان و اعتقاد چه‌قدر سست و بچگانه و تقریبا یک‌جور تفریح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود.

زندگی من به‌نظرم همان‌قدر غیرطبیعی، نامعلوم و باورنکردنی می‌آمد که نقش ِ روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم. اغلب به‌این نقش که نگاه می‌کنم مثل این است که به‌نظرم آشنا می‌آید. شاید برای همین نقاش است [...] شاید همین نقاش مرا وادار به‌نوشتن می‌کند - یک درخت سرو کشیده که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان چمباتمه زده به‌حالت تعجب انگشت سبابه دست چپش را به‌دهنش گذاشته.

شب پاورچین پاورچین می‌رفت. گویا به‌اندازهٔ کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف به‌گوش می‌رسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب می‌دید، شاید گیاه‌ها می‌روییدند - در این وقت ستاره‌ای رنگ‌پریده پشت توده‌های ابر ناپدید می‌شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد. میان چهاردیواری که اطاق مرا تشکیل می‌دهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشیده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب می‌شود، نه، اشتباه می‌کنم - مثل یک کنده هیزم ِ تر است که گوشهٔ دیگ‌دان افتاده و به‌آتش هیزم‌های دیگر برشته و زغال شده، ولی نه‌سوخته‌است و نه تروتازه مانده، فقط از دود و دم دیگران خفه شده.

فشاری که در موقع تولیدمثل، دونفر را برای دفع تنهایی به‌هم می‌چسباند در نتیجه همین جنبه جنون‌آمیز است که در هرکس وجود دارد و با تاسفی آمیخته‌است که آهسته به‌سوی عمق مرگ متمایل می‌شود [...] تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید! حضور مرگ همه موهومات را نیست و نابود می‌کند. ما بچهٔ مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب‌های زندگی نجات می‌دهد، و درته زندگی، اوست که ما را صدا می‌زند و به‌سوی خودش می‌خواند.

آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک،یک متل باور کردنی و احمقانه نیست.آیا من قصه خود را نمی‌نویسم؟قصه،فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است.آرزوهایی که هر متل سازی مطابق روحیه محدود و موروثی خود آنرا به تصویر می‌کشد.

نمی‌خواهم احساسات حقیقی را زیر لفاف موهوم عشق و علاقه و الهیات پنهان بکنم چون هوزوارشن ادبی به دهنم مزه نمی‌کند.

بارها به فکر مرگ و تجزیهٔ ذرات تنم افتاده بودم، بطوری که این فکر مرا نمی‌ترسانید برعکس آرزوی حقیقی می‌کردم که نیست و نابود بشوم، از تنها چیزی که می‌ترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجاله‌ها برود. این فکر برایم تحمل ناپذیر بود گاهی دلم می‌خواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همهٔ ذرات تن خودم را به دقت جمع‌آوری می‌کردم و دو دستی نگه می‌داشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تن رجاله‌ها نرود.

تنها چیزی که از من دلجویی می‌کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می‌کردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من می‌خورد؟ حس می‌کردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بی حیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم میجنبانید گدایی می‌کردند و تملق می‌گفتند.

عشق چیست؟ برای همهٔ رجاله‌ها یک هرزگی، یک ولنگاری موقتی است. عشق رجاله‌ها را باید در تصنیفهای هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار می‌کنند پیدا کرد. مثل: دست خر تو لجن زدن و خاک تو سری کردن. ولی عشق نسبت به او برای من چیز دیگر بود.

دانلود یک مرد نوشته اوریانا فالاچی ترجمه یغما گلرویی

دانلود کتاب رمان یک مرد نوشته اوریانا فالاچی ترجمه یغما گلرویی

رمانی واقعي از زندگي آلساندرو پاناگوليس انقلابي بزرگ يونان.اوريانا فالاچي به سبب آشنايي نزديكي كه با پاناگوليس داشت و به نوعي عاشق او بود اين رمان را نوشته از شرح و حال پاناگوليس .كسي كه در ابتدا سعي در ترور حاكم ديكتاتور كرد .اما ناموفق بود...در زندان انواع و اقسام شكنجه ها را تحمل كرد !بدترين شرايط را با صبر فراوان پشت سر گذاشت ..از زندان بيرون آمد و تبديل به يك مبارز سياسي شد ..اما از سوي انقلابيون جدي گرفته نميشد ...انقلابيون او را قبول نداشتند و او هم انقلابيون را ...همه تلاشش را براي روشنگري ميكرد ...در انتها به اين نتيجه رسيد كه مرگش تنها چيزيه كه ميتونه مردم رو به فكر واداره شايد هم به حركت....

 

گول كسايي رو كه با وعده و وعيد ُزهر چشم گرفتن بهتون حكومت مي كنن ُنخورين !انقلابيا فقط ميخوان يه ارباب تازه رو به جاي ارباب قبلي بشونن!تو رو خدا گوسفند نباشين!زير سايه ي عذر و بهونه و گناه كساي ديگه نرين !بجنگين !با مغزاتون دليل بيارين !يادتون باشه هركسي واسه خودش يه آدم آزاده !يه آدم بدرد بخور كه صاحب زنده گي خودشه !از من خودتون دفاع كنين !ريشه هاي آزادي همون جاس!يادتون باشه آزادي قبل از اينكه يه حق باشه وظيفه س ....اونا تازه حرفات رو شنيدن اما تو مٌرده بودی ...

یک مرد داستان مردی به نام آلساندرو پاناگولیس است،که از زبان همسرش نقل می شود.در واقع اوریانا فالاچی یک مرد را در قالب نامه ای به آلکوس زندگی این مبارز یونانی را را باز گو می کند. الکوس یا همان آلساندرو پاناگولیس که بیش از سی سال پیش به مبارزه با پاپادوپولس دیکتاتور نظامی یونان – بر می خیزد و دز این راه بازداشت می شود.در دوران بازداشت به وحشیانه ترین شکل ممکن شکنجه می شود و سرانجام در دادگاه به اعدام محکوم می شود. اما به دلیل فشار بین المللی و حمایت مردم کشور های مختلف اعدام نمی شود در نتیجه حکم اعدام او منجر به حبس ابد می شود.آلکوس یک بار از زندان فرار میکند ولی دوباره دستگیر و در شرایط سخت تری زندانی می شود. توصیف های این کتاب درباره زندان انفرادی به گونه ای است که خواننده تمام وحشت و سختی های یک سلول انفرادی را لمس می کند .این در حال است که به نقاط ضعف آلکوس را نیز بیان می کند "شکنجه های دیگه ای هم بود که به حساب نمی اومدن،چون اثر باقی نمی ذاشتن!مثلا وقتی از زور بی خوابی می افتادی و دوباره بیدارت می کردن،یا خفگی!فهمیده بودن طاقت خفگی رو نداری بیشتر با این روش عمل می کردن!"
الکساندر پاناگولیس سر انجام پس از پنج سال توسط پاپادوپلیس بخشیده می شود.
اوکه قبل از آزادی آشنایی مختصری با اوریانا فالاچی و نوشته هایش داشته پس از آزادی با او زندگی می کند.این در حالی است که آلکوس پس از آزادی در شرایط سختی به سر می برد به گونه ای که حتی بارها به آن دلیل قرار نبود کوتاه بیایدبه مرگ تهدید می شود .آلکوس با این شرایط در انتخابات شرکت می کند و رای می آورد از این طریق وارد مجلس می شود... زندگی پاناگولیس در سالهای پس از آزادی سه سال به طول می انجامد. درگیری او با محافل قدرت یونان و نیز زندگی زناشویی اش علاوه بر این که بسیار هیجان انگیز است به طور فوق العاده ای نقل شده است...

"لحن مرگ بار صدات من و بیشتر از ماجرای اون فاحشه ناراحت کرده بود!وقتی تو سالی بعد از مردنت کارای عجیب و غیر منطقی تورو بررسی می کردم،مست کردنای بی معنیت و خوابیدنت با زنای هر جایی و بعد دور انداختنشون،به این نتیجه رسیدم که همش بعد از برگشتنت تو سیزدهم اوت و اون استقبال مسخره شروع شده بود!"

یک مرد اولین بار در سال ۵۲ به فارسی ترجمه و چاپ شد در حال حاضر نیز با ترجمه یغما گلرویی به فروش می رسد.این کتاب توسط انتشارات دارینوش به چاپ رسیده است.
از نظر نویسنده ، این کتاب بهترین اثرش تاکنون می باشد

کودکی که با مسلسل بازی کند جهان را نجات نخواهد داد...!

برای دانلود کتاب رمان یک مرد نوشته اوریانا فالاچی ترجمه یغما گلرویی به لینک زیر مراجعه فرمایید:

دانلود کنید.

پسورد : www.spowpowerplant.blogfa.com

حکمت شادان بخش شانزدهم

حکمت شادان بخش شانزدهم

در آخرين وسوسه ی مسيح، نوشته ی نيکوس کازانتزاکيس، بحث جالبی ميان عيسی و پولس در می گيرد. عيسی به پولس اعتراض می کند که مسيحی که شما بر ساخته ايد مسيح واقعی نيست. می گويد:"عيسی ناصری منم. هيچگاه مصلوب نشدم و هيچگاه رستخيز نيافتم. من پسر مريم و يوسف نجار ناصری هستم. من پسر خدا نيستم، که مانند هر کس ديگری، پسر انسانم". پولس پاسخ می گويد که:"در بطن پوسيدگی و ظلم و فقر اين دنيا، مسيحای مصلوب و رستخيز يافته تسلايی ارزشمند برای انسان شريف، انسان مظلوم بوده است. حالا راست يا دروغ، من اهميت نمی دهم. برای نجات دنيا اين کافی است".عيسی به او می گويد:"ويران شدن دنيا در اثر حقيقت بهتر از نجات يافتن آن توسط دروغ است".

پولس پاسخ میدهد:
"من درباره حقيقت و دروغ و اينکه او را ديدم يا نديدم، مصلوب شد يا نشد، پشيزی ارزش قائل نيستم.حقيقت را می آفرينم...آن را می سازم...برای نجات دنيا مصلوب شدن تو ضروری است، و من به رغم ميل تو مصلوبت می کنم. رستاخيز تو هم ضروری است و باز هم به رغم ميل تو من دوباره زنده ات می کنم... در روز سوم، تو را از گور می لغزانم، زيرا نجاتی بدون رستاخيز وجود ندارد...مطايق ميل و دلخواه خودم داستان زندگی، تعاليم، تصليب و رستاخيز تو را بازآفرينی میکنم.

نيکوس کازانتزاکيس، آخرين وسوسه مسيح، ترجمه صالح حسينی،انتشارات نيلوفر، صص 453-451

هر روز صبح در هر ایستگاه بزرگ راه آهن هزاران نفر داخل شهر می شوند تا به سر کارهای خود بروند و یا در همین حال هزاران نفر دیگر از شهر خارج می شوند تا به سر کارشان برسند . راستی چرا این دو گروه از مردم محل های کارشان را با یکدگیر عوض نمی کنند ؟ صف های طویل اتومبیل ها و راه بندان های ناشی از آن در ساعت های پر رفت و آمد از روز خود معضلی بزرگ است . اگر این دو دسته از مردم محل کار یا سکونتشان را با یکدیگر عوض کنند می توان از تمام مسائلی چون آلودگی هوا ، درگیری روانی و فعالیت های پلیس های راهنمایی بر سر چهار راه ها اجتناب کرد : آنگاه خیابان ها آن قدر خلوت و ساکت خواهند شد که می توان بر سر تقاطع ها نشست و منچ بازی کرد .


عقايد يك دلقك/هاينريش بل/ محمد اسماعيل زاده

دانلودحیدربابایه سلام به صورت نرم افزار دوزبانه ترکی اذربایجانی و ترکی استانبولی

دانلود مجموعه شعر حیدربابایه سلام به صورت نرم افزار دوزبانه ترکی اذربایجانی و ترکی استانبولی

حیدربابایا سالام یا حیدربابایه سلام (به فارسی: سلام بر حیدربابا) که اغلب به صورت کوتاه «حیدربابا» خوانده می‌شود، نام منظومه‌ای است به ترکی آذربایجانی از محمدحسین شهریار.

شهریار در این اثر از دوران کودکی خود در خشکناب، که در پای کوهی به نام حیدربابا قرار دارد یاد می‌کند. او کوه کوچک حیدربابا رامورد خطاب قرار داده و توصیف گیرائی از طبیعت و مردمان آن سامان به دست می‌دهد و گاه احساس خود از اوضاع گذشته و حال را با زبان ساده و بی تکلف و نزدیک به زبان عامهٔ مردم بیان می‌کند.

این اثر در ۱۲۱ بند نوشته شده است که ۷۶ بند آن متعلق به قسمت نخست میباشد.

حیدربابا گؤیلر بوْتوْن دوماندى

گونلریمیز بیر-بیریندن یاماندى

بیر-بیروْزدن آیریلمایون، آماندى

یاخشیلیغى الیمیزدن آلیبلار

یاخشى بیزى یامان گوْنه سالیبلار

حیدربابا تمام جهان، غم گرفته است

وین روزگارِ ما همه ماتم گرفته است

اى بد، کسى که که دست کسان کم گرفته است

نیکى برفت و در وطنِ غیر لانه کرد

بد در رسید و در دل ما آشیانه کرد

...


وزن این اشعار بر خلاف اکثر اشعار کلاسیک ترکی آذربایجانی که عروضی هستند، بر اساس وزن هجایی است به این ترتیب که مصرع‌ها از سه قسمت "چهار، چهار، سه" هجایی تشکیل شده است برای نمونه:


حیدر بابا ایلدریملار شاخاندا

حی در با با _ ایل د ریم لار _ شا خان دا

این اثر به زبان‌های مختلف چه به صورت نظم و چه به صورت نثر ترجمه شده است.

نمونه‌ای از ترجمه نظم به فارسی اثر کریم مشروطه چی (سونمز):
حیدر بابا به گاه چکاچک رعد و برق         کامواج سیل غرد و کوبد به صخره فرق
صف بسته دختران، به تماشا شوند غرق         از من درود بر شرف و دودمانتان
باشد که نام من گذرد بر زبانتان        

نمونه ای از ترجمهٔ بهروز ثروتیان به زبان فارسی:


حیدربابا چو ابر شَخَد، غُرّد آسمان         سیلابهاى تُند و خروشان شود روان
صف بسته دختران به تماشایش آن زمان         بر شوکت و تبارِ تو بادا سلام من‬
گاهى رَوَد مگر به زبانِ تو نامِ من‬     

فایلی که برای دانلود تقدیم حضورتان میگردد به صورت نرم افزاری بوده و متن مجموعه اشعار حیدربابایه سلام استاد شهریار به دوزبان ترکی اذربایجانی و ترکی استانبولی به همراه صدای خود استاد شهریار در دسترس می باشد.

دانلود این فایل ارزشمند را از دست ندهید.

برای دانلود مجموعه شعر حیدربابایه سلام به صورت نرم افزار دوزبانه ترکی اذربایجانی و ترکی استانبولیبه لینک زیر مراجعه فرمایید :

دانلود کنید.

پسورد : www.spowpowerplant.blogfa.com

واکنش یوسا به جایزه نوبل آلیس مونرو

ماریو بارگاس یوسا برگزیده شدن آلیس مونرو به عنوان برنده نوبل ادبیات 2013 را «انتخابی عالی» خواند.

 ماریو بارگاس یوسا رمان‌نویس سرشناس پرویی و برنده نوبل ادبیات 2010 در مصاحبه‌ی اخیرش درباره برنده شدن آلیس مونرو گفت: «این یک انتخاب عالی است، به ویژه برای خانم‌ها که همچنان سهم‌شان در فهرست برندگان نوبل بسیار ناچیز است.»

امروز همچنین اعلام شد دانشگاه «دلاور» قصد دارد از 31 اکتبر نمایشگاهی را به افتخار این چهره ادبی برگزار کند. در این نمایشگاه کارهای یوسا و آثاری که درباره‌ی وی خلق شده‌اند، در معرض دید عموم قرار می‌گیرد.

به گزارش ال کامرسیو، نمایشگاه کتابخانه این دانشگاه تا 13 دسامبر به کار خود ادامه خواهد داد تا جنبه‌های مختلف شخصیتی و کاری نویسنده «گفت‌وگو در کاتدرال» را بشناساند.

بارگاس یوسا متولد 1936، طی نیم‌قرن گذشته یک از مهم‌ترین چهره‌های ادبی آمریکای لاتین بوده است. از معروف‌ترین رمان‌های او می‌توان به «سوربز»، «خانه سبز» و «گفت‌وگو در کاتدرال» اشاره کرد. یوسا علاوه‌ بر نویسندگی، مقاله‌نویس متبحری نیز است و آثارش در روزنامه‌های مطرح اسپانیولی‌زبان به چاپ می‌رسد.

شعرهایی از شمس لنگرودی

شعرهایی از شمس لنگرودی

از شب
بجز خاکستر خانه اش باقی نیست
تو رفته ئی
سحر
از سوراخ کلید پیامی روشن می فرستد
بی تو نمی توانم بخوانم.

------------


بگذار خم شوم
گونه های نسیم را ببوسم
عیناً به رسم تو دور می شود، می بینی!

------------

پرندۀ توست در اتاقم
بر میلۀ شعرهایم
که آواز می خواند
نقطه ها را بر می چیند
و آب از من می خواهد.

پرندۀ توست
در خشکسال تنم
که آواز می خواند
و به زمزم شان فخر می فروشد.

پرندۀ توست در تنم
که به پروازم خیره اند
مارهای زنگاری، جغدها، نیزه ها.

------------

تابستان، گذشته است
جاده فرش شده در برگ ها
برگی در کفم نیست
برای بازی با روزهائی
که نباشی.

شمس لنگرودی
تعادل روز بر انگشتم


مصاحبه ی روزنامه بهار با شمس لنگرودی 11 مهر 92

شعر غنایی و عاشقانه‌های سیاســــی – اجتماعی شمس‌لنگرودی در این ‌سال‌ها در فضای مجازی و در عرصه کتاب‌های کاغذی مخاطبان فراوانی دارد. لنگرودی آن‌قدر مورد توجه است که آهنگسازان به سراغش می‌روند و یکی، دو سی‌دی از ترانه‌هایش ضبط و پخش شد. در یک فیلم بلند سینمایی نقش قاضی دادگاه را بازی کرد که در دهه فجر به نمایش گذاشته می‌شود. سه رمان نوشت که جلد دوم آن مجوز چاپ نگرفت. با این همه لنگرودی شاعر کماکان بیشتر مورد توجه است. هم‌نسلان او خاطره مجموعه شعر «قصیده لبخند چاک‌چاک» را مرثیه شکست نسل خود ارزیابی می‌کنند و بازتاب آرمانگرایی آن دوران. اما نسل جدید که نه تجربه دوران انقلاب و دهه 60 را دارد و نه دغدغه آگاهی از چند و چون آن، شمس‌لنگرودی را با همین ویژگی‌های امروزش دوست دارند. همین که هست.
«تو دیگر نیستی/ انار شکسته‌ای که خاطره‌های خونینش تنها بر دست و دهان می‌ماند.
تو دیگر نیستی/ مگر به صورت شعری در دهان/و لمس سرانگشت‌های تمام‌شده‌ات/ در دست‌هایمان./
شگفت، لعل‌گونه، درخشان، پرداخت شده، آبگون،.../ انار دهان گشوده/ از این بیش/نمی‌ماند/ بردرخت.»
در مقطعی از تاریخ شعر نو، شعر سیاسی علاقه‌مندان فراوانی داشت. به ویژه در میان اقشار دانشجو و تحصیلکرده، زمانی انتشار یک شعر از فروغ، اخوان و شاملو جامعه روشنفکری را تکان می‌داد، چه شد که آن شور و شوق دیگر وجود ندارد.
زمانی بود که چپ‌ها- به ویژه در حوزه هنر و ادبیات- جهان را به تسخیر خودشان درآورده بودند. به‌ویژه مارکسیست‌ها. سوال را می‌شود شکل دیگری مطرح کرد. چرا با وجود این که بحران‌های عظیمی جهان را در خود گرفته، خبری از چپ نیست. همه در سکوت فرورفته‌اند، درگیری‌ها غالبا بین راست سنتی و راست مدرن است و چپ‌ها نظاره‌گر صحنه‌اند. برای این که متاسفانه عملکرد چپ‌ها خوب نبود، برای این که اندیشه چپ به نیازهای جوامع پاسخ لازم را نداد، همیشه انگیزه‌هاست که محرک اصلی انسان است. چپ‌ها سال‌ها فکر می‌کردند کلید حل معضلات جوامع بشری در دست‌شان است و شاعران و نویسندگان چپ هم به دنبال این تئوری با شور و هیجان این آرمانگرایی را تبلیغ می‌کردند. منتها وقتی خود تئوری‌ها زیر سوال رفت یا دست‌کم مورد تردید یا مورد بازبیبنی قرار گرفت نقش هنر و ادبیات هم در این عرصه کمرنگ شد. الان دیگر آن نوع از ادبیات به نیاز جامعه پاسخ نمی‌دهد. برای روشنفکر دهه 50 مسلم بود که مشکل زیربنا و روبناست. اما امروز تقریبا برایش روشن شده که چنین خبرهایی نیست که زیربنا اگر عوض شد روبنا هم عوض می‌شود.
آیا به همین دلیل شعر از اریکه سلطنت به زیر افتاد و رمان جایش را گرفت؟
شعر سالیان دراز است که کارکرد اولیه‌اش را در جهان از دست داده است. منتها در کشورهای اصطلاحا پیرامونی این اتفاق تازه دارد می‌افتد. فقط این نیست که شعر دیگر جایگاه سابق را ندارد. تئاتر، باله، نقاشی و... هم همین وضع را دارند. هنرهای دیگری آمدند و آن‌قدر با صدای بلند اعلام حضور می‌کنند که صدای هنرهایی مثل شعر شنیده نمی‌شود. مثل موسیقی و سینما، بسیاری از عناصر شعر در موسیقی تجلی پیدا می‌کند یا وارد سینما شده است. برای همین کارکرد این هنرها افزایش پیدا کرده است. موسیقی شاعرانه، سینمای شاعرانه. یک کنسرت موسیقی هزاران هزار نفر را جمع می‌کند اما شعر چنین توان و امکانی ندارد. حتی رمان هم چنین امکانی ندارد. بهترین رمان را در کمتر از دو ساعت می‌توانید در یک فیلم سینمایی ببینید. در حالی که خواندن آن رمان اگر خیلی سرعت داشته باشید یک ماه طول می‌کشد. اما سرانجام هیچ‌کدام از این هنرها از بین نمی‌روند.
امروز با توجه به فضای مجازی و حضور انواع هنرها در این فضا و نشر الکترونیک آینده شعر و داستان و رمان را چگونه می‌بینید؟
کتاب جالبی منتشر شده به اسم «سارقان آتش» که گفت‌وگوهایی است در باب رمان و شعر که تعدادی مصاحبه است با ساراماگو، امبرتو اکو، هانتکه، پل آستر و... کتاب بسیار جالب و جذابی است. یک بخش از کتاب مربوط به مصاحبه‌ای است با امبرتو اکو که سوال خبرنگار از او همین است. امبرتو اکو جواب دقیقی به این سوال می‌دهد. مختصرش این است که می‌گوید اقیانوسی که با اینترنت پیدا شده مسلما خیلی‌ها را از مراجعه به کتاب بی‌نیاز می‌کند اما خاصیت کاغذ -کتاب و روزنامه- این است که به سادگی از دست نمی‌رود.
وقتی رمان درآمده بود خیلی‌ها در اواخر قرون 18 و 19 می‌گفتند دوره شعر دیگر تمام شده است. اما بعدها دیدیم که تمام نشد. سینما که پیدا شد بسیاری می‌گفتند دوره رمان دیگر تمام شده است. امبرتو اکو می‌‌گوید وقتی از روی رمان «نام گل سرخ» فیلم سینمایی ساختند، در واقع این فیلم چیز دیگری شد که اصلا رمان من نبود. اکو می‌گوید در آن‌جا فهمیدم هر کسی روایت خودش را می‌تواند داشته باشد بنابراین هم سینما هست و هم این که رمان در جای خودش خواهد ماند. اکو می‌گوید جالب این است که دیدم تازگی از روی فیلم رمان می‌نویسند. نتیجه عرض بنده این است که هر کدام کارکرد خودشان را حفظ خواهند کرد. اگرچه نهایتا آن‌که تازه‌تر است جای بیشتری برای خودش باز می‌کند. به‌ویژه که امکانات بیشتری دارد و به ویژه که قابلیت دسترسی مخاطبان به آن بیشتر است.
دوره احمدی‌نژاد چگونه گذشت؟
بسیار بیمارگونه و سخت. در آن دوره هزاران اثر منتشر نشد. سانسور فقط جلوی اثر را نمی‌گیرد، به مرور خلاقیت را نابود می‌کند. و این چیزی است که آن‌ها می‌دانند.
ولی کتاب‌های زیادی از شما منتشر شد.
در آن دوره تنها کتاب من نبود که منتشر می‌شد. هزاران کتاب از نویسندگان و شاعران و مترجمان منتشر شد. کتاب‌های فراوانی هم اجازه چاپ نگرفت. این که اگر شاعری کتابی منتشر کرد پس هیچ مشکلی نداشت دیدن یک‌طرف قضیه است. بعضی‌ها کم‌کارند و بعضی پرکار. کم‌کارها مسلما در مواجهه با مشکل ممیزی بیشتر دیده می‌شوند. اما وقتی شما پرکار باشید و چند کتاب تحویل وزارت ارشاد برای گرفتن مجوز بدهید سرانجام کاری از شما منتشر می‌شود. در دوره احمدی‌نژاد جلوی انتشار رمان من گرفته شد. رفتیم با مسئولان اداره کتاب صحبت کردیم ولی سر سوزنی تاثیر نداشت و غیرمجاز اعلام شد. اسم رمان بود «شکست‌خوردگان را چه کسی دوست دارد؟». یک مجموعه شعر دیگر به اسم «صبح آفتاب‌تان بخیر گر‌به برفی» داشتم که مجوز چاپ نگرفت. یا مجموعه‌هایی که از من منتشر شد، بدون ممیزی نبود.
شعرهای خطابی شما برای چه کسی است؟ آیا در عشق کسی است که شکست خورده‌اید؟
این شعرها خطاب به هر کسی که باشد، خب نمی‌توانم اسم ببرم. اما آن عشق مورد نظر شما شکست نیست. زیرساخت ذهنم اصلا این گونه نیست. یعنی در عاشقانه‌ترین شعرهایم هم اگر دقیق شوید، مطلقا صحبت شکست به میان نمی‌آید. اما اندوه ازدست‌دادگی، همیشه در من هست. این از کجا می‌آید، نمی‌دانم و علتش را کشف نکرده‌ام. یک حس تنهایی همیشه با من بوده و هست که شاید این شعرهای خطابی آن خلاء درون را پر می‌کند.



پائیز
جنون ادواری سال است
پیرهنش را ریزریز می کند
در ملافه ای به سفیدی برف
خواب میرود
بانگشتانی
که از لبه تخت بیرون است

------------

چه شغل عجیبی !
شروع هفته تو را می بینم
باقی هفته
به خاموش کردن خود در اتاقم مشغولم



من کوچه‌یی از شهابم
در روشنایی من باران‌ها دهل می‌کوبند
و بچه‌های برهنه فرفره‌شان
بشقاب پرنده‌ی دست‌ساز است
خرمهره‌‌شان ابریشم اندوه.

چرا تا وقتی نیامده بودی
همه چیزی سر جای خود بود
حالا دندان‌هایم نیز، فقط با اسطوره سفید می‌شوند
و چقدر می‌ترسم از سفید
وقتی شنیده‌ام
در برف شاهنامه کسانی هم گم شدند
و تو پیداشان نکردی.

شمس لنگرودی
از کتاب تازه منتشر شده
«وعجیب که شمس‌ام می‌خوانند»
63 ترانه عاشقانه- انتشارات نگاه

دانلود کتاب چرا عقب مانده ایم دکتر علی محمد ایزدی

دانلود کتاب چرا عقب مانده ایم دکتر علی محمد ایزدی

قبلا در پست 986 کتاب چرا عقب مانده ایم نوشته دکتر علی محمد ایزدی را برای دانلود تقدیم حضور دوستان کرده بودیم که به دلیل از کار افتادن لینک های دانلود دیگر قابل استفاده نبوده اند. دراین پست مجددا کتاب چرا عقب مانده ایم ؟ نوشته دکتر علی محمد ایزدی را برای دانلود شما اپلود وتقدیم میکنیم.


تا آنجا که به خاطر دارم، از همان دوران نوجوانی به دنبال علت هر موضوعی بودم و به دنبال پاک کردن هرچه را که ناپاک می دیدم و منظم کردن هر جا را که بی نظم می یافتم. از زیبائی های طبیعت لذت می بردم. عاشق گل ها و پرندگان رنگارنگ بودم، بخصوص پرندگان آوازخوان.همیشه فکر می کردم همه چیز باید همیشه تمیز، مرتب، زیبا و آرامش دهنده باشد. و اگر نیست، علتی دارد. علتی که آنرا از روال طبیعی خارج کرده. علاقه داشتم علت ها را پیدا نمایم و اگر بتوانم نواقص را اصلاح کنم و به مسیر طبیعی خود برگردانم. خاطرات زیادی از این نمونه در دورانهای مختلف زندگی ام دارم.

منزلمان در بافت قدیمی شهر شیراز و تا دبیرستانی که میرفتم بیش از نیم ساعت راه بود. آن هم در کوچه‌های قلوه کاری. در زمستان هر وقت باران می بارید، چندین جای مسیر خانه تا مدرسه، محل تقاطع کوچه ها را آب می گرفت. برای گذشتن از آن، محصلان به مردانی که آنها را “کول” میکردند و به آن طرف آب می بردند، پول می دادند و به این ترتیب خود را به مدرسه می رساندند.

من صبح ها باید این مسیر را طی می کردم و ظهر ها برای ناهار به منزل بر می گشتم. بعد از ظهر دوباره این کار،تکرار می شد. در این قبیل روزهای بارانی مجبور بودم ظهر ها که به منزل می آمدم، شلوارم را عوض کنم چون از پشت پا تا زیر کمرم پر از گل شده بود. همیشه به خانه که می رسیدم داد و فغانم برای تنها کسم که به شکایتم گوش میکرد و دلداریم می داد ـ مادرم ـ بلند بود. (خدا رحمتش کند که برای من و برادران کوچکترم هم مادر و هم پدر با کفایتی بود.) شکایتم، توأم با عصبانیت و ناراحتی، این بود که چرا کوچه ها باید چنین باشند و پاسخ مادرم با مهربانی این بود: مگر نمی خواهی فکر کنی؟ دقت کن ببین چه می گویم. زمستان باران می آید، زمین را خیس می کند و گل می شود. وقتی شما روی زمین گل شده راه می روی، ترشح آب و گل شلوارت را به این صورت در می آورد.

آیا این تقصیر کسی است که می خواهی او را درست کنی؟ بی دلیل خودت را ناراحت می کنی. من سکوت می کردم. چون تمام دلایلش صحیح بود. ولی ته دلم راضی نمی شدم و نمی توانستم قبول کنم که برطرف کردن این گرفتاری غیر ممکن باشد.حرف دیگری نمی زدم. ولی دفعات بعد، باز هم دست از شکایت بر نمی داشتم. چون در عین حال که نمی توانستم دلایلش را رد کنم، ولی قانع هم نمی شدم.

مورد دیگری که هنوز از خاطرم محو نشده، روزی بود که از حمام به خانه بر می گشتم. در خانه حمام نداشتیم. رسم بر این بود که هفته ای یک بار به حمام عمومی می رفتیم. پانزده یا شانزده ساله بودم. از حمام در آمده تمیز، با موهای شسته بریانتین زده، پاک و براق، به طرف خانه در همان کوچه های قلوه کاری و پر از خاک روان بودم. باد پاییزی می وزید. در یکی از کوچه های سرِ راه چند دکان کنار هم بود که برنج کوبی و عصاری می کردند. یعنی از شلتوک، برنج سفید و از کنجد، ارده و روغن می گرفتند. چند نفر کارگر روی پشت بام همان دکان ها مشغول پاک کردن کنجد و غربال کردن برنج های سفید کرده بودند. گردبادی شدید درگرفت. پوست های کنجد و خاک برنج با خاک کوچه به هم آمیخته شد و به شدت سراپایم را به هم پیچید. مثل اینکه دنیا برایم آخر شده بود. خشمگین و عصبانی به زمین و زمان بد می گفتم. با سرعت خود را به خانه رساندم. و یکراست بطرف اطاق و به سراغ آیینه رفتم وقتی قیافه خود را در آیینه دیدم و صورت و موهای آرد روغن زده خود را تماشا کردم، گفتم: وای!، نگاه کن، چه به سرم آمده! بی اختیار- با صدای بلند- زدم زیر گریه، مادرم سراسیمه به سراغم آمد. ابتدا با دیدن قیافه مضحک من خنده اش گرفت. ولی با دیدن اشکانم، خودش را کنترل کرد وگفت: چه شده؟ برایش تعریف کردم. گفت: چیز مهمی نیست، ناراخت نباش. بیا برویم سر حوض دست و صورتت را تمیز کن. من که از خنده اولیه اش کلافه شده بودم، گریه‌ام را شدیدتر و باز همان گله و شکایت همیشگی را تکرار کردم. مادرم در اینجا سکوت کرد، تا هرچه دل تنگم می خواهد، بگویم. بعد از اینکه کمی آرام شدم، گفت: باز هم بدون توجه به موضوع و بدون دلیل خودت را ناراحت کردی. البته که هر کس پاک و تمیز از حمام درآمده باشد و به چنین وضعی درآید، ناراحت می‌شود. ولی اگر یادت باشد همانطور که سال گذشته در مورد باران آمدن و گِل شدن زمین و کثیف شدن شلوارهایت می گفتم، حالا هم در این مورد عیناً همان مطالب را تکرار می کنم. پاییز باد می آید و باد هم هر چیز سبکی را با خود به هوا می برد. و هر کس در مسیرش قرار گیرد از آن خاک و خاشاک ها بی نصیب نمی ماند. این یک واقعیت است و کسی هم نمی تواند کاری بکند. و این موضوع، ناراحت شدن ندارد. می دیدم راست می گوید. ولی نمی توانستم خود را قانع کنم که باید با این قبیل بد بختی ها و زجر سوخت و ساخت. راهی هم به نظرم نمی رسید تا ارایه دهم.

و اما پیش آمدی که در طول حیاتم بیش از همه تکانم دادو به سوی تحقیق دقیق و مطالعه خلقیات جامعه مان کشاند و در حدود سی سال ذهن مرا مشغول نگه داشت، واقعه ی کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲علیه مصدق بود. بعد از آن روز سیاه، برای من سوال بسیار بزرگی مطرح شد و آن اینکه چرا توده های چند هزار نفری مردم که تا چند روز قبل، از توپ های چلوار، طومار ها می ساختند و بعضی واقعاً با خون سر انگشت خود، بر آن می نوشتند:” از جان خود گذشتیم، با خون خود نوشتیم، یا مرگ یا مصدق” و یا اکثریت قریب به اتفاق مردم ایران که در فاصله کوتاهی قبل از کودتا، در رفراندم مصدق برای انحلال مجلس به طرفداری از او رأی مثبت داده بودند، خانه کوب شدند. و عده ای دیگر هم ۱۸۰ درجه چرخیده، علیه مصدق شعار دادند.

بعد از آن سال، هر کتابی که می خواندم، هر صحنه ای که می دیدم، در هر نوع اجتماعی که شرکت می کردم، در بین مردم کوچه و بازار، شهر و روستا، در خانه و مدرسه، در ادارات دولتی و موسسات خصوصی، همه جا، مراقب و متوجه رفتار و گفتار و کردار خودم، اطرافیانم و اشخاصی که با آنها روبرو می شدم، بودم تا شاید با توجه به خلقیاتمان، بتوانم پاسخی منطقی، برای سوالم بدست آورم. به رفتاری که بزرگتر ها نسبت به کودکان و نوجوانان داشتند و به نحوۀ برخوردی که بزرگتر ها نسبت به یکدیگر و نسبت به فرزندان خودشان داشتند، توجه و دقت می کردم.

در سال ۱۳۴۱با روی کارآمدن کندی در آمریکا و نخست وزیری دکتر امینی در ایران، فضای سیاسی کشور کمی باز شد و دولت اجازه فعالیت مجدد به جبهه ملی داد. در پاییز آن سال کنگره جبهه ملی در تهران تشکیل شد و من همراه با عده ای شیرازیان به عنوان نمایندگان جبهه ملی فارس در کنگره شرکت کردیم. در بهمن ماه همان سال بود که شاه “انقلاب سفید شاه و مردم” را اعلام نمود و با برگزاری رفراندم، منشور شش ماده ای، انقلابش را به تصویب مردم رساند که بعداً به تدریج به ۱۲ ماده رسید.

بعد از رفراندم تمام کسانی را که در کنگره جبهه ملی شرکت کرده و شناخته بودند، توقیف کردند. من را هم در شیراز به زندان ساواک بردند. با اینکه در زندان انفرادی بودم، ولی انصافاً هیچگونه شکنجه و تحقیر و توهین یا ادای کلمۀ زشتی نسبت به من سایر زندانیان سیاسی در کارشان نبود.

بعد از تقاضای مصرانه ام به اینکه کتابی، مجله یا روزنامه ای در اختیارم قرار دهند که مشغول باشم، موافقت شد که یک جلد قرآن برایم بیاورند.

از کتاب چرا عقب مانده ایم نوشته دکتر علی محمد ایزدی

دانلود کتاب چرا عقب مانده ایم یا نجات نوشته دکتر علی محمد ایزدی

دانلود کنید.

پسورد : www.spowpowerplant.blogfa.com

یک فیلم یک کتاب قسمت دوم

یک فیلم یک کتاب قسمت دوم

در این بخش از نوشته های وبلاگ در هرپست به معرفی یک فیلم خوب (برداشت کاملا شخصی که میتواند مورد تایید سایر دوستان باشد یا حتی مورد تنفر بقیه علاقمندان به این مباحث باشد!) ویک کتاب خوب (هکذا در این بحث!) خواهیم پرداخت...

شما نیز میتوانید نوشته های خودتان را درقالب نویسنده مهمان برایمان ایمیل نمایید تا به اسم خودتان در این بخش منتشر شود.

تقدم وتاخری در هیچ موضوعی وجود ندارد ومطالب صرفا برداشت های شخصی ، علاقمندی ها و زاویه دید نویسندگان می باشد و تایید یا نقد اثری نمیتواند هیچ تاثیری در واقعیت اثر داشته باشد که به هیچ وجهی ادعایی هم در این زمینه نداشته ایم ونداریم

شاد باشید.

------------------------

فیلم Ran یا اشوب محصول 1985 ساخته اکیرو کوروساوا کارگردان شهیر ژاپنی است.

فیلمی با مضامینی متفاوت تر و عمیقتر نسبت به کارهای قبلی کوروساوا

در فیلم اشوب کوروساوا تمایز بین عقل و دیوانگی ، اطاعت و شعور ، احساس و منطق و چالش قدرت را به زیبایی به تصویر کشیده است.


سوال اساسی زندگی بشری با مضمون مرز خیر و شر کجاست؟ در همان اول فیلم با شوریدن کوچکترین فرزند فرمانروا هنگام تقسیم میراث ورفتار برادران و پدر در قبال عکس العمل به ظاهر یاغی مابانه فرزند کوچک شکل می گیرد و درادامه به چالش های جامعه بشری در قبال عملکرد و انتظار پاسخ گویی در قبال انها ، چالش قدرت به عنوان بزرگترین چالش زندگی بشر ، روابط اجتماعی و تقابل سنت و مدرنیته چه در نهاد خانواده و چه در اجتماع گریز می زند.

گفتگوهای طولانی و هدفمند دلقک دربار با پادشاه که منطق خشک و جزم اندیشی را به شدت به سخره گرفته است و نمود یافتن رویای پادشاه مبتنی بر اوارگی در یک صحرا هنگامی که به دست فرزندانش به استانه جنون میرسد تلاش کوروساوا برای نشان دادن مفهوم اشوب در زندگی و عقده های حقیر ذهنی بشری است.



نمودی از این اشوب را در رفتار دو عروس خانواده که خانواده هردو به دست ایشی مونجو کشته شده اند و قلعه های انها تصرف شده است میتوان مشاهده کرد.
یکی همه را به اتش کینه و حسادت خود میسوزاند ودیگری تحت اموزه های بودا صرفا در پی صلح وارامش است.
مانند بقیه فیلم های کوروساوا مطمئنا از دیدن این فیلم نیز لذت خواهید برد و البته کار متفاوتی از کوروساوا را نیز به تماشا خواهید نشست.

-----------------------------

فراسوی نیک وبد

درامدی بر فلسفه اینده


فردریش ویلهلم نیچه بی تردید بزرگترین فیلسوف المانی در نیمه دوم قرن نوزدهم است و سخنانش با دیگر اندیشمندان معاصرش تفاوت بسیاری دارد. او ، خود نیز ازاین نکته اگاه است ونیک میداند که مخاطبانش معاصران او نیستند.
اکنون پس از گذشت یک قرن از مرگ نیچه تاثیر سخن اورا به خوبی میبینیم. ازیاد نبریم که درقرن بیستم بارها سخنانش را تفسیر و تعبیر کردند و دراین راه مرتکب خطاهای فراوان شدند. جالبترین نکته ان است که خوانندگان اثار نیچه کمتر استادان دانشگاه بودند.
خود نیچه نیز نیک از این واقعیت اگاه بوده است وحتی نخستین اثرش ، زایش تراژدی ، با واکنش های متفاوت همکاران دانشگاهیش روبرو میشود.
زایش تراژدی و بعدها تاملات نابهنگام مربوط به نخستین دوره اثار نیچه است و این اندیشه بعدها  با انسانی ، بسیار انسانی راه انتقاد را می پیماید ودراین راه با حکمت شادان در نهایت به چنین گفت زرتشت ، پراهمیت ترین اثر خود میرسد. برای درک میزان اهمیت این اثر کافی است نگاهی به اثار نویسندگان و شاعران بزرگ قرن بیستم کنیم، بخصوص به اثار ابتدایی نویسندگانی با گرایش های گوناگون فکری همانند راینر ماریا ریلکه ، توماس مان ، برتولت برشت و والتر بنیامین .
اما پس از نگارش چنین گفت زرتشت به فراسوی نیک و بد می رسد. نگارش فراسوی نیک و بد ، پیش درامدی بر فلسفه اینده را نیچه در سال 1885 اغاز کرد ، یعنی درست ان هنگام که نتوانسته بود برای چاپ و انتشار چهارمین بخش از کتاب چنین گفت زرتشت ناشری بیابد. از این رو این واپسین بخش را به هزینه شخصی و شمارگانی اندک به چاپ رساند.
همین موضوع سبب شده بود که نویسنده زرتشت نتواند در نخستین ماههای سال 1885 هیچ مطلبی بنویسد و حتی ارامش لازم و برای بازبینی و تصحیح کارهای گذشته خود را نداشته باشد. با این حال ذهن نیچه اماده و مهیای نگارش اثری بزرگ بود که تازمان نگارش این است انسان ، واپسین اثرش نشانه های ان را میتوان دید.
در سال 1885 نیچه 41 ساله بود و غرق در فلسفه واسطوره های یونان باستان می اندیشید که اوج زندگی خویش را در 40 سالگی سپری کرده است وبه همین دلیل در نوشته های خود از این زمان به بعد، بارها از نیمروز سترگ یاد میکند و خود باور دارد که به سوی خزان زندگی رهسپار است. حتی در نامه هایش بارها خویشتن را "موجودی پیر" میخواند.
کسی که چنین حال وهوایی در سر دارد و پایان زندگی را بس نزدیک می داند، باید بکوشد ثمره شیرین زندگی معنویش را در واپسین روزهای خزان به دیگران ارزانی دارد. از این رو سراسر زمستان 1885 را سخت کار میکند و تصمیم میگیرد حاصل اندیشه خویش را در کتابی گرد اورد.سرانجام بیست وهفتم مارس 1886 به دوست ویار دیرینه اش پیتر گاست یا همان هاینریش کوزلیتس مینویسد :
از این زمستان بهره ای فراوان برده ام و اثری نگاشته ام که دشواری های فراوانی دارد و حتی از انتشار ان گاهی می هراسم ولرزه بر اندامم می افتد.
نام این کتاب چنین است : فراسوی نیک وبد - پیش درامدی بر فلسفه اینده
از یادداشت مترجم  در مقدمه کتاب

کتاب فراسوی نیک وبد در امدی بر فلسفه اینده اثر بزرگ وماندگار نیچه با ترجمه دکتر سعید فیروزابادی در 248 صفحه ، نه فصل و یک ضمیمه توسط انتشارات جامی به قیمت 7500 تومان منتشر شده است.
این کتاب یکی از ماندگارترین و عمیق ترین نوشته ها در باب فلسفه قدرت است انجا که در بحث فلسفه قدرت نیچه یکه تازی بی همتاست همانگونه که در نقد مدرنیته سردمدار و تاثیر گذار است.
مطالعه این اثر عمیق و ماندگار را به دوستداران مباحث فلسفی و نیچه پیشنهاد میکنیم.

یک عکس یک داستان!


حقیقت دنیا جز این نیست...

-----------------

قورباغه و كانگورو

قورباغه به كانگورو گفت:
من می توانم بپرم تو هم.
پس اگر با هم ازدواج كنیم
بچه مان می تواند از روی كوه ها بپرد، یك فرسنگ بپرد،
و ما می توانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم.
كانگورو گفت: «عزیزم»
چه فكر جالبی
من با خوشحالی با تو ازدواج می كنم
اما درباره قورگورو
بهتره اسمش را بگذاریم «كانباغه»
هر دو سر «قورگورو» و «كانباغه»
بحث كردند و بحث كردند.
آخرش قورباغه گفت:
برای من نه «قورگورو» مهمه نه «كانباغه»
اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج كنم.
كانگورو گفت: «بهتر»
قورباغه دیگر چیزی نگفت
كانگورو جست زد و رفت.
آنها هیچوقت ازدواج نكردند، بچه ای هم نداشتند
كه بتواند از كوه ها بجهد یا یك فرسنگ بپرد.
چه بد، چه حیف
كه نتوانستند فقط سر یك اسم توافق كنند.

شل سیلور استاین

فارسی یا پارسی

فارسی یا پارسی!

مرثیه ای برای ادبیات

هنوز وقتی غرق خاطرات میشم ترس از وجود غلط های نگارشی درمشق های روزانه ام یا ترس ودلهره ای که درمورد زنگ انشا داشتم که ایا روزی میشه تابوی نمره بالای 18 درمورد انشا شکسته بشه واین همه مرارت وزحمتم بابت نگارش یک انشا برای خودم وچندین انشا برای همکلاسی ها وبچه های کلاسهای بالاتر وپایینتر بی اجر نمونه؟!! در گوشه وکنار وجودم قابل لمس هست انگار.
امروز با نسل بعدی خودم که سرصحبت رو باز میکنم متن نوشته هاشون اغلب پراز غلط های وحشتناک املایی است،غلط های مکرر نگارشی(انگار که هیچ درس اداب نگارشی نخوانده اند!)وبی توجهی محض به معنای واژه ها وکاهش روزمره دایره لغات نسل های بعدی نکات پررنگی است که میتواند ذهن مارا درگیر کند یا قلقلک دهد.

در این میان حضور پدیده فراگیری بنام اینترنت که جای کتاب وروزنامه خوانی را با انواع واقسام تکنولوژی ها (از انواع کتابخوان گرفته تا صفحات شخصی و صفحات اجتماعی چون فیسبوک وتوییتر و ...) به صورت پررنگی پرکرده است باعث شده تا دایره پالایش و ویرایش وحتی سانسور(اگر کارکرد مثبتی برای ان بشود در نظرگرفت!) شبیه داستان لایه اوزون زمین شود!!

ظهور نوشتارهای فینگلیشی و کوچه بازاری و دل وقلوه بهم پاس دادن که این اخری دیگر روی هر پدیده زبان کُشی را سفید کرده است...

منظورم از ارائه این فیلم واین نوشتار نه داشتن ادعایی در باب زبان هست (که شاید بحق دوستی گلایه کند که هم نوشتارت از باب دایره لغات ودستور نگارش ایرادها دارد که بردیده منت پذیرایم چه نه سوادی برای ویراستن متنم داشتم نه زمانی برای این کار ولی هم و غمم این بود تا اندک به یاد مانده هایم را به محک دوستان بیازمایم!) و نه توانی در اصلاح جز انکه از خوان دانش دوست داران ادبیات به قدر کفایت بهره برم.

در هرحال این فیلم کوتاه را دانلود کنید واگر دستی بر قلم دارید هرکجا که توانش را داشتید در باب اصلاح  امور جهدی نو نمایید.

باشد که روزی نو و روزگاری نو فارغ از سهل انگاری های عامدانه داشته باشیم...


دانلود

پسورد : www.noandishaan.com

حکمت شادان بخش سیزدهم

هرگز با احمق ها بحث نکنید. آن‌ها نخست شما را تا سطح خودشان پایین می‌کشند و سپس با تجربه‌ی یک عمر زندگی در آن سطح، شما را شکست می‌دهند.

مارک تواین



کاپیتان: نترسید، برید جلو خدا با ماست.

سرباز: کاپیتان، اگه خدا با ماست پس کی با اوناست؟!

نجات سرباز رایان...


آنان كه هميشه و مداوم از زندگي گله و شكايت دارند، كمتر از ديگران براي نبرد روزانه آماده هستند.

موسولينی


اگر کفشت پایت را می زد و از ترس قضاوت مردم پابرهنه نشدی و درد را به پایت تحمیل کردی ،دیگر در مورد آزادی شعار نده !

آلبر کامو

مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده . شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ، براي همين ، تمام روز اور ا زير نظر گرفت. متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد ، مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند ، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضي برود و شكايت كند .

اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود ، حرف مي زند ، و رفتار مي كند .
پائلو کوئیلو: همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم


اگر کسی را دوست داری باید او را آن طور که هست دوست داشته باشی نه آن جور که گمان می کنی باید باشد!

آناکارنینا
لئو تولستوی


یه مسابقه ای برگزار شد، مسابقه ای که نباید برگزار میشد ولی بالاخره انجام شد، مسابقه ای احمقانه، بیهوده، بی نتیجه، اشتباه محض... داستان بشریت مثل یه مسابقه ایه که آخرش بد تموم میشه و من نخواسته بودم توش شرکت کنم

اریک امانوئل اشمیت  - مهمانسرای دو دنیا



لیزا - تو هیچ وقت مایوس نمی شی؟
ژیل - چرا
لیزا - اون وقت چه کار می کنی؟
ژیل - به تو نگاه می کنم و از خودم سوال می کنم که علی رغم تردیدها، سوء ظن ها، خستگی ها، آیا دلم می خواد این زنو از دست بدم؟ و جوابشو پیدا می کنم. همیشه یکیه. با این جواب امید و شجاعتم بر می گرده

خرده جنایت های زناشوهری
اریک امانوئل اشمیت


روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد. میان چهاردیواری که اطاق مرا تشکیل می‌دهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشیده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب می‌شود، نه، اشتباه می‌کنم - مثل یک کنده هیزم ِ تر است که گوشهٔ دیگ‌دان افتاده و به‌آتش هیزم‌های دیگر برشته و زغال شده، ولی نه‌سوخته‌است و نه تروتازه مانده، فقط از دود و دم دیگران خفه شده

بوف کور


صفحات تاریخ بشر با خون نوشته شده، هر قُلدری که وقیح تر و درنده تر باشد بیشتر کشتار و غارت بکند و پدر مردم را در بیاورد، در صفحات این تاریخ عزیز چُسانه تر است و به اصطلاح نامش جاویدان میشود و گاهی لقب "عادل" هم به دُمش می چسبانند و حتی به درجه الوهیت هم او را بالا میبرند. این از خصایص اشرف مخلوقات است!

توپ مرواری
صادق هدایت


وقتی بزرگ شدم،
میخواهم هرکسی باشم
به جز یک پدر بد اخلاق،
یک راننده اتوبوس بی حوصله،
یک آدم عصبانی،
یا یک آدم ناامید که با همه دعوا دارد،
و یا آدم گنده ای که بیهوده باد توی دماغ می اندازد،
خب مثل اینکه دیگر آدمی نمانده...
پس بهتر است فعلاً بزرگ نشوم،
تا ببینم بعد چه می شود!

" شل سيلور استاين "


Meditation is like planting a tree . It bears fruit late , but you can always be sure of its fuitfulness .

"Friedrich Nietzsche"

تفکر مانند کاشتن درخت میوه است ،ثمره ی آن دیر به دست می آید ؛ لیکن پر بار است .

"فریدریش نیچه "


ارزشش را دارد از درخت انجیر بالا برویم تا شاید بتوانیم انجیری بچینیم. این کار، بهتر از این است که زیر سایه‌اش دراز بکشیم و منتظر افتادن میوه بمانیم.
در هر حال، باید به استقبال خطر رفت ...

ژوزه ساراماگو - دخمه


همه به " خدا " احتياج دارند ...
ثروتمند براى حفظ ثروت و فقرا براى تحمل محروميت !



باور کردن به وجود شیاطین آسان تر از اعتقاد به وجود آدم های شیطان صفت است ...

دیموناتا، نبرد با شیاطین 1: لرد لاس، نوشته ی درن شان



 آزادی ' دریایی متلاطم و طوفانی است، مردان ترسو آرامش استبداد را بر این طوفان ترجیح می‌دهند ...

توماس جفرسون


همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما پول‌دارها محترمترند .
همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما دخترها پرطرف‌دارترند .
همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما بچه‌ها واجب‌ترند .
همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما خانم‌ها مقدم‌ترند .
همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما سیاه‌ها بدبخت‌ترند و سفیدها برترند...
البته تبعیضی در کارنیست .
در کل همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما بعضی‌ها برابرترند ...


ما نباید از حرکات و گفتار یک دیوانه حیرت کنیم . زیرا بیست و چهار ساعت شب و روز مشغول تماشای دیوانگی و حرکات بی رویه طبیعت هستیم و انگار که ما بر طبیعت برتری داریم زیرا خود را در قبال او عاقل می بینیم.
اما اول باید منتظر بود که بفهمیم اساس دنیا بر عقل استوار است یا جنون ؟؟؟ و به عبارت دیگر آیا عقل هم یکی از نواقص زندگی ماست که با توسل بدان می خواهیم کشتی زندگی حقیر و ناچیز خود را به ساحل نجات برسانیم و یا برعکس ,عقل يكی از امتیازات ماست ؟!؟!؟!
زیرا ممکن است عقل هم یکی از نواقص زندگی ما باشد و برای موجودات عالی تر هیچ معنی نداشته باشد.

مثلا عقل شما می گوید که وسط کوره کارخانه آهن گدازی نروید زیرا خاکستر خواهید شد.ولی موجود عالی تری که بیم از آتش ندارد و حتی چندین میلیون درجه گرمای کره خورشید را تحمل می کند به استدلال عقلانی شما می خندد و با چشم حقارت به شما می نگرد و تفرج کنان از وسط کوره آهن گدازی عبور می نماید .

موريس مترلينگ



برای دست یافتن به یک قانون علمی ، سه مرحله ی اساسی وجود دارد که عبارتند از :
1-مشاهده ی فاکتهای معنی دارد ، 2-پرداختن فرضیه ای که در صورت صحت برای توجیه این فاکتها بسنده خواهد بود ، 3- استتناج نتایجی از این فرضیه که از طریق مشاهده قابل آزمون باشند. اگر این نتایج به تحقق بپیوندند ، فرضیه موقتا تایید می شود ولو اینکه بر اثر اکتشافات بعدی ، دستخوش تغییر گردد.

در وضع کنونی علم ، هیچ امر و فرضیه ای را نمی توان به صورت مجرد در نظر گرفت ، بلکه هر جزئی ، در طرح کلی معرفت علمی جای می گیرد و معنی داریِ یک امر نیز نسبت به همین مجموعه کل سنجیده می شود. وقتی می گوییم فلان فاکت از لحاظ علم معنی دار است ، مراد این است که فاکت مورد نظر یا به استقراء یافتن یک قانون کلی یاری می دهد و یا ابطال یک قانون کلی را سبب می شود ، زیرا اگر چه علم از مشاهده ی موارد جزئی شروع می کند، اصولا به جزئیات تکیه ندارد و متوجه کلیات است. وانگهی یک امر علمی هیچگاه فاکت مستقلی نیست ، بلکه حالت خاصی از امر کلی تری است و در اینجاست که دانشمند از هنرمند فاصله میگیرد . هر چند هنرمند مایل است واقعیت را در حالت ذهنی بپروراند . .

علم در ارجمندترین معنای خود ، مشتمل بر قضایایی است که آغاز آنها بر فاکتهای جزئی استوار است و انتهای آنها به یک سلسله قوانین کلی حاکم بر پدیده های هستی ختم می گردد. سطوح مختلف این سلسله قضایا روابط منطقی متقابلی با هم دارند که یکی رابطه پایین به بالا و دیگری رابطه ی بالا به پایین است : رابطه ی نخست ، رابطه ی استقرایی است ( که از مشاهده ی جزئیات به کلیات راه می یابد ) ، رابطه ی دوم رابطه ی قیاسی است ( که از تحلیل کلیات به جزئیات می رسد ). یعنی در زمینه یک علم کامل بدینسان پیش می رویم که مثلا می گوییم حالات خاص A , B , C , D و غیره ... احتمالا مراحل مشخص از یک قانون کلی می باشند که در صورت تحقق پذیرفتن قانون ، هر کدام از موارد فوق در طرح کلی آن جای خواهند گرفت. امور دسته دیگری نیز به ترکیب قانون کلی دیگری می انجامند و سرانجام همه ی این قوانین از طریق استقراء در قانون کلی تری توجیه می شوند که در صورت تحقق یافتن آن هر کدام از قوانین ترکیب کننده مورد خاصی از آن قانون کلی تر خواهند بود. برای دست یافتن به یک قانون کلی تحقق یافته ، بسیاری از این مراحل را باید طی کرد. عکس رابطه چنین است که از یک قانون کلی به روش قیاس شروع به تحلیل کنیم و به همان امور جزئی برسیم که خود قانون را از آنها استقرا کرده ایم.

برتراند راسل / جهان بینی علمی / صص 69 - 70


انواع زیادی چشم وجود دارد ، حتی ابوالهول هم چشم دارد و از این رو انواع بسیار زیادی « حقیقت » وجود دارد. و از این رو حقیقتی وجود ندارد..

نیچه / خواست قدرت / ص 540


اگر شادي تو در گرو چيزي است كه ديگري دارد، حدس مي زنم كه تو نيز يك مشكل داري
ريچارد باخ


تنهایی همیشه بد نیست
حداقل مطمئنی یه آدم راز دار داری
به نام من
که همه ی حرفاتو میتونی بهش بزنی


زندگی با ماجراهای فراوانش
ظاهری دارد به سان بیشه ای بغرنج و در هم باف
ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ ست؛
چیست اما ساده تر از این ، که در باطن
تارو پود هیچی و پوچی هم آهنگ است؟
ماجرای زندگی آیا
جز مشقت های شوقی توامان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر،
بسترش بر بعد فرار و مه آلود زمان لغزان
در فضای کشف پوچ ماجراها، چیست؟
من بگویم، یا تو می گویی?
هیچ جز این نیست ...

مهدی اخوان ثالث


اُکتاویو پاز "۳۱ مارس ۱۹۱۴ - ۱۹ آوریل ۱۹۹۸" شاعر، نویسنده، دیپلمات و منتقد مکزیکی است،که در سال ۱۹۹۸ بر اثر بیماری سرطان درگذشت.
گزیده هایی از کتاب "دیالکتیک تنهایی"
مترجم: خشایار دیهیمی

تنهایی از ویژگی‌های بزرگسالی نیست. زمانی که انسان به مبارزه با دیگران یا چیزها می‌پردازد، در کارش غرق می‌شود و خود را در خلاقیتش یا در ساختن اشیاء، اندیشه‌ها و نهادها به فراموشی می‌سپارد. آگاهی شخصی او با آگاهی شخصی دیگران یکی می‌شود: زمان معنا و هدف پیدا می‌کند و بدین ترتیب بدل به‌ تاریخ می‌شود با معنا و زنده که گذشته‌ای و آینده‌ای دارد. یگانگی ما – که ناشی از این واقعیت است که در زمان واقع شده‌ایم، زمانی خاص که از خود ما ساخته شده است و درعین این که ما را می‌بلعد، به ما توان و هویت می‌دهد...!

همه انسان‌ها، در لحظاتی از زندگيشان، خود را تنها احساس می کنند. و تنها هم هستند.
انسان يگانه موجودی است که می داند تنهاست و يگانه موجودی است که در پی يافتن ديگری است. طبيعت او ،ميل و عطش تحقق بخشيدن خويش در ديگری را در خود نهفته دارد. انسان خود درد غربت و بازجستن روزگار وصل است.
بنابراين آن‌گاه که او از خويشتن آگاه است از نبود آن ديگری يعنی از تنهايی اش هم آگاه است.
ما همه نيروهايمان را به کار می گيريم تا از بند تنهايی رها شويم. برای همين، احساس تنهايی ما اهميت و معنايي دوگانه دارد: از سويی آگاهی برخويشتن است، و از سوی ديگر آرزوی گريز از خويشتن...!

درد عشق همان درد تنهايی است...!

یک فیلم یک کتاب قسمت اول

یک فیلم یک کتاب قسمت اول

در این بخش از نوشته های وبلاگ در هرپست به معرفی یک فیلم خوب (برداشت کاملا شخصی که میتواند مورد تایید سایر دوستان باشد یا حتی مورد تنفر بقیه علاقمندان به این مباحث باشد!) ویک کتاب خوب (هکذا در این بحث!) خواهیم پرداخت...

شما نیز میتوانید نوشته های خودتان را درقالب نویسنده مهمان برایمان ایمیل نمایید تا به اسم خودتان در این بخش منتشر شود.

تقدم وتاخری در هیچ موضوعی وجود ندارد ومطالب صرفا برداشت های شخصی ، علاقمندی ها و زاویه دید نویسندگان می باشد و تایید یا نقد اثری نمیتواند هیچ تاثیری در واقعیت اثر داشته باشد که به هیچ وجهی ادعایی هم در این زمینه نداشته ایم ونداریم

شاد باشید.

--------------------------

فیلم Les Diaboliques یا شیطان صفتان محصول 1955 سینمای فرانسه میباشد. کارگردان فیلم هنری جورجس کلوزو می باشد .

خلاصه داستان : مدیر مدرسه‏ اى به نام « کریستینا » ( کلوزو ) که مورد آزار و تحقیر شوهرش، « میشل » (موریس) است، با ترغیب یکى از معلم ‏هاى مدرسه به نام « نیکول » ( سینیوره ) که محبوبه‏ ى « میشل » بوده و حالا ادعا میکند او طردش کرده تصمیم به قتل « میشل » می‏گیرد. 



توضیحی برای تصویر : چگونه احساسات حماقت را بر می انگیزد؟همکاری دورقیب احمق!

داستان فیلم شیطان صفتان به بازبینی کنش های رفتاری انسانها در قبال مسائلی مانند احساسات ، مذهب ، شخصیت (تنهایی،توجه و...)و قانون می پردازد وتقابل دنیای مالیخولیایی مذهب محور را در برابر عشقی سرکش وتحقیر شخصیت توامان با دنیای جرم وجنایت گره می زند ویکی از زیباترین فیلم های معمایی را در برابر دیدگان شما به تصویر میکشد.

این نوشته بخش پایانی زیرنویس فیلم شیطان صفتان هست وبرای همین بیش از این توضیحی درباره این فیلم زیبا نمیدهیم وشما را به دیدن این فیلم دعوت می نماییم:

شيطان صفت نباشيد!
شايد اين فيلم براي دوستان شما هم جالب باشد
پس چيزهايي رو که تماشا کرديد هرگز براي آن ها بازگو نکنيد
از همگي شما ممنونيم

-------------------------

پازولینی از زبان پازولینی




کتاب پازولینی از زبان پازولینی در مصاحبه با جان هلیدی یک کتاب با موضوع سینما به طور اخص و فلسفه و هنر وسیاست وادبیات به صورت عام می باشد که پیر پائولو پازولینی شش سال قبل از قتل فجیع اش در سال 1975 به صورت مصاحبه های متعدد با هلیدی به انتشار ان مبادرت ورزیده است.
پازولینی برای علاقمندان ادبیات وسینما چهره ای کاملا شناخته شده است واگر دوستانی به مسائل سیاسی دهه هفتاد اروپا علاقمند باشند حتما با اسم پازولینی مواجه شده اند که در کسوت اندیشمندی چپ گرا به نقد مسائل سیاسی روز اروپا وایتالیا می پرداخته است.
پازولینی چهره ای بسیار جنجالی در حوزه های تخصصی عملکردش بوده است وقتل فجیعانه او هم منبعث از همین جنجال ها وزندگی شخصی او بوده است.
کتاب شامل دوپیشگفتار و مصاحبه هایی با عناوین زیر می باشد :
پیش از فیلمسازی
اکاتونه
ماماروما
پنیر بی نمک
مجالس عشق وخشم
مکان یابی در فلسطین وانجیل به روایت متی
پرنده های بزرگ و پرنده های کوچک
تماشای زمین از کره ماه
ادیپ شاه وعشق و خشم
سبک کار، برخی طرح ها وتئاتر
سینما ونظریه
همچنین کتاب شامل هشت پیوست جالب می باشد که پیشنهاد میشود علاقمندان حتما به طور دقیق به مطالعه ان بپردازند.

کتاب پازولینی از زبان پازولینی متن گفت وگویی است که جان هلیدی روزنامه نگار روزنامه نگار ومنتقد ایرلندی - انگلیسی در سال 1968 در رم با پیر پائولو پازولینی انجام داده است . هلیدی این گفتگو را نخستین بار در سال 1969 به زبان انگلیسی منتشر کرد ولی نه با نام واقعی خود بلکه با اسم مستعار ازوالد استک .
گفتگو با نظر فیلمساز انتشار یافت ، مورد پسند وتایید او قرار گرفت وبه عنوان منبعی معتبر و دست اول درباره زندگی وهنر پازولینی شناخته شد.
هرچند زندگی وهنر شاعر وسینماگر ایتالیایی چندسالی پس از این گفتگو ادامه پیداکرد . یعنی دقیقا تا مرگ فجیع او در دوم نوامبر 1975 ، اما مهمترین ویژگی های سیمای او در این گفتگو نقش بسته است.
(از پشت جلد کتاب)

این کتاب به قیمت 6000 تومان ودر 248 صفحه توسط انتشارات نگاره افتاب و با ترجمه اقای علی امینی نجفی در دسترس می باشد.
برای خرید اینرنتی کتاب می توانید به سایت آی کتاب http://www.iketab.com/ مراجعه فرمایید.

هاروکی موراکامی شانس اول جایزه نوبل ادبیات 2013

جایزه نوبل ادبیات 2013

گمانه‌زنی‌ها نشان می‌دهد هاروکی موراکامی نویسنده ژاپنی بالاترین بخت را برای بردن نوبل ادبیات 2013 دارد.


به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، با نزدیک شدن به ماه اکتبر و سررسیدن زمان اهدای جوایز نوبل، دوباره بازار گمانه‌زنی درباره برنده این جایزه‌ها داغ شده است.

امسال در رشته ادبیات هاروکی موراکامی در کنار نویسندگانی چون جویس کرول اوتس و کو اون بیشترین بخت را برای بردن نوبل ادبیات 2013 دارند.

چند سال است که از هاروکی موراکامی، نویسنده «کافکا در کرانه» و «پس از لرزه»-  که بسیاری از داستان‌هایش به فارسی ترجمه شده‌اند - به عنوان یکی از شانس‌های اصلی نوبل ادبیات نام برده می‌شود و به نظر می‌رسد امسال دیگر نوبت به او رسیده باشد. وب‌سایت گمانه‌زنی «لدبروکس» شانس این نویسنده ژاپنی را یک به سه عنوان کرده است.

از دیگر نویسندگانی که امسال بخت بالایی برای بردن نوبل ادبیات را دارند می‌توان به جویس کرول اوتس، نویسنده پرکار آمریکایی با بخت یک به شش، پتر ناداس مجارستانی با بخت یک به هفت، کو اون، شاعر اهل کره جنوبی با بخت یک به 10 و آلیس مونرو، نویسنده بزرگ کانادایی که داستان‌های کوتاهش بسیار محبوب هستند با بخت یک به 12 اشاره کرد.

با این حال اعداد و ارقامی که به آن‌ها اشاره شده همگی نتیجه گمانه‌زنی و نه مدرک و دلیل هستند؛ دلیلش هم این است که کمیته نوبل ادبیات، هیچگاه نام نامزدهای نهایی خود را فاش نمی‌کند و این نام‌ها برای حداقل 50 سال در آکادمی نوبل در سوئد بطور محرمانه ثبت و نگهداری می‌شوند.

دیگر چهره‌ای که امسال از شانس‌های نوبل ادبیات است، آدونیس، شاعر پرآوازه اهل سوریه با بخت یک به 14 است. این در حالی است که همه در سال 2011 و آغاز بهار عربی از آدونیس به عنوان بخت مسلم نوبل ادبیات نام می‌بردند، اما او رقابت را به توماس ترانسترومر، شاعر اهل سوئد که در نظرسنجی‌ها در رتبه پایین‌تری بود، واگذار کرد.

موراکامی در 10 سال گذشته همیشه یکی از بخت‌های اصلی نوبل ادبیات بوده. این نویسنده که در سراسر دنیا محبوب است و کتاب‌هایش در گوشه گوشه دنیا خوانده می‌شوند امسال جدیدترین رمان خود به نام «تسوکورو تازاکی بی‌روح و سال زیارت او» را منتشر کرده است که در حال حاضر دارد به انگلیسی ترجمه می‌شود تا سال 2014 منتشر شود.

با توجه به اینکه سال گذشته اهدای نوبل ادبیات به مو یان، نویسنده ناآشنای چینی حرف و حدیث‌های بسیاری به همراه داشت. عجیب و غیرمحتمل نیست که کمیته ادبیات نوبل با انتخاب چهره‌ای مهم و مطرح مثل موراکامی به عنوان برنده نوبل ادبیات اعاده حیثیت کنند، کاری که چند سال پیش با انتخاب ماریو بارگاس یوسا، نویسنده بزرگ اهل پرو انجام دادند و انگ «اعتیاد به کشف» را تا حدودی از دامان خود پاک کرد.

جایزه نوبل ادبیات هر سال در ماه اکتبر اهدا می‌شود، این جایزه که به نام آلفرد نوبل نام‌گذاری شده به کسی اهدا می‌شود که به گفته نوبل «در رشته ادبیات برجسته‌ترین آثار را در مسیری آرمانی» خلق کرده باشد.

حتی روز اهدای نوبل ادبیات نیز تا آخرین دقایق اعلام نمی‌شود. سایت رسمی جایزه نوبل اعلام کرده تا روز اعلام برنده نوبل دبیات «حدود» 29 روز باقی مانده است. این جایزه هشت میلیون کرون، معادل 780 هزار پوند ارزش دارد.

آکادمی نوبل افتخار می‌کند که کارهای غیرقابل‌درک انجام می‌دهد. امسال در ماه مه این آکادمی در صفحه خود در شبکه اجتماعی توئیتر نوشت که نامزدهای نوبل ادبیات 2013 انتخاب شده‌اند و همین موجب به راه افتادن سیلی از گمانه‌زنی‌ها شد. بسیاری می‌گفتند امسال دیگر نوبت به آمریکا رسیده تا نویسنده‌ای مثل فیلیپ راث یا دن دلیلو این جایزه را به خانه ببرد.

لدبروکس فعلا بخت اصلی را موراکامی اعلام کرده، اما گمانه‌زنی‌های این سایت اغلب نادرست بوده است. سال 2011 این سایت شانس باب دیلن برای نوبل ادبیات را یک به 100 اعلام کرده بود اما 24 ساعت مانده به اعلام برنده، بخت این شاعر و خواننده به یک به 10 رسید! آن سال بخت آدونیس یک به شش بود و بخت موراکامی یک به هشت، اما جایزه به ترانسترومر با شانس یک به 10 رسید!

سال پیش نیز مو یان که اولین نویسنده چینی برنده نوبل ادبیات است با بخت یک به 9 برنده این جایزه شد. از سال 1901 تاکنون 109 نفر برنده نوبل ادبیات شده‌اند که از این میان تنها 12 نفر زن هستند و شاید کمیته نوبل ادبیات امسال سنت‌شکنی کند و جایزه را به شاعر یا نویسنده این زن دهد.

گاردین

در جبهه غرب خبری نیست

در جبهه غرب خبری نیست (به آلمانی: Im Westen nichts Neues)‏ نام یک کتاب ادبی است که توسط اریش ماریا رمارک، نویسندهٔ اهل آلمان نوشته شده‌است. این کتاب یکی از آثار مشهور ادبی جهان است. تمام داستان به صورت اول شخص از زبان شخصیت اصلی داستان نقل میشود البته به جز خط اخر کتاب که خبر از کشته شدن شخص راوی میدهد. در این کتاب به شدت توسط نویسنده سعی شده که معنای واقعی یک جنگ و پیامدهای طولانی که میتواند بر همه چیز داشته باشد اشاره شود. به افتخار نویسنده این کتاب هر دو سال یکبار در المان جایزه صلح نویسندگی به نام وی (اریش ماریا ریمارک) برگزار میشود. لازم به ذکر است که نویسنده ایرانی هوشنگ گلشیری یک بار موفق به دریافت این جایزه شده است.

-----------------

کم کم چند نفرمان دل وجرات پیدا میکنیم که روی پا بلند شویم. به من چوب زیر بغل داده اند تا اهسته ره بروم. ولی من از انها زیاد استفاده نمیکنم چون راستش طاقت نگاههای حسرت بار البرت را ندارم.

هروقت راه میروم با نگاه غریبی مرا دنبال میکند. به طوری که اغلب اوقات از جلو چشمش فرار میکنم وبه راهرو میروم تا ازادتر بتوانم حرکت کنم.

طبقه پایین تر از ما بخش شکم و ستون فقرات ، جراحات مغزی و قطع هردوپاست. سمت راست مخصوص زخمهای گوش ، حلق وبینی ، چانه و فک ، خفگی براثر گاز و زخمهای گردن است. سمت چپ مال کورهاست کسانی که جراحات ریه ، لگن خاصره ،مفاصل ، بیضه وروده دارند. اینجاست که ادم تازه می فهمد چند جای بدن ممکن است گلوله بخورد و صدمه ببیند. دونفر از کزاز می میرند. اول پوستشان بی رنگ میشود بعد دست وپایشان چوب میشود و دست اخر فقط چشمها زنده هستند و از دنیا دل نمیکنند. دست وپای له شده خیلی از مجروحین از ناحیه مفصل  به پوست نازکی اویزان است ودر هوا تاب میخورند. زیر زخم انها لگن گذاشته اند تا چرک وخون توی ان بچکد. لگن ها را هردوسه ساعت یک بار خالی میکنند. مفاصل واستخوانهای خیلی ها در قید گذاشته اند. از کنار تخت خواب این اشخاص وزنه ای سنگین اویزان است. زخم های شکم بعضی را می بینیم که دائم پر از گه وکثافت است. دستیار دکتر عکس هایی را به من نشان میدهد که از روی استخوان های خرد شده پهلو ، زانو وشانه رادیوگرافی شده است.

ادم نمیتواند باور کند که روی چنین بدن های لهیده وخرد شده هنوز صورت های انسانی قرار دارد که زندگی روزمره را ادامه میدهند وتازه این داستان یک بیمارستان ویک پایگاه است.

از اینجور مجروحین صدها هزار در المان ، صدها هزار در فرانسه و صدها هزار در روسیه ریخته اند.

راستی که با چنین جنایاتی خونین چقدر نوشته ها واندیشه های بشر باطل و بی احساس جلوه میکند. انجا که فرهنگ و تمدن هزاران ساله بشر نتوانسته باشد جلو این رودهای خون را بگیرد و صدها هزار کانون شکنجه را از بین ببرد پس هرچه میگویند ومیکنند دروغ و بی ارزش است. تنها یکی از بیمارستانها برای نشان دادن چهره مخوف جنگ کافی است.

من جوانم ، بیست سال زندگی کرده ام ; با این وصف جز یاس و مرگ و هراس و خامی کشنده ای که در ژرفای غم وحسرت مغروق است چیز دیگری از زندگی نمی شناسم. به چشم خود می بینم که چگونه ملت ها را در برابر هم میگنمارند واینان مات ، کورکورانه ، احمقانه ، برده وار و بی گناه به جان هم می افتند و یکدیگررا نابود میکنند. به چشم خود میبینیم که متفکرترین مغزهای جهان هم خود را صرف اختراع سلاح های موحش می کنند و بعد سعی دارند که کار خود را موجه و لازم جلوه دهند. و من و جوانان همسن من وهمه افراد نسل من اینجا و انجا و درهمه جای جهان اینها را می بینیم و با ان اشنا و دست به گریبانیم. اگر ناگهان به پا خیزیم وکارنامه زندگیمان را به دست پدرانمان بدهیم چه خواهند کرد؟ و روزی که جنگ به اخر برسد از ما چه انتظاری می توانند داشته باشند؟ مایی که سالیان دراز شغلمان کشتن انسانها بوده است - کشتن اولین حرفه زندگی و شناخت ما از زندگی تنها یک چیز بوده است : مرگ . بعدها چه بر سرمان خواهد امد ؟ واز ما چه کاری ساخته خواهد بود؟

از متن کتاب - صفحات 229 تا 231

------------------

اریش ماریا رمارک در بیست ودم ژوئن سال 1898 در ازنابروک المان به دنیا امد. تحصیلات نخستین را در ازنابروک به انجام رسانید و وارد دانشگاه مونستر شد. جوانیش همزمان با جنگ اول جهانی بود و به زیر پرچم خوانده شد تا در جبهه غرب نبرد کند.

پس از جنگ به المان بازگشت ودر پی روزی به هرکاری دست زد : معلم شد ، مکانیکی اتومبیل کرد ، در مسابقات اتومبیل راننده ودست اخر خبرنگارروزنامه شد. در سال 1929 اولین اثرش به نام "در جبهه غرب خبری نیست" منتشر شد ونامش در سراسر عالم پیچید. داستانش روان وساده بود ومردم همه کشورهای جهان را یکسان از وحشت جنگ اگاه کرد.

گیرایی این داستان پرشکوه در اصالت و سندیت دردناک نهفته است چون که نویسنده خود ناگزیر شد که به لباس سربازی دراید ودر ارتش المان خدمت کند و خود در جهنمی که چنین گویا و روشن در کتاب در جبهه غرب خبری نیست بیان کرده زندگی کرد واز گیرودار ان جان سالم به در برد.

این کتاب نه اتهام است ونه اعتراف ونه به هیچ وجه یک ماجرای قهرمانی است. زیرا مرگ برای کسانی که با ان دست به گریبانند ماجرا به شمار نمی اید. این کتاب از نسلی ازانسانها سخن می گوید که چگونه جسمشان را از مهلکه به در بردند ولی زندگیشان در جنگ نابود شد.

از پشت جلد کتاب درجبهه غرب خبری نیست/اریش ماریا رمارک/ سیروس تاجبخش/انتشارات ناهید/4500 تومان

------------------

مستحق ترین افراد برای خواندن کتاب در غرب خبری نیست یا با اسم کامل در جبهه غرب خبری نیست شاهکار اریش ماریا رمارک بی شک علاقمندان وعاشقان کتاب نیستند بلکه دسته ای از افراد در جوامع انسانی هستند که زالوی مرگ فکر واندیشه انها ر از انسانیت تهی ساخته!

جنگ افروزان وعاشق انسان کشی که منافع و رضایت انها جز با جنگ و جنگ افروزی ، دشمن ودشمن تراشی ، خون وخونریزی و ویرانی زندگی انسانها حاصل نمیشود.

هرچند بدون هرگونه حب وبغضی فکر میکنم خوانندگان دائمی کتاب این کتاب پرمحتوا را جزو لیست کتابهای برتر قفسه کتاب خود میدانند...

خواندن کتاب در جبهه غرب خبری نیست نوشته اریش ماریا رمارک را از دست ندهید.

دانلود کتابهای ولادیمیر مایاکوفسکی

دانلود کتابهای ولادیمیر مایاکوفسکی

آناناس بخور
حریصانه بلدرچین بلمبان
روزهای آخرت سر می رسند،
بورژا!


ولادیمیر مایاکوفسکی در روستای بگدات (بغداد) در استان کوتائیسی گرجستان در قفقاز متولد شد.

مایاکوفسکی شاعر مردم وانقلاب بلشویک ها ، استاد صاحب نظر و از پیشروان سبک فوتوریسم ، ناشناخته ومهجور توسط مصادره کنندگان انقلاب توده های شوروی سابق (پاسترناک در رابطه با استالین که سال‌ها بعد از مرگ مایاکوفسکی، گفته بود: «او بهترین و با استعدادترین شاعر کشور شوراها بود» نوشت: «این دومین کوشش دولتی و حزبی برای قتل یک شاعر ترقیخواه بود.» و بنیانگذار انقلاب اکتبر لنین نیز که گویا به هنر مدرن مخصوصاً به فوتوریست‌ها علاقه‌ای نداشت، درباره مایاکوفسکی گفته است: «کمونیسم مورد دلخواه آنها، کمونیسم شلوغ‌کاری و خروس جنگی‌ است.») و عاشق پیشه ای درگیر با جسم وروح خویش خالق اشعاری با شور انقلابی و هنرمندی در خدمت اجتماع بود(والبته برخلاف اغلب شاعران ونویسندگان ان دوران به دلیل همین شور انقلابی و وابستگی شدیدش به ایده های بلشویکی هیچ مشکلی برای کارهایش پیش نیامد!)

مایاکوفسکی احتمالا در دوره دوم ترمیدور انقلاب روسیه با پی بردن به عدم همخوانی مبانی نظری انقلاب با واقعیت ها ودور ماندن از ارمان ها وایده الهایش وعجزش از بریدن از روحیه انقلابی اش زمینه های خودکشی را در ذهن خود فراهم میسازد!

مایاکوفسکی بیشتر زنده نماند تا ببیند هم محل او استالین گرج چگونه انقلاب را به قربانگاه تصفیه میبرد وخودکامگی را جلاد انقلاب میسازد ولی همان شور اولیه انقلابی وتناقضات اجتماعی پارادوکس لاینحلی برای مایاکوفسکی رقم زد تا ایده خودرا به عمل برساند.

مایاکوفسکی در زندگی شخصی خویش نیز بسان اعتقادات اجتماعیش پرشور بود وعاشق پیشه ای بادوام...

عشق اتشین او به لیلی بریک بعد از اشنایی با او در سال 1915 تا پایان زندگیش در سال 1930 ادامه یافت:

عزیزم
عمرم
شکنجه جانم
عشقم
لیلی
اشعارم را بپذیر
شاید دیگر
هیچگاه
هیچ چیز
نسرودم

نمونه ای از شعر مایاکوفسکی خطاب به لیلی



مایاکوفسکی پیش از مرگ، دوبار دست به خودکشی زده بود وهردوبار هم از اسلحه استفاده کرده بود. روزهای آخر عمر نیز گفته بود که در وضع و حالی‌ است که تنها یک عشق بزرگ می‌تواند او را نجات دهد. مایاکوفکسی شاعر شورشی دوران لنین و استالین، در ۱۴ آوریل ۱۹۳۰ در پی بن بستی عاطفی و نیز ممنوع‌الخروج بودن از خاک شوروی به ضرب گلوله به زندگی خود پایان داد و بدین‌گونه دیده از جهان فرو بست. (مایاکوفسکی که آثار او تجلی هنری شور و شوق و نفی و نقد انقلاب بود، پس از پیروزی انقلاب نیز کوشید تا فضای انقلاب را که موجی از امید و شور برانگیخته بود و با منش فردی و بینش شورشی او همگن بود، در شعر خطابی خود تصویر کرده و با شعر خوانی در جبهه‌ها، خیابان‌ها، کارخانه‌ها و میکده‌ها با توده‌های مردم ارتباطی زنده برقرار کند.
مایاکوفسکی در ۱۹۲۳ سردبیری مجله فوتوریستی و آوانگارد «لف» را بر عهده گرفت و در سال ۱۹۲۵ به فرانسه، اسپانیا، کوبا، مکزیک و آمریکا سفر کرد.دولت شوروری پس از پیروزی در انقلاب ۱۹۱۷ برآن بود تا شور و شوق انقلاب را به سود اقتدار رسمی حذف کند و از این منظر با فوتوریزم و دیگر نحله‌های شورشی و آوانگارد هنر و ادبیات به دشمنی برخاست.دولت و حزب کمونیست شوروی در منظر عمومی مایاکوفسکی را گرامی می‌داشتند اما بورکراسی دولتی و حزبی در کار حذف خلاقان عرصه هنر بود. شاخک‌های حساس و نگاه تیز مایاکوفسکی مرگ شوق و گرمای انقلابی و ظهور سرد استبداد را دیدند و شاعر انقلاب چندان سرخورده شد که با شلیک گلوله‌ای به مغز خود به زندگی پرشور و خلاق خود پایان داد.)
 وی پیش از مرگ بر برگه‌ای نگاشت: «برای همه... می‌میرم...».

قدمم

در خیابان

مسافت را

لگدمال می کند

جهنم درونم را

اما

چاره چیست؟

جسد وی در گورستان بزرگان انقلاب دفن گردید. وی در شوروی بزرگترین شاعر دورهٔ انقلابی لقب گرفته بود.

به گفته پاسترناک «ولادیمیر مایاکوفسکی، خوش داشت زندگی‌اش را به صحنه تماشا بدل کند و جدا بر این بود که زندگی و هنرش یکی است.» پس این‌چنین بود که یکی از هیجان‌انگیزترین زندگی‌ها و رمزآلودترین مرگ‌ها برای یکی از برترین شاعران رقم خورده بود. این شعررا که گویا پس از خودکشی مایاکوفسکی در جیب او یافتند نیز حکایت از روح عاصی و عزم پرخاشگر وی به جهان دارد. ظاهراً این، آخرین شعر اوست...

ساعت از نه گذشته، باید به بستر رفته باشی
راه شیری در جوی نقره روان است در طول شب
شتابیم نیست،
با رعد تلگراف
سببی نیست که بیدار یا که دل‌نگرانت کنم
همان‌طور که آنان می‌گویند، پرونده بسته شد
زورق عشق به ملال روزمره در هم شکست
اکنون من و تو خموشانیم
دیگر غم سود و زیان اندوه و درد و جراحت چرا‌؟
نگاه کن چه سکونی بر جهان فرو می‌نشیند
شب آسمان را فرومی‌پوشاند
به پاس ستارگان
در ساعاتی اینچنین، آدمی بر‌می‌خیزد تا خطاب کند
اعصار و تاریخ و تمامی خلقت را...

در لینک زیر میتوانید دوکتاب ویک مقاله از ولادیمیر مایاکوفسکی را دانلود نمایید:
ابرشلوارپوش
دیگردیگردیگر...
مایاکوفسکی را دریاب ، کهنگی را بسوزان

دانلود کنید.

پسورد : www.spowpowerplant.blogfa.com

این مطلب از سایت مرد مرده دلیل اصلی نوشتن این پست بود!

لوئی فردیناند سلین نابغه تکرار نشدنی ادبیات

لوئی فردیناند سلین

سلین نویسنده کاملا خاصی هست خاص به معنای خاص کلمه!

ارتباط پیدا کردن خواننده با نوشته های سلین نیاز به تطبیق با چارچوب فکری خاص وشگفت انگیز سلین دارد و شاید دلیل عدم توجه همگانی به سلین در کنار عقاید،تفکرات و نوشتارهای تند سلین درباب مسائل اجتماعی وبه صورت خاص نقد مسئله یهود عدم درک کامل از ذهنیت عمیق این نویسنده نابغه باشد.

شاید این گفته بوکوفسکی نویسنده فقید و کاملا خاص امریکایی درباب رمان سفر به انتهای شب سلین کاملا گویای این خاص بودن باشد : کتاب سفر به انتهای شب بهترین کتابی است که در دوهزار سال اخیر نوشته شده است !(چارلز بوکوفسکی - عامه پسند)

مقاله اقای قلی خیاط حاوی نکات ریز ودرشت جالبی در باب لوئی فردیناند سلین این نابغه ادبیات فرانسوی است که پیشنهاد میکنم تا انتها مطالعه فرمایید:

آخرین موسیقی‌دان رمان


«چیزهای دیگر برایم اهمیت ندارند.. زبان، زبان، فقط زبان… دنبال ایددددددددده می‌گردید!؟ پیااااااااااام!؟ تشریف ببرید دائره‌ا‌لمعارف بخوانید… این‌جا کارگاه زبان است، من کارگرم»

یکی بود یکی نبود.

سر کوچه‌ی صاحب جم تبریز، روی سکوی بانکی با کرکره‌های بسته، یک روز دمدمه‌های غروب، مرد پیری ‌‌نشسته بود با ریشِ سفیدِ بلندِ تولستوی‌وار، و نگاه سبز.

گاه‌گاهی، چانه بالا گرفته و رو به پسرک نیم‌وجبی کنارش که تصویر دوچرخه‌ای را با حسرت بر پوست کف دست می‌کشید، می‌گفت:

«حضور محترم، در عاقبت کار دنیا و آدم‌ها اعتباری نیست. هانیبال شکست‌ناپذیر را پشه‌ای از پا درآورد و، سرنوشت ایران باستان را شیهه‌ی اسبی رقم زد. زندگی قصه‌ای‌ست پوچ و پر از خشم و هیاهو، که ابله‌ای آن را تعریف می‌کند.»

اجازه بدهید قصه‌ی مرد دیگری را برایتان تعریف کنم که سرنوشت دنیا و آدم‌ها را با خشم و هیاهو…

صبح یک روز بهاری‌ست، در سال ۱۹۳۲. مرد ناشناسی وارد معبد ادبیات فرانسه می‌شود، منظورم ساختمان بزرگ و باعظمت انتشارات گالیمار در پاریس، ته کوچه‌ی سبستان ـ بوتن، پلاک ۵. جوانی‌ست خوش‌اندام و شیک‌پوش، با چشمان آبی روشن، تقریباً سبز، و کراوات سیاه. چند روز پیش‌تر، پدرش را به خاک سپرده است. مثل دیگر نویسنده‌گان تازه‌کار، توقع و تقاضای ملاقات با شخص آقای گالیمار را ندارد تا جوابِ حاضر و سربالایِ همیشگیِ «تشریف ندارند، جلسه دارند» را بشنود. ساکت و مؤدب، پاکت زردرنگی را به دفتر پذیرش تحویل می‌دهد، رسید شماره‌ی ثبت ۶۱۲۷ را تحویل می‌گیرد، و باز، ساکت و مؤدب و سر به زیر، راه خود را پس رفته و از در خارج می‌شود.

پاکت زردرنگ حاوی رمان قطوری‌ست به اسم «سفر به انتهای شب»، و نامه‌ی سنجاق شده‌ای به این مضمون: «حضور محترم، برنده‌ی جایزه‌ی گونکور سال برای ناشر خوش‌اقبال، و آبشخور ادبیات برای یک قرن آینده را خدمت‌تان معرفی می‌کنم. این درواقع یک رمان ساده نیست، سمفونی شوریده‌ی زبان احساس است. امضاء: لوئی ـ فردینان سلین»

دست‌خط نامه کج و معوج است، ناشیانه، عصبی. اسم «لوئی ـ فردینان سلین» تا به حال به گوش کسی نخورده است. واکنش‌های اولیه در مقابل این ادعای درشت، این دست‌خط کودکانه و این اسم… زنانه (سلین، در عین حال هم سومین اسم کوچک مادر نویسنده است و هم اولین نام کوچک مادربزرگ وی)، بیش‌تر به پوزخند و استهزا شبیه‌اند تا چیزی دیگر.

کماکان، نسخه بازخوانی می‌شود و به مرور این بازخوانی، از پوزخند چهره‌ها کم شده و به تعجب و حیرت آن‌ها اضافه می‌شود. گویا در این رمان آوای نو و ناشناخته‌ای به گوش می‌رسد، لحنی تازه، صدایی جدید، جذاب و خطرناک شبیه تیک تاک یک ساعت… آندره ژید، مسئول و سرپرست محتاط کلکسیون معروف ان. ار. اف. (nrf) گالیمار، سردار و پیش‌گوی ادبیات آن سال‌ها، اشتباهِ فاحشِ تاریخیِ خود را که بیست سال پیش‌تر در مورد پروست مرتکب شده بود، دوباره مرتکب شده و دومین غول ادبیات فرانسه را جواب رد می‌دهد. سلین «بمب کوچولوی» خود را می‌زند زیر بغل و می‌برد پیش یک ناشر دیگر. شش ماه بعد، جایزه‌ی گونکور سال را با یک رای خواهد باخت اما، صدای انفجار بمب موسیقی‌اش در چهار گوشه‌ی دنیا، و در طول قرن طنین خواهد انداخت.

تمام سرنوشت و سرگذشت ادبی سلین را می‌شود در متن کوتاه این نامه، و تمام سبک و اسلوب کار وی را در دو کلمه‌ی آن خلاصه کرد: احساس و موسیقی.منظور از احساس، این شور عاطفی نادری‌ست که هر از گاهی حضور و یا خاطره‌ی کسی یا چیزی در درون ما بر پا می‌کند؛ منظور از موسیقی، کامل‌ترین و بدوی‌ترین زبان بیان این احساس است. درواقع، موسیقی تنها زبانی‌ست که ما «کشف» کرده‌ایم. بقیه‌ی زبان‌ها، چه زنده چه مرده، همگی جزو «اختراعات» بشری به حساب می‌آیند. همگی تاریخ تولد دارند، طول عمر معین. عمر قدیمی‌ترین زبان شناخته شده‌ی دنیا می‌رسد فقط به ۵۰۰۰ سال، چیزی نیست. در حالی که اولین موسیقی خلقت، تصورش را بکنید… میلیون‌ها سال پیش از ما، آوای اولین ریزش باران بر شاخ و برگ یک درخت بلوط، وزش اولین باد در یک نی‌زار و یا، اولین انسانی که ندانسته کف دست‌های خود را به هم کوبید و برای اولین بار صدای آن را شنید.

دومین تفاوت عمده‌ی موسیقی با هر زبان گفتاری و نوشتاری دیگر، در شیوه‌ی دریافت آن است: برای فهم و درک یک قطعه موسیقی، ما نه به آموزش دستورزبان ساختاری آن محتاج‌ایم و نه به فعالیت‌های دماغی خودمان. چرا که موسیقی نه از راه مغز منتقل می‌شود و نه نیازمند «ترجمه» به یک زبان فراآموخته‌ی قراردادی‌ست. زبان مادری شما چه چینی باشد که شامل چند هزار علامت (ایدئوگرام) و فاقد هر گونه حرف باصداست، چه فارسی که یکی از باصداترین زبان‌هاست، یک تکه موسیقی را به همان شکل و به همان حال درخواهید یافت. توفیر اندکی اگر در این میان ایجاد شود، انحصارا به خاطر عادت گوش خواهد بود… سرتان را درد نیاورم، موسیقی یکی از نادرترین زبان‌های جهانی‌ست، و جاودانی.

نوشتنِ احساسِ درونی مثل نواختنِ موسیقی، به عبارتی، انتقالِ موسیقی‌وارِ احساس در قالب کلام، اگر در فرهنگ شعر و ادب فارسی سنتی دیرینه دارد، در پراگماتیسم اندیشه‌ی اروپایی جزو استثنائات به شمار می‌رود. پای چوبین ِاستدلالیِ غرب چندان مناسبِ رقصِ عاطفه و شوریده‌گی حال نیست. تعداد شاعران و نویسنده‌گانی که در این سوی دنیا تلاشیده‌اند تا بین احساس و بیان، قلمی بسازند از جنس موسیقی، بسیار کم است، تعداد کسانی که در این امر موفق شده‌اند باز کم‌تر؛ به راحتی می‌شود اسامی‌شان را روی انگشت‌های دست شمرد: شکسپیر، دانته، تا اندازه‌ای رابله، فلوبر…و سلین.

ویژه‌گی سلین، دست کم در این باب و بین این پیش‌کسوتان، برمی‌گردد به این‌که او آشناترین و مأنوس‌ترین موسیقی را برای ما می‌نوازد. حرف مرا قبول ندارید؟ بسیار خب، پس لطفا یکی از کتاب‌های او را باز کنید، صفحه‌ای را همین‌طور برحسب اتفاق، تفأل‌وار… و شروع کنید به خواندن.

بعد از خوانش چند سطر، به نظرتان خواهد رسید که کسی متن را در گوش‌تان می‌خواند. «اوه نه نه نه! نه فقط در بیخ گوش، نه… دقیقاً در داخل سر، در خصوصی‌ترین گوشه‌ی احساسات. من یک خط مستقیم با سیستم عصبی خواننده ایجاد می‌کنم… من آخرین موسیقی‌دان رمان هستم.»

این ادعای سلین نه چندان دروغ است و نه چندان غلوآمیز. هنوز هم که هنوز، بسیاری از منتقدین ادبی او را آخرین موسیقی‌دان رمان می‌دانند. زبان این موسیقی اما، هر چند مأنوس و آشنا به گوش ما و علی‌رغم تمام ظواهر امر، نه عامیانه است و نه آرگوتیک. البته، از این هر دو مایه می‌گیرد و خیال یک بیان شفاهی را القا می کند ولی، زبانی‌ست نو و نادیده، ساخته و پرداخته، کاملاً منحصر به فرد. «کار هر کسی نیست، درد و رنج فراوان می‌خواهد، خون و عرق زیاد… ربطی به وراجی عام ندارد…»

 قلی خیاط: هنوز هم که هنوز، بسیاری از منتقدین ادبی سلین را آخرین موسیقی‌دان رمان می‌دانند. زبان این موسیقی اما، هر چند مأنوس و آشنا به گوش ما و علی‌رغم تمام ظواهر امر، نه عامیانه است و نه آرگوتیک. البته، از این هر دو مایه می‌گیرد و خیال یک بیان شفاهی را القاء می کند ولی، زبانی‌ست نو و نادیده، ساخته و پرداخته، کاملاً منحصر به فرد.

نه، ربطی با زبان محاوره‌ای روزانه‌ی ما ندارد. از «مرگ قسطی» هشت نسخه‌ی ویرایشی متفاوت موجود است و از «ریگودُن»، آخرین رمان وی، سیزده بازنویسی‌مختلف. حسابش را بکنید:

انبوهی از هزاران ورق کاغذ نگاشته که سلین عادت داشت برگ به برگ، همچو رخت تازه شسته، روی بندهای بالای سر خود در اتاق کارش آویزان کند. این دست‌نوشته‌ها را باید به چشم دید تا باور داشت. پر هستند از رد پای تقلا و تلاش، آغشته به بوی کهنه‌ی عرق پیشانی، منظورم قلم‌زدگی، خط‌خوردگی، سیاهی، تردید و دودلی‌های بی‌پایان… فعلی، قیدی، و یا صفتی جا به جا قلم خورده است، جای خود را به یک واژه‌‌ی مترادفی داده است، این دومی باز به نوبه‌ی خود خط خورده است، جای خود را به سومی داده است، این سومی… گاهی بعد از چندین آزمایش نافرجام، و به این خاطر که واژه‌های موجود در زبان رضایتش را جلب نمی‌‌کردند، نویسنده در جا کلمه‌ی جدیدی ساخته است. گاهی ویرگول ناچیزی را ‌می‌بینید که ده‌ بار در جمله تغییر مکان می‌یابد. «سگ صفت‌ام من، سگ صفت با خود و جمله‌ام. تا آن موسیقیِ داخل سرم را نخواند رهایش نمی‌کنم… فکر می‌کنید نگه‌داری ریتم و موسیقی در طول ششصد هفتصد صفحه کار آسانی‌ست؟ خب، بفرمایید آستین بالا بزنید!»


خیلی‌ها آستین بالا زده و خواستند مشغول کار شوند. نشد. چیزی حاصل نشد مگر چند کپی رنگ و رو باخته، تقلید و تقلب مضحک و مغموم، و یا نوشته‌های پر از فحش و پرخاش بی‌جا و بی جهت… این مقلدان متقلب ندانستند، هنوز هم نمی‌دانند، که ناسزاگویی در شعر و ادبیات ردیفیدن یک مشت عبارات زشت و رکیک نیست، انفجار غم‌های درونی و فریاد هراس‌هاست. قلب پاک و نیت نیک می‌باید تا صمیمانه دشنام گفت…

بگذریم، برگردیم سر صحبت خودمان.

ما همه زبان عامیانه را می‌شناسیم، هر روز با آن در ارتباط‌ایم، زیر و زبر آن را کمابیش می‌دانیم. چیزی را که شاید به درستی نمی‌دانیم، این‌که گفتن یک زبان نه برابر با نوشتن آن است نه مصادف با آن. درواقع، صحبت کردن یک زبان مستلزم انسجام و سامان یافتگی یک اندیشه می‌باشد و نوشتن آن، خود، سامان‌گر اندیشه. نظریه‌های نوین علم زبان‌شناسی (سمیولوژی)، حتی از دو فعالیت مجزای ذهن اسم می‌برند، از دو زنجیره و پدیده‌ی «تولیدی» متفاوت هوش تجربی.سلین بارها گفت و بازگفت که هدفش انتقال سهل و ساده‌ی زبان محاوره نیست، که از آن فقط به عنوان خمیرمایه کمک می‌گیرد، به عنوان چاشنی، به قول خودش به عنوان «سُس برای آشپزی شخصی‌ام». عبارات و اصطلاحات مرسوم در گفتارهای محاوره‌ای، از قبیلِ «بی‌خیال فرش، بیا تو با کفش» را هیچ وقت در نوشته‌های او نخواهیم یافت.

آرگو اما موضوع دیگری‌ست. مترادف این زبان را ما در فارسی نداریم و شباهت اسلنگ «slang» انگلیسی نیز با آن بسیار محدود است. در اصل، آرگو زبان «گو»‌های قرون ۱۵ ـ ۱۷ فرانسوی بود. گو «gueux» یعنی گدا و ژنده‌پوش، یا دست کم اسم و لقبی که طبقه‌ی قلیل اشرافیون به مشتی آدم فقیر و پابرهنه می‌داد. این جمعیت بی‌خانمان، در به در و گرسنه، کارتن‌نشین‌های چهار قرن پیش، در معرض تهدید ممتد مرگ و شکنجه و بی‌عدالتی حاکمان، روزی به عنوان تنها حربه‌ی دفاع از خود، دست به ابداع زبانی زد که برای «غیر» غیرقابل فهم بود. بعدها دزدها، خراب‌کارها، نان‌فروش‌ها و سربازها نیز آرگوی خود را ساختند. امروزه هر شغل و صنفی، «آرگو»ی ویژه‌ی خود را دارد.البته، هیچ‌کدام از این ‌پاره ـ زبان‌ها زندگی مستقل ندارند. همگی وابسته‌اند به ساختار و دستورزبان فرانسه‌ی استاندارد، با روابط فی‌مابین و همزیستی اجتناب‌ناپذیر بین‌شان. سلین یکی دو بار اعلام ‌کرد که: «آرگو مرده است». گول این ادعاهای او را نباید خورد. بیش‌تر از سر ناز و کرشمه‌ی نویسنده‌گی‌اش بود، و به این منظور که «من، مخلص‌تان سلین، آمده‌ام تا به این زبانِ مرده جانِ دوباره بدهم.»

زنده‌ترین عنصر زبان فرانسه همانا آرگوی اوست، در تغییر و تحول دائم. تقریبا یومیه.

به هر حال، تا اوایل قرن بیست، چون‌که آرگو زبان مردم کوچه بازار بود، در کوچه‌ها زیست. یعنی بی‌خانمان، بی نام و نشان، هم‌چنان در معرض تهدید ممتد… در آثار هیچ‌کدام از نویسنده‌گان پیش از سلین، از ویکتور هوگو، نماینده‌ی سرشناس ادبیات انقلاب کبیر فرانسه گرفته تا ولتر، اوژن سو، و حتی امیل زولا، مردمی‌ترین نویسنده‌ی قرن ۱۹، یا خبری از آرگو نیست و یا اگر هست تک و توک اشاره‌هایی‌ست به طنز و تحقیر، همیشه بین دو گیومه.

حضور این زبان به عنوان یکی از اسلوب بنیادی ادبیات، اگر امروز برای ما امری عادی و پیش پا افتاده به نظر می‌آید، هفتاد سال پیش یک جنجال و «آبروریزی» محسوب می‌شد. آن جوان ناشناس، مؤدب و سر به زیر بهار ۱۹۳۲ را به یاد دارید؟ در زمستان همان سال معروف شده است به نویسنده‌ی آنارشیست، دشمن ادبیات و نابغه‌ی رسواگر. و این تازه شروع ماجراست، چرا که «سفر به انتهای شب» فقط پیش‌نمایشی از سبک ویرانگر سلین را داشت. چهار سال بعدتر، با«مرگ قسطی»، نویسنده اسم و القاب دیگری نیز نصیب خود کرده و نوبه به نوبه خواهد شد: خراب‌کار، بمب‌گذار، دینامیت‌گذار، تروریست ادبیات؛ و بعدها در سال‌های ۱۹۴۴، خائن، پورنوگراف، وطن‌فروش…

سلین معتقد بود که تمام این دشمنی‌ها و کینه‌توزی‌ها با وی از همان روزی آغاز شدند که او به این زبان گدای ژنده‌پوش، نام و مقام بخشیده و آن را برای اولین بار به بارگاه معظم ادبیات راه ‌داد.

واقعیت امر این‌که در آن سال‌های ادبی ۱۹۳۰، نه کسی چشم به راه یک سبک نوین ادبی بود و نه ظاهراً نیاز به چنین نوآوری احساس می‌شد. با ترکیبی از روانکاوی جدید فروید و تئوری‌های زمانی برگسون، پروست به رمان‌نویسی ظرافت و زیبایی ویژه‌ای را داده بود که به رأی عموم می‌رفت تا سال‌های سال عروس بی‌همتای جشن‌های ادبی بماند. در این ضیافت‌های باشکوه و آریستوکراتیک ادبیات، سر و کله‌ی سلین همچو مهمان ناخوانده‌ی مزاحمی پیدا شده و سبک نوآور و جنجال‌انگیزش مثل تار مویی می‌افتاد داخل کاسه‌ی سوپ. کلی سر و صدای اعتراض بر می‌انگیخت اما، موفق می‌شد. چرا؟

چون‌که این قلم هیچ عیب و ایرادی نداشت، مو لای درزش نمی‌رفت.

چون‌که برای اولین بار، کسی به «زیبایی» معیار تازه‌ای می‌بخشید.

چون‌که برای اولین بار، کسی از «پائین» می‌نوشت، از ریشه‌ها، از دردهای ملموس، از ترس و هراس و عشق و آشوب‌های من و شما.

و به زبان «طبیعی» من و شما.

بازسازی این زبان را خود وی یک «اختراع کوچولو» می‌نامید، یک تکنیک ناچیز. آن را تشبیه می‌کرد به یک شاخه چوبی که می‌شکست و فرو می‌برد در آب تا راست بنماید؛ و یا به یک… مترو. اما، راستی چرا مترو!؟

توضیحی که خود سلین می‌دهد هم بسیار ساده است و هم، خواهیم دید، تمام سبک نگارشی پیشین ادبیات فرانسوی را یکجا جارو می‌زند:

فرض بفرمایید که در یک شهر بزرگ، مثلاً پاریس، می‌خواهید خود را از نقطه‌ای به نقطه‌‌ی دیگر برسانید. دو راه حل وجود دارد.

راه حل اول: اتوبوس، تاکسی، و یا پای پیاده. با اتوبوس و تاکسی دود ترافیک و راه‌بندان‌های سنگین خواهید داشت؛ با پای پیاده، ازدحام مردم، تنه‌خوردن‌ها و تنه‌ز‌دن‌ها، نور و نمای اغواگر ویترین مغازه‌ها، سلام و علیک‌های خواسته و ناخواسته با این دوست و آن آشنا… خلاصه، کلی اتلاف وقت و پرتی حواس. وقتی می‌رسید به مقصد، یا دیگر دیر شده است یا خسته افتاده‌اید از پا.

راه حل دوم: کافی‌ست چند پله تشریف ببرید زیرزمین و… «سبک من؟ اوه یک مترو، یک متروی تمام عیار، سریع‌السیر. در جا می‌رسانم‌تان به مقصد…»

زبان استعاره‌ای این متن آیا نیاز به توضیح دارد؟

نه، گمان نمی‌برم. همه چیز واضح و روشن است. منظور بی‌نظر (!) سلین از دود و ترافیک و راه‌بندان‌‌های سنگین اتوبوس‌ها و تاکسی‌ها‌، همانا جمع نویسنده‌گان قرن ۱۹ ـ ۲۰ فرانسوی‌ست، تقریباً تمام‌شان، به جز یکی دو استثناء چون امیل زولا که دوستش می‌داشت و احترامش را به جا می‌آورد. و اشاره‌ی وی به آن نویسنده‌ی پیاده‌روی که پای لنگان دارد و هدف بی‌هدف، ساعت و سال‌های عمر ما را با بگوبفرماها و تشریفات الکی و خوش و بش‌های بی‌هوده با این و آن هدر می‌دهد، فقط یک نفر؛ یا عمدتا یک نفر: مارسل پروست. و… این‌جاست نکته‌ی باریک، باریک‌تر از مو، ریشه و علت تمام درد و غصه و حسرت و حسادت‌های سلین.

در واقع پاشنه‌ی آشیل او، در یک کلام.

رشک و حسادتی که سلین به پروست می‌ورزید، آن‌چنان بزرگ و گسترده بود که به وصف نمی‌آید. جای تعجب این‌جاست که تمام پژوهش‌گران ادبی این را می‌دانند و اما برملا نمی‌کنند. گویا «صحیح» نیست، مناسب نیست که ما بدانیم و آشکارا بگوییم که دومینِ غولِ ادبیاتِ قرن ۲۰ فرانسه، بیمارِ حسودِ اولی بود.

و بود. واقعیت دارد. ولی آخر چرا!؟ به چند دلیل، در عین حال ساده و پیچیده. یکی این‌که پروست جایزه‌ی گونکور را برد و سلین نه؛ و این، تا آخر عمر از گلوی وی پایین نرفت. دیگر این‌که سلین خود را تک می‌خواست، بی‌همتا، بدون حریف: «تنها نویسنده‌ی قرن، مخلص‌تان سلین است.»


این‌که جویس و کافکا، پیش از او آمده و به ادبیات زبان و سبک و مقصد نوینی را ارائه داده‌اند، در نگاه وی نهایتاً قابل گذشت و چشم‌پوشی‌ست. چرا که «اولی به انگلیسی می‌نوشت و دومی به زبان بوش‌ها» (آلمانی). اما «این خاله پروست…»

در دادگاه یک‌جانبه و خودخواهانه‌ی نویسنده‌ی ما، برای جرم بزرگ پروست همین بس که او فرانسوی است، به فرانسه می‌نویسد. و، سلین این را می‌دانست و اواخر عمر با زبان بی‌زبانی خود اعتراف می‌کرد، خوب می‌نویسد. در واقع، علت حضور سلین در عرصه‌ی ادبیات، چرای سبک و اسلوب ساختاری متفاوت و منحصر به فرد وی را پیش پروست باید جست.

سلین نتیجه و «حاصل» پروست است، اما وارونه اگر پروست نمی‌بود، شاید سلین وجود نمی‌داشت.

موضوع از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. اجازه بدهید کمی حاشیه بروم.

    قلی خیاط:سلین به جز این‌که همزاد، و در عین حال قرینه و‌ تصویر آیینه‌ایی پروست باشد چاره‌ی دیگری نداشت. اگر پروستِ بیمار، ابتذال و احتضار یک جامعه‌ی بیمار را می‌نوشت، سلینِ پزشک نسخه‌ی مرگ این جامعه را امضاء می‌کرد.

چندین سال پیش، یکی از شاعران باسواد و ظریف‌فکر ما، کیومرث منشی‌زاده، به خود دل و جرأت داده و ‌مطلبی را در این مضمون عنوان کرد: «حافظ اگر قبل از فردوسی یا فقط قبل از مولوی به دنیا می‌آمد، از نعمت حافظ بودن بهره‌مند نمی‌شد». آن روزها من سه چهارم بچه بودم و یک چهارم نوجوان، حرف او را نفهمیدم.

کسانی که صد در صد بالغ و فهمیده بودند نیز نفهمیدند؛ و یا فهمیدند و طبق معمول به روی خود نیاوردند. کسانی نیز شاید به ریش او خندیدند. شاعر هوشمند و گستاخ ما می‌خواست دور از هر گونه احسساسات متعصبانه، یک نگاه جدید علمی و فراتاریخی به زبان و ادبیات خود بیاندازد. جامعه‌ی فرهنگی‌اش اما هنوز این آماده‌گی و پخته‌گی را نداشت.

امروز، من با اطمینان خاطر اعلام می‌کنم که اگر سلین قبل از پروست، یا فقط بعد از دو جنگ جهانی به دنیا می‌آمد، از نعمت و درد دهشتناک سلین بودن بهره‌مند نمی‌شد.

هیچ اندیشه و رویدادی قایم به ذات نیست و هیچ صاحب اندیشه‌ای خارج از زمان خود. پروست جنگ جهانی دوم را به چشم ندید و از کشت و کشتار وحشیانه‌ی جنگ اول، از بارانِ بمب و گلوله‌های ویرانگر آن، فقط آوایی دور همچو صدای ناخوش دهلی، از ورای پنجره‌ی سالن ضیافت‌های باشکوه «گرمانت‌ها» شنید. سلین شاهد عینی و بازیگر این دو جنگ بود. جبهه‌های، ببخشید، کشتارگاه‌های جنگ اول را شخصا تجربه کرد، با پوست و گوشت و روحش. از آن زنده اما معلول ۷۰٪ برگشت، با آرنج دست راستی شکسته (علت آن دست‌خط کج و معوج‌اش) و گلوله‌ای در بالای گوش که تا آخر عمر در داخل جمجمه‌اش ماندگار شد (دلیل آن سردردها و سوت‌های ممتدی که شب و روز آزارش می‌داد، و به احتمال زیاد، علت اصلی اختراع آن موسیقی ویژه‌ی وی). فاجعه‌ی جنگ دوم جهانی را نیز، چه در زمین و زیر آسمان فرانسه چه در آلمان، مستقیماً زیست و شهادت داد: «من، گزارشگر گزارشگرها، دلقک دلقک‌ها، جنگ بزرگ دلقک‌ها و پایان دنیا را مستقیم گزارش‌تان می‌دهم، زنده، Live ، مفت و مجانی…»

سلین به جز این‌که همزاد، و در عین حال قرینه و‌ تصویر آیینه‌ایی پروست باشد چاره‌ی دیگری نداشت. اگر پروستِ بیمار، ابتذال و احتضار یک جامعه‌ی بیمار را می‌نوشت، سلینِ پزشک نسخه‌ی مرگ این جامعه را امضاء می‌کرد.

زبانِ سلین شاهدِ زمانِ سلین است، یعنی گسسته، خراب، ویران، بریده بریده و تکه‌پاره شده. می‌داند که در این دنیای زیر و رو شده، دیگر نمی‌شود سر مردم را با «صدها صفحه‌ی حرام شده از احساسات عمیق و عرفانی پرده‌توری‌های مادام فرانسواز» (درواقع ۱۰ صفحه‌ی اول بخش ۱ زندانی، مارسل پروست) شیره مالید. قلم سلین شاید به نظر زشت جلوه کند، دشمنانه، هیولایی. و این به آن خاطر که زمان سلین زشت و هیولایی ‌بود. «راوی من پاک و سرفراز نیست، اوه نه نه نه… ابدا… با وسواس تمام معرفی‌اش می‌کنم، هزار احتیاط! اول سرتاپایش را با دقت گه می‌مالم و بعد…»

راوی «مرگ قسطی» را که به یاد دارید؟ خاطرتان هست که غالباً تب و لرزه دارد. در رمان‌های بعدی، دچار تمام بیماری‌های خیالی و واقعی روزگار خواهد شد:

لرزش و غش و فراموشی؛ خواهد افتاد زمین، پایش خواهد شکست، در «ریگودُن» آجری فرو خواهد افتاد بر سرش، حافظه‌اش مغشوش خواهد شد، زیر بمب و گلوله‌های دوست و دشمن، در هم و بر هم یاد بدهی‌هایش خواهد افتاد، یاد ناشرش، کودکی‌هایش، همسایه‌هایش، قصد قتل جانش توسط دشمنانش… سال‌ها قبل از ژاک دریدا، سلین ساختارشکنی در ایده و بیان را ابداع کرده بود. داده‌های عینی و ذهنی سازه (سوژه و ابژه) را این‌چنین زیر پتک اندیشه گذاشتن، چهارچوب استاندارد آن را در هم شکستن، تکه‌پاره‌ها را با «نظم» دیگری کنار هم چیدن، به قول روشن‌فکران خودمان «دکانستراکشن» (برگردان انگلیسی واژه‌ی فرانسوی ساخته شده توسط دریدا)، برای سلین تنها شیوه‌ی ممکن بیان به حساب می‌آید. تنها راه تببین یک دنیای زیر و رو شده برای او، فقط یک استیل زیر و رو شده است و بس.

شارل بودلر می‌گفت که «شعر تنها واقعیتی است که وجود دارد، این واقعیت اما فقط در یک دنیای دیگر ممکن است». این دنیای دیگر را ما اگر در آن سوی زمان ببینیم، و یا خارج از مکان، به حقیقت کلام پروست پی می‌بریم، و نیز به عمق کار سلین. در همان رمان اولش، «سفر تا انتهای شب»، می‌نوشت: «یواشکی جیم می‌شوم، می‌روم وامی‌ایستم آن سوی زمان تا ببینم آدم‌ها و چیزها را.» آیا می‌دانید «آن سوی زمان» کجاست؟ جایی‌ست که «نیست»: مرگ، خلاء مطلق…

بعدها، حرف خود را در این عبارت ساده و زیبا خلاصه خواهد کرد: «از خودم عبور می‌کنم.»

قصه‌های شهرزادِ هزار و یک شب اگر هر بار مرگ را یک شب دیگر به تعلیق می‌اندازند، رمان‌های سلین بازسازی بی‌درنگ صحنه‌های زنده‌ی مرگ است. این‌جا و همین اکنون. این مرگ حتمی‌ست، برو برگرد ندارد، چون و چرا ندارد، چاره‌ای نیست، باید مرد تا تولدی دیگر یافت… خلاصه کنم و خلاص‌تان کنم: سلین کاری را با زبان و نوشتار کرد که پیش‌ترها نیچه با اندیشه کرده بود.

بیایید چند نکته نیز در باب سه‌نقطه‌های او بگوییم.

آه! روی این سه‌نقطه‌های معروف سلین چه نقدها و کتاب‌ها که ننوشته‌ا‌ند. کسانی این سه‌نقطه‌ها را به صورت ادامه‌ی جمله می‌بینند، به جای ناگفته‌ها، یا ناگفتنی‌ها. به نظر من اشتباه‌ است.

عبارت «ناگفتنی‌ها» عاریتی‌ست از خود سلین که گاهی به طنز، گاهی برای تحریک حس کنجکاوی ما خواننده، و یا اغلب اوقات برای «تاکتیک قربانی و مظلوم‌سازی خویش» به کار می‌گرفت. در واقع چه در مکاتبات و نوشته‌های خصوصی نویسنده، چه در تجدید چاپ رمان‌هایش که هنوز هم بعد از هفتاد سال هر سال تکرار می‌شود، هیچ اشاره‌ای به هیچ متن سانسور شده به چشم نمی‌خورد. این قاعده البته یک مورد استثناء دارد: سطور سفید به جای صحنه‌های اروتیک در دو چاپ اولیه‌ی قدیمی «مرگ قسطی» که گویا به درخواست ناشر و توافق خود نویسنده انجام یافته بود. به یاد داشته باشیم که در کشور فرانسه سانسور وجود ندارد، منظورم این که رسماً وجود ندارد. بنیان‌گذار حقوق بشری، آزادی بیان را در قانون اساسی خود تضمین می‌کند. و سلین کسی بود که سرش را به باد می‌داد ولی زبانش را در جیب نمی‌کرد. سه‌نقطه‌های وی چنان مکث و تعلیقی در گفتار به وجود می‌آورند که به سیاه‌چاله می‌مانند، به روایت افقی بُعد و عمق می‌دهند: «من عمودی می‌نویسم…»

تعریفی که خود نویسنده از این سه‌نقطه‌ها می‌دهد، معنای کاملاً متفاوتی به آن‌ها می‌بخشد: «سه نقطه‌های من ضروری‌اند، بی انصاف‌ها، ضروری… چطور حالی‌تان کنم… ضروری برای متروی من… ریل‌ها همین‌طور خود به خود که نمی‌ایستند، احتیاج به تراورس دارند.»

می‌بینید توصیف یک سبک نگارش را با این زبان مأنوس و آشنای ما!؟ مشاهده می‌فرمایید که چقدر دور هستیم از سخن‌رانی‌های روشن‌فکرانه، آکادمیک، تئوریک، رتوریک…؟

«سبک من؟ اوه گفتم که، یک مترو ـ سر ـ تا ـ پا ـ احساس، با تراورس‌های سه نقطه‌‌ای بنده، محکم‌تر از چوب…»

جای شک و تردید نبود که چنین سبک نوآوری، می‌رفت برای خود کلی پیرو و هوادار بسازد. از محصولات تقلبی و دزدی‌های آشکار و نهان اگر بگذریم، کار تقلید و پیروی از سبک ویژه‌ی سلین و آن سه‌نقطه‌های معروفش، از همان زمان حیات وی شروع شد و هنوز هم ادامه دارد. در این گفته‌ی من، این ‌بار نه تحقیر نهفته است و نه شماتت. چرا که معتقدم پیروی درست از یک اسلوب نوآور، تنها راه ممکن مکتب‌سازی از آن است، و تنها یک مکتب منسجم و سیستماتیک ادبی می‌تواند به پیشرفت زبان و فرهنگ آن عمق و پهنا دهد. باور بفرمایید که به جای انکار ابلهانه یا تقلب کورکورانه از اندیشه و سبک صادق هدایت، ما اگر تحقیق و پیروی درستی انجام داده و از آن برای خود مکتبی منسجم و مستحکم می‌ساختیم، امروز سرنوشت ادبیات‌مان دیگر در جا نزده و صورت دیگری به خود می‌گرفت. ولی نه، ندیدیم، و یا نخواستیم به روشنی ببینیم که این نویسنده‌ی صاحب ایده‌ و قلم، که در نوع خود غول و بی‌نظیر بود، میراث فرهنگی چندین قرن را جمع آوری کرده، سنگ‌های اولیه‌ی یک بنای نوین ادبی را جا گذاشته و، خشت و ماله را می‌داد دست‌مان. البته، البته، روی اندیشه و سبک ادبی هدایت، گفته‌ها و نوشته‌ها فراوان‌اند. آن نگاه دقیق، موشکافانه، علمیِ تطبیقی و فراتاریخی اما بسیار کم؛ و به ندرت می‌شود نقد و نوشتاری را یافت که در آن صحبتی از «قیم» و «پدرخوانده» وی کافکا نباشد.

کافکا ـ هدایت این‌جا، هدایت ـ کافکا آن‌جا…

گویی نویسنده‌ی ما به حد کافی بالغ نیست، لایق نیست رشد و استقلال و آزادی خود را بدون مرشد و قیم تضمین کند. نظر مرا بخواهید، شباهت و نزدیکی سبک و افکار هدایت با کافکا بیش‌تر از شباهت «داش‌آکل» با آقای «K» نیست، یعنی بس کم و دورادور، تقریباً هیچ. تفاوت‌های دیدگاهی این دو نویسنده برعکس، به حد کافی عمیق و سنگین‌اند:

یکی از اهداف عمده‌ی هدایت نوآوری در سبک و زبان بود.

کافکا نوعی «بی ـ سبکی» را سبک خود قرار داده بود.

هدایت درد و آرزوی دنیایی را می‌کشید که وجود ندارد.

کافکا از دنیای موجود رنج می‌برد.

هراس و تشویش‌های کافکا عمدتاً از باورهای مذهبی وی ریشه می‌گرفتند،هدایت از این نوع دغدغه‌ها نداشت.

دست به خودکشی‌زدن‌های کافکا ، کمابیش دست درازشده‌ای بود برای جلب توجه و دریوزگی مهر و محبت دیگران، به ویژه پدرش.

مرگ انتخابی هدایت ، نقطه‌ی پایانی بود به یک زندگی که به مذاقش خوش نمی‌آمد.

بس کنید این‌همه عدم اعتماد به نفس خویش را! این‌همه فرهنگ مصرفی مطلق، این‌همه گدایی نمونه و مدل از دیگران…نه چمن همسایه همیشه سبزتر است و نه مرغش، همیشه غازتر.

این‌که یک نویسنده‌ی ایرانی کتاب یک نویسنده‌ی اروپایی را ترجمه کرده و به خیال خودکشی‌های وی شجاعت عمل دهد، از وی یک شاگرد و مرید نمی‌سازد. آیا واقعاً، انصافاً، شما رابطه و شباهتی بین «علویه خانم» و «پروسه» می‌یابید؟ من که هر چه بیش‌تر می‌جویم کم‌تر می‌یابم. نزدیکی و یکسانی در سبک و اسلوب دو نابغه‌ی ادبی، به خاطر تقلید و تقلب ساده‌ی یکی از دیگری صورت نمی گیرد، به علتِ «ضرورتِ همزمانیِ خلق و کشفِ سمبلیک در ناخودآگاه اجتماعی فرهنگ‌ها» اتفاق می‌افتد (تئوری کارل گوستاو یونگ). تأثیر افکار این روی آثار آن نیز امری‌ست ممکن و به حد کافی طبیعی. اگر کسی می‌خواهد به ضرب و زور در اندیشه و آثار هدایت ردپایی از تفکرات اروپایی بیابد، چرا نمی‌رود سراغ هولدرینگ، شوپنهاور، سیوران، و نیز… سلین؟

به یاد داشته باشیم که هدایت با ادبیات فرانسه کاملاً آشنا بود و به زبان فرانسه کاملاً مسلط. بین سال های ۱۹۲۶ و ۱۹۵۱، با کسانی چون بروتون و سارتر رابطه داشت.

این دو، پیش از آن‌که از دست بدگویی و بدسگالی‌های سلین رنجیده باشند، در ردیف دوست و آشناهای وی به حساب می‌آمدند: «آندره و ژی.پ. اس.!؟ اوه جزو نوچه‌های من بودند!»

هدایت نمی‌توانست آثار سلین را نخوانده و مثل دیگران، از فالکنر گرفته تا هانری میلر، تحت تأثیر آن‌ها قرار نگرفته باشد… ولی خب، این مطلب سر دراز دارد و من، به حد کافی حاشیه زده و سر نخ امور را از دست داده‌ام. برگردیم.

داشتیم می‌گفتیم که از سوررئالیست‌ها گرفته تا بنیان‌گذاران و هواداران رمان نو، میان تمام جریان‌های راست و چپ و میانه‌رو ادبی، کار تقلید و تقلب از سبک سلینی رونق گرفته بود. از این‌همه شور و هیاهوی به پا شده در دور و بر خویش، سلین در ظاهر گله‌مند و لیکن در باطن شاد و خرسند بود. وقتی نتیجه‌ی کار تقلید به چشمش افتضاح می‌آمد، با آن زبان بُرا، رُک و کشنده‌اش، جواب کوتاهی می‌پرانید که آن‌چنان زیبا، رکیک و شاعرانه است که نمی‌توان به فارسی برگردانید… و وقتی از حاصل تلاش اندکی رضایت داشت، باز با همان طنز و نیش ‌زبان غیر فابل تقلدیدش توضیحات پدرانه می‌داد: «من بابای تعداد زیادی پسربچه‌ام، کوچولوهای نابغه‌ی پیشروِ الکنِ تب‌دار با خایه‌ی نرم در سمت راست، در میانه، در چپ خصوصًا… طبیعت من فروتنی‌ست. باباها باید هوای بچه‌ها را داشته باشند…»

در رابطه‌ با موضوع سلین ـ پروست، که خود حدیث مفصلی‌ست، باز یک سؤال ناهنجار دیگری وجود دارد که غالباً مطرح نمی‌شود، و یا مطرح شده و زیرسبیلی رد می‌شود: آیا نیمه یهودی بودن پروست یکی از علل خصومت سلین با وی نبود؟ اگر جواب دقیق بخواهیم، رک و منصفانه: چرا بود.و یکی از علل عمیق و اساسی آن.

افسوس، مرد رنجور و دردمندی که از طبیعت خون‌خوار و امراض زشت انسان‌‌ها می‌نالید، خود گرفتار یکی از زشت‌ترین آن‌ها بود!

راسیسم اروپائی در واقع پدیده‌ی جدیدی نیست، ریشه در تاریخ قرون وسطایی خود دارد. جامعه‌ی بورژوازی قرن ۱۹ غرب، از راسین گرفته تا کانت، فیشت، هگل، تی.اس.الیوت… اساساً نژادپرست بود. در این قاعده، سلین نه استثناء به شمار می‌رفت و نه تنها شمرده می‌شد. و بین صاحبان قلم هم‌عصر وی کم نبودند کسانی که اندیشه‌های ضدنژادی او را داشتند، از جمله ژیونو، مونترلان، پولان، شاردون، کوکتو، موریاک، رومن رولان… تاریخ اما عادت دارد عیب و زشتی‌‌های ما را به اندازه‌ی معرفت و زیبایی‌های ما به خاطر بسپارد. هر که بامش بیش‌تر برفش بیش‌تر. حتی امروز، بسیاری از هواداران سلین سعی دارند این لکه‌ننگِ افتاده بر اسم و شهرت وی را به هر نوعی شده توجیه کنند:

این‌که سلین گرفتار جوُ و زمان خود بود،شاهد عینی کشت و کشتار جنگ اول؛این‌که می‌خواست به هر طریقی از وقوع و شیوع جنگ دوم، دست کم در فرانسه، جلوگیری کند؛این‌که معتقد بود… واقعیت امر این‌که لوئی ـ فردینان سلین از همان اول نژادپرست بود و تا آخر عمر نیز نژادپرست ماند. از اولین اثرش «کلیسا» گرفته تا آخرین رمانش «ریگودُن»، همه‌چیز گویای این طرز تفکر اوست. اگر در شروع جنگ دوم و بگیر و ببند آن، نویسنده خود را مجاز می‌دید عقاید ناروایش را رک و روشن با «ادعانامه‌ها» بیان کند، در آخر کار چاره‌ای جز زبان استعاره نداشت. یکی از صحنه‌های کلیدی «ریگودُن»، سلطه‌ی «چینی‌ها» در فرانسه، نمونه‌ی بارزی از رندی سلین و پافشاری وی در تداوم اندیشه‌های کینه‌توزانه‌ی خویش است؛ اشاره‌‌ای چنان آشکار که کافی‌ست عبارت «چینی» را برداشته و به جای آن…راستی، کسانی این «ادعانامه‌ها» را جزو دوران «غیر نویسندگی» وی به حساب می‌آورند. من این منظور را درنمی‌یابم. در کار نویسنده‌گی سلین هیچ برش و وقفه‌ای مشاهده نمی‌شود. و این چهار کتاب کمابیش کوتاهی را که به ادعانامه‌ها (پامفله‌ها Les Pamphlets) معروف‌اند، همزمان با رمان‌هایش نوشته است.

    قلی خیاط: آیا نیمه یهودی بودن پروست یکی از علل خصومت سلین با وی نبود؟ اگر جواب دقیق بخواهیم، رک و منصفانه: چرا بود

اولین ادعانامه، Mea Culpa ، سفرنامه‌ی اوست به اتحاد جماهیر شوروی، در سال ۱۹۳۶. نقدی بسیار زنده و کوبنده از کمونیسم استالینی، آن هم در روزگاری که روشن‌فکر اروپایی یا کمونیست بود یا روشن‌فکر نبود.

برای سه نوشتار بعدی، مابین نگارش دو رمان بود در سال‌های ۱۹۳۷-۱۹۴۱، و زیر احساس یک ضرورت فوری، که سلین آن‌ها را با قلمی عجول تحریر کرد. بعدها، هر چند که مضمون این سه نوشته ‌را «خریت محض» نامیده و تجدید چاپ‌شان را ممنوع ساخت، اما از سبک نگارش‌شان هرگز ایراد نگرفت. شاید عده‌ی قلیلی بدانند که یکی از برترین نمونه‌های سبک نگارش سلین در همین ادعانامه‌های اوست، به ویژه در پایان برخی از آن‌ها. چکیده‌ای از رمانسک زیبای نویسنده، صفحه‌های آخر این نوشته‌ها به نوعی به رمان‌های وی می‌چسبند. مابین دو ادعای زشت نژادپرستی، صحبت از موسیقی‌ست، رقص قلم، شور عاطفی برپا شده در درون قلب‌ها… «خارج از موسیقی، همه چیز ویرانی‌ست.»

راسیسم سلین اما، مثل تمام خلق و خو و شخصیت وی، ویژه‌گی منحصر به فردی دارد: برخلاف نژادپرست‌های دیگر، نه تنها از ظلم و ستم روا شده بر دشمن نژادی خود آگاه است و در پی انکار نیست، بلکه گاه‌گاهی نیز، با شگفتی تمام، خود را به جای «او» می‌گذارد. «مظلوم اتاق‌های گاز؟ آه من نیز! من نیز!». و بعد جای دیگری، انگار برای تبره‌ی خویش، و با لحنی بین طنز و دلسوزی ادامه می‌دهد: «قصدم تعریف از خود نیست، نه… اما باید بگویم که تیغ تاریخ تمام وجود مرا [نیز] دریده است، از بالا به پائین، از راست به چپ، از سر تا پا، از سوراخ دهان تا سوراخ کو… این‌قدر غارتم کردند، تهدیدم کردند، به سرم زدند، دارم زدند، گازم زدند، که تنها با خاطراتم می‌توانم برایتان تیمارستانی را پر کنم.»

در مقابل این‌همه تضاد و دوگانگی در اندیشه‌ها و نوشته‌های سلین ، این‌همه نقد و درگیری‌های تند وی با جامعه و فرهنگ مختص غرب، عمق و وسعت این‌همه نوآوری‌ها که ظاهراً فقط در درون زبان فرانسه روی می‌دهند، اولین سؤالی که برای ما خواننده‌ی فارسی‌زبان پیش می‌آید این‌ است: خواندن و شناختن آثار سلین به فارسی، آیا ممکن هست؟ آیا ضروری هست؟

برای ضرورت شناخت سبک و اسلوبی که از هفتاد سال پیش، چه مستقیم و چه غیرمستقیم، شده است آبشخور ادبیات دنیا، شکی نیست. برای امکان آن؟ چرا ممکن است، اما دشوار، بسیار دشوار.

بررسی مشکلات ترجمه‌ی هزاران صفحه در این مقاله نمی‌گنجد، پس اجازه بدهید اکتفا کنیم فقط به مشقتِ کارِ نهفته در دو تیتر از کتاب‌های وی که عجالتاً، و به احتمال زیاد موقتاً، عنوان شده‌اند با نام‌های «جنگ» و «کوشک به کوشک» (مقدمه‌ی مرگ قسطی، نشر مرکز، چاپ ۱۳۸۴).

جنگ: این رمان برای اولین بار در سال ۱۹۴۹ چاپ شد. در زبان فرانسه به جنگ می‌گویند «guerre». اسم اصلی کتاب «casse-pipe» است، عبارتی آرگوتیک به معنای چپق‌‌ـ شکن، یا چپق‌شکنی. در اصطلاح عامیانه‌ی فرانسوی، برای یک تازه‌مرده، نمی‌گویند: فلانی عمرش را داد به شما، می‌گویند: فلانی چپقش را شکست، یا، چپق فلانی شکست. سربازان عازم جبهه‌های نبرد در جنگ جهانی اول، غالباً جوان‌های بین پانزده و بیست و دو سال برای خونین‌ترین جنگ در تاریخ فرانسه، نمی‌گفتند به جنگ می‌رویم، می‌گفتند: می‌رویم به چپق‌شکنی، یعنی به یک مرگ مسلم، به کشتارگاه. سلین که یکی از زنده‌بازگشته‌گان این جنگ است، حکایت گروهی سرباز را تعریف می‌کند که راه خود را در دل شب گم کرده و برای نجات خویش از محاصره‌ی دشمن، دنبال کلمه‌ی عبوری می‌گردند که از یادها رفته است و کسی به خاطر نمی‌آورد. این رمان کوتاه، ناتمام، به نظر من عمداً و قصداً ناتمام، با زبانی چنان تازه، غیرمترقبه، مملو از عبارات و اصطلاحات آرگوتیک ویژه‌ی دنیای ارتش و سربازی نوشته شده است که باور بفرمایید بین ده فرانسوی فرانسه‌زبان، کلاس دیده و دانشگاه رفته، نه نفر قادر نخواهند بود بدون شناخت قبلی با سبک و زبان سلین و کمک‌گیری از لغت‌نامه‌های مخصوص، آن را خوانده و دریابند.

    قلی خیاط: راسیسم سلین اما، مثل تمام خلق و خو و شخصیت وی، ویژه‌گی منحصر به فردی دارد: برخلاف نژادپرست‌های دیگر، نه تنها از ظلم و ستم روا شده بر دشمن نژادی خود آگاه است و در پی انکار نیست، بلکه گاه‌گاهی نیز، با شگفتی تمام، خود را به جای «او» می‌گذارد.

رمان دوم «d’un château l’autre» را کوشک به کوشک، کاخ به کاخ، قصر به قصر، و یا از کاخی به کاخ دیگر، از قصری به قصر دیگر، نیز عنوان کرده‌اند. عبارت «کاخ» را بهتر است کنار بگذاریم، چرا که هر کاخی «palais» قصر «château» نیست. واژه‌ی زیبای کوشک، یا قصر، مناسب‌تر به نظر می‌رسد. می‌ماند دو مشکل عمده: اول این‌که در تیتر اصلی، عبارت «قصر» فقط یک بار آمده است، دوم این‌که در همین تیتر، حرف اضافه‌ی «به» وجود ندارد… متوجه موضوع که هستید، نه؟ حرف اضافه‌ی قیدِ مکانیِ «به» (آیا قید زمان نبود!؟) در تیتر این کتاب وجود ندارد…

و این، یکی از شگردهای زبانی سلین بود. گفتم شگرد؟ ببخشید، منظورم یکی از این دینامیت‌هایی بود که نویسنده‌ی خرابکار گذاشت زیر زبان کلاسیک فرانسه و، در جا واژگونش ساخت. حذف این حرف اضافه‌ی ناچیز «به = à» در سال ۱۹۵۷، غوغایی در دنیای ادبیات فرانسه به پا کرد که نگو و نپرس…

کسانی در این عمل سلین یک خشونت و تجاوز مستقیم به اصول و بنیاد دستورزبان فرانسه را دیدند؛کسان دیگری یک نبوغ و نوآوری ادبی بی‌نظیر.

نظر من ‌این‌که از جویس و پروست به این‌ور، نوآوری در ادبیات بدون خشونت به زبان آن ممکن نیست.

مسلماً آگاهی دارید که گاهی واژه‌ای، عبارتی، در یک زبان بُرد و معنای ویژه‌ای دارد که به راحتی نمی‌شود در زبان دیگری انتقالش داد. درک معنای دقیق و بار فرهنگی عبارات «پیر» و «شراب» فقط در چهارچوب زبان و ادبیات فارسی میسر است و بس. بگذریم از این‌که در خود کلمه‌ی قصر (château) معنای «بنای واقع در میان آب» نهفته است، بگذریم از این‌که در زمان‌های گذشته غالب زندان‌های معروف فرانسه در قصرها واقع بودند، بگذریم از این‌که در زبان عامیانه «قصر در اسپانیا ساختن» یعنی خیالات واهی در سر پروراندن، «قصر در دانمارک داشتن» یعنی همچو هملت در خانه‌ی خویش زندانی بودن، «در قصر ورسای زیستن» یعنی مثل لوئی چهاردهم عاقبت سر به گیوتین شدن، و… سرتان را درد نیآورم. وقتی نویسنده‌ای در قد و قواره‌ی سلین، حرف اضافه‌ی قید مکانی یا زمانی خود را عمداً حذف می‌کند، بدون شک دنبال القای بُعد و معنایی‌ست که در قالب ساختار کلاسیک جمله نمی‌گنجید.

منظور آقای خوش‌سخن؟ منظور از این‌همه توضیحات طول و دراز، این‌که نه می‌شود تمام بار فرهنگی نهفته در یک متن را نادیده گرفت، و نه مشکلات آن را با انتخاب کلمه‌ی ساده‌ا‌ی مثل «جنگ» یا «معرکه» خلاصه نموده و قال قضیه را کند. اگر نهایت هدف از ترجمه‌ی ادبیات خارجی درک و انتقال دیدها و شیوه‌های ناآشنا با زبان و فرهنگ ماست، یا باید سال‌ها رنج کشیده و در صورت نیاز واژه‌‌سازی کرد؛ و حتی فرم نوین و نادیده‌ای به ساختار جمله داد، یا باید از خیر ترجمه گذشت. جهت برطرف نمودن هر نوع سوءتفاهم، این را هم اضافه کنم که قصدم به هیچ عنوان خرده‌گیری از کاری که هنوز تمام نشده، نیست. درضمن، کار «مرگ قسطی» مهدی سحابی نیز زیباست. زیبا، ارزشمند، اما ناقص. نمی‌توانست نیز ناقص نباشد…

سلین یعنی صدها و صدها نئولوژیسم (واژه‌های نو)،یعنی ترجمه‌ی آرگویی که در زبان فارسی نیست،

یعنی برگردان زبان عامیانه‌ای که چندان شبیه زبان عامیانه‌ی ما نیست (در زبان عامیانه‌ی فرانسه، نمی‌شود اسم و فعل را شکست و نوشت: کوچه‌ها باریکن دکونا بسه اس…)

سلین یعنی سانسورِ خود، سانسورِ دیگران، به قول خود مترجم یعنی «رعایت ریای مرسوم»؛ و، به احتمال زیاد، آمد و شدهای بی قرار نسخه به ارشاد. شاید نیز آقای سحابی، از پند و اندرزهای ناشر خود در امان نبود، مثل من مرتباً از ناشر خود تلفن و نامه و راینامه می‌گرفت که «ترا به ارواحت قسم، مثل دیگران بنویس، موجب دردسر نشو!»

سلینی را که چهره‌ی زشت و زنده‌ی دنیا را با زنده‌ترین شکل ممکن نشان ‌می‌‌داد، آیا می‌توان مو به مو و کلمه به کلمه ترجمید؟ اندیشه و رفتار ما ایرانی‌ها هنوز هم مانوی‌ست، هنوز هم نیک و بد را از هم سوا می‌دانیم؛ گمان می‌بریم که در دنیا خوب‌ها ـ مؤدب‌ها یک طرف‌اند، بدها ـ بی‌ادب‌ها طرف دیگر. مترجم درمانده چطور می‌تواند این جمله‌ی زشت و شاعرانه‌ی سلین را ترجمه کند؟
Je sais, je connais la chanson, je fais chier tout le monde, merde,

grossièreté, c’est vite dit! Faut les placer! Essayez donc! chie pas

juste qui veut…

بگذریم. منظورم نشان دادن مشقت کار مترجمی ‌بود که رو به سلین می‌آورد. بنده، با این‌که سلین را تقریباً از حفظ روان‌ام، بارها او را نقد و تدریس کرده‌ام، با این‌که زبان فرانسه‌ام روان‌تر از زبان مادری‌ام هست، از سال‌ها پیش هی دور موضوع چرخیده و جرأت آن را در خود نمی‌بینم. کار آقای سحابی کار حضرت فیل است، کار رستم دستان، غول‌آسا و طاقت‌فرسا. یادش به خیر، و دستش مریزاد.

راستی، تا فرصتی باقی‌ست یک اشتباه بزرگ اما مرسوم، و یک داده‌ی ناصحیحی را نیز تصحیح کنیم:

۱ـ املای درست و تلفظ دقیق اسم کوچک سلین، «لویی فردینان» نیست، «لوئی ـ فردینان» است. درواقع، «لویی» یکی از صور فعل «درخشیدن» می‌باشد و سر سوزنی رابطه با اسم شخص «لوئی» ندارد. حضور آن خط تیره نیز در این اسم مرکب، کمابیش همان نقشی را ایفا می‌کند که «پور» در فارسی، «ابن» یا «ابو» در عربی، و نیز «اُف» و «اسکی» در روسی. حذف آن هم خطا خواهد بود و هم خنده‌دار، کمی شبیه این‌ که کسی بیاید اسم عارف و دانشمند معروف ما، ابو علی سینا را بنویسد «علی سینا»، و یا اسم فیودور داستایوفسکی را…

۲ـ در معرفی ترجمه‌ی «مرگ قسطی» در روزنامه شرق (۲۱ خرداد ۱۳۸۴)، زیر یکی از عکس‌های دوران پیری سلین، این عبارت را می‌بینیم: «سلین خسته (که سال‌ها یک سوءتفاهم سیاسى دنیایش را به هم ریخت) آن را خلق کرده است»… واقعیت امر این‌که چاپ این رمان برمی‌گردد به سال ۱۹۳۶ و زمان خلق آن به سال‌های ۱۹۳۱ـ ۱۹۳۵. سلین کمتر از چهل سال دارد. جوانی‌ست پر شور و لبالب از نیرو و عشق به زندگی، معروف و سرشناس، برای اولین بار در زندگی، مرفه و پو‌ل‌دار؛ اغلب در مسافرت‌های تفریحی و تعطیلات اسکی… جزو هوادارانش: دلوز، تروتسکی، سارتر، کرواک، برنانوس، باتای… هنوز نه خسته است و نه شکسته از یک سوء‌تفاهم سیاسی. سوءتفاهم‌ها، شکنجه‌های جسمی و روحی، زندان، تبعید، تهدید مرگ… بعدها خواهند آمد، از ۱۹۴۴ به بعد.قصدم از درج این مطلب نه بدگویی بی‌جاست نه خرده‌گیری بنی‌اسرائیلی. نه، قصدم فقط تصحیح یک نقد نادرست است. «سفر» و «مرگ قسطی» نتیجه‌ی خسته‌گی فردی و درگیری‌های شخصی یک نویسنده نبود، حاصل و برآورد اجتناب‌ناپذیر دو قرن ادبیات فرانسوی بود، و نیز ره‌آورد یکی از خون‌بارترین جنگ انسان‌ها. مثالی را که می‌خواهم بیاورم کمی تند است و از ورای موضوع ما می‌گذرد اما، بهتر است بدانیم و به یاد داشته باشیم که از سال‌های ۱۸۴۰ تا ۱۹۳۰، اروپا نیچه را انحصارا به عنوان یک شاعر می‌نگریست. این خطای برداشت و تاخیر در شناخت فیلسوف، چنان صدمه‌ای به فرهنگ و تمدن غرب زد که هیچ‌وقت و به هیچ عنوان نمی‌توان جبرانش کرد.


راستش، نمی‌دانم آیا اگر امروز خود سلین زنده بود و از این بحث و جدل‌های ما آگاهی داشت، چه واکنشی از خود نشان می‌داد. به احتمال بسیار زیاد، از فرمول زیبای مهدی سحابی «زندگی پیش‌پرداختی‌ست که مرگ ماهیانه از ما طلب می‌کند» استقبال گرمی کرده و شاید نیز حق را به مطلب درج شده در رسانه‌ی مذکور می‌داد. با آن لحن و طنز مخصوص خودش می‌گفت که مهم نیست! مهم نیست! «چیزهای دیگر برایم اهمیت ندارند… زبان، زبان، فقط زبان… دنبال ایددددددددده می‌گردید!؟ پیااااااااااام!؟ تشریف ببرید دائره‌ا‌لمعارف بخوانید… این‌جا کارگاه زبان است، من کارگرم.»


نوشته‌های سلین در واقع پر هستند از پیام و نظریه‌های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، عقیدتی، عرفانی… شیوه‌ی نویسنده اما از همان روزهای اول «تکنیک انکار» بود: «زبان نباید فکر کند، فقط احساس باید بکند.»

متروی سلین سر راه وانمی‌ایستد. مسافرکش نیست. دربست، یک ایستگاه اولی است که سوار می‌شویم، یک ایستگاه آخر که پیاده می‌شویم. و در این سفر کمابیش کوتاه و دراز، آن اتفاق مهمی که برای ما می‌‌افتد، صفحه‌ی آخر کتاب و کشف هویت «قاتل» یا عروسی پرنسس نیست، خودِ مسافتِ پیموده شده است. چرا که این سفر در درون خود ما روی می‌دهد، در خصوصی‌ترین گوشه‌ی احساسات، با آن شورِ عاطفیِ نادرِ بر پا شده در انتهای قلب… «من مشت مشت ستاره به آسمان می‌پاشم، مثل شکسپیر. نوشتن احساس یعنی این…»

سلین مسلما یکی از خوش‌قلب‌ترین و بددهن‌ترین نویسنده‌گان فرانسوی‌ست، دوای تلخی برای دردهای ما که با کوزه عسلی نیز نمی‌شود قورتش داد. در زندگی عادی مردی‌ست مهربان و خوش‌برخورد، پزشکی دلسوز و رایگان برای بیماران فقیر و کودکان یتیم. به حیوانات خانگی علاقه‌ی ویژه‌ای دارد. تا دل‌تان بخواهد انسان‌پرست است اما، همیشه عکس آن را نشان‌خواهد داد: «آدم‌ها!؟ اوه نه نه نه! ممنون، هزار مرسی… قبلًا صرف شد…»

گفتار خصوصی‌اش دوستدارانه هست و غالباً، داوطلب و جویای عقاید متفاوت در امور مختلف زندگی. اما، اما… کافی‌ست حرف از ادبیات به میان بیاید تا مرد مهربان و مؤدب ما یکباره تبدیل شود به غول، به هیولا، با تیغ برنده‌ی قلمی که دیگر نه دوست می‌شناسد و نه دشمن.

با این‌که سوررئالیست‌ها جزو اولین هواداران وی محسوب می‌شدند، سوررئالیسم را با طنز و استهزا نوشت «سور ـ رئالیسم»، و آن را هنر روبوتیک نامید. آن‌قدر عمر کرد تا تولد رمان نو را به چشم دید. آلن رب ـ گری‌یه را خواند. سبک و سنگینش کرد، برایش زود لقبی ساخت: پیراهن ـ ‌سوخته! (با حفظ تلفظ و حذف دو حرف در اسم رب ـ گری‌یه). این هم نتیجه‌ی دید و نقدش که در زبان سلینی، بخواهی نخواهی، بیش‌تر مثبت می‌ماند تا منفی: «آه! چه هنرررررررررری… چه شاهکارررررررررری… شنیدم که این پیراهن ـ ‌سوخته خودش را هی می‌زند به آب و آتش. جادوگری به دیگ و جارو نیست، آقا پسر! هر بچه‌ننه‌ای نمی‌تواند برود با شیطان هم‌آغوش شود…»

اگر «نوستالژی» را افسوسِ دوران از دست شده یا حسرتِ دوران به دست نیامده معنی کنیم، سلین نویسنده‌ی است فوق‌العاده نوستالژیک. مشکل این‌جاست که با رندزبانِ مستور و پرخاشگری چون او، نباید انتظار آه و ناله و زار زدن‌های مرسوم را داشت. چه در گفت‌گوها و چه در نوشته‌هایش، مرتباً اشاره دارد به دوران پرشکوه سلت‌ها و گُلواها (دو قوم قدیمی فرانسوی)، به آریستوکراسی مجلل فیلیپ اول و لوئی چهاردهم که عاطفانه «شاه ـ خورشید» می‌نامید؛ و نیز به خاطرات خوش و ناخوش گذشته‌های خویش…

صحنه‌های نمایشگاه جهانی در « مرگ قسطی»، نابودی دنیای کودکی‌های سلین ‌است در میان دود و بخار ماشین‌های هراس‌انگیز یک دنیای جدید؛ و سرگذشت مادربزرگش کارولین (اسم اصلی‌اش سلین بود)، پدر و مادرش و آن کار و کاسبی بخور نمیر و «لاغر»‌شان در مغازه‌ی کوچک کلاه فروشی، حساسیت دانتل‌ها به بوی چربی آشپزخانه در طبقه‌ی بالا، غذای همیشگی ماکارونی‌های آب‌پز‌‌… همه‌ی این‌ها گویای حسرت سلین از روزگار از دست رفته‌ای است که دیگر باز نخواهد آمد. «آن سال، رودخانه‌ی سن یخ زده بود. من در مه متولد شدم. بهار، من‌ام.»

در پائیز ۱۹۵۱، وقتی، هملت‌وار، از زندان و تبعید دانمارک برگشت، آمد روی تپه‌های منطقه‌ی «مدون» در غرب پاریس ساکن شد. از آن روز به بعد، کوچه‌ی دنج و گمنام دِگارد (نگهبانان)، شد معبر و گذر دوست و هوادار و روزنامه‌نگار.دوست و آشنا در واقع کم داشت، همه را از خود رنجانده بود، فقط چند نفر رفیق صمیمی و باوفا. زیاد بیرون نمی‌رفت، کسی را نمی‌دید، خبرنگارها و روزنامه‌نگارهایی را نیز که با سماجت و ترس و هراس به قفس «هیولا» نزدیک می‌شدند، غالباً با خشم و پرخاش از دم درش می‌راند. «بروید گورتان را گم کنید!! این‌جا که سیرک نیست. سگ‌ها را ول می‌کنم بخورندتان…»

امروز، 50 سال بعد از مرگ «هیولا»، محله‌ی مدون باز دوباره ساکت و خلوت شده است. گاه‌گاهی، می‌روم روی این تپه‌ها برای خود پرسه می‌زنم. سر کوچه‌ی «نگهبانان»، البته نه بانکی هست و نه سکویی؛ و نگاه سبز ـ آبی آن مردی را که روزی سرنوشت دنیا و آدم‌ها را با خشم و هیاهو و کف بر دهان فریاد می‌زد، باید در هوای خاطره‌ها جست. از لای نرده‌های درب آهنی خانه اگر نگاهی بیاندازید، باغچه‌ی زیبا و مرتبی را می‌بینید با رفت و شد ساکت و نرم ده‌ها گربه، انواع پرنده‌‌ها در قفس‌های آویزان از درخت… سگ‌ها خاموش و آرام‌اند.

دمدمه‌های غروب، با اندکی شانس، بانوی هشتاد ساله‌ای را در حیاط خانه خواهید دید: بیوه‌ی سلین است، یادگار زنده‌ی او، لوست آلمنسور، «لی‌لی» آن شخصیت معروف زنانه‌ی حاضر در تمام رمان‌های بعد از سال‌های جنگ…روزهای اول، نیم‌نگاهی نیز حتی به سویتان نخواهد انداخت، غریبه هستید برایش، فاقد هر گونه احساس و همبستگی. صبور باید بود. کمی شبیه قصه‌ی «شازده کوچولو» منتظر باید بود تا به حضورتان عادت کند؛ یواش یواش، روز به روز، بندهای نامرعی عاطفه را با شما ایجاد کند. و بعد روزی، با لبخند مهربانانه‌ای بر لب و سیگاری در دست، و در حالی که با شیطنت تمام فندک خود را قایم کرده است در دست دیگر، نزدیک شده و بهانه‌ی آتش کبریتی را از شما خواهد گرفت.

یک روز، چند ورق‌کاغذ دست‌نوشته را از جیب درآورده و نشانم داد. آن نامه‌ی کوتاه با شماره‌ی ثبت ۶۱۲۷ را که به خاطر دارید؟ امروز جزو گنج‌های پربهای انتشارات گالیمار به حساب می‌آید. من یک بار شانس رؤیت آن را داشته‌ام اما، این دست‌نوشت‌های هیولا… بانوی پیر برایم تعریف کرد که اهدای رمان‌های اولیه‌ی سلین به آدم‌ها (سفر به الیزابت کرِگ، مرگ قسطی به لوسی‌ین دِکاو، …) گویای این امر است که آن زمان‌ها سلین هنوز امیدوار بود، امیدوار به زندگی، به انسان‌ها، به احتمال یک دنیای خوب. در سال‌های آخر اما دیگر خسته شده بود، دلزده، تمام امیدش بریده بود: «آدم‌ها زشت و خون‌خوارند، لی‌لی، جنگ‌طلب. و زشت و خون‌خوار و جنگ‌طلب باقی خواهند ماند. دیگر امیدی نیست…»

با این‌همه، گویا باز تصمیم داشت آخرین اثر خود را به «ما» اهدا کند، با این جمله‌ی بودلر: «به خواننده‌ی ریاکار، برادرم، همزادم…» اما در لحظه‌های آخر نظرش برگشت، شعر بودلر زیاده مهربانانه بود، زیاده امیدوارانه. می‌توانست ما را گول زده و به بیراهه بکشاند. آن را قلم نزد، به دوست و ناشرش گالیمار پیام داد که: «خطش نمی‌زنم اما چاپش نکن.»


همچو فروغ، گلشیری، گلستان، و یا دو صادق زیباقلب ما، سلین میوه بر شاخه بود و سنگ‌پاره بر کف کودک. طلسم معجزتی گاه به گاه پناه می‌داد از گزند خویشتن‌اش.


صبح اول ژوئیه ۱۹۶۱، چند ساعت قبل از مرگش، آخرین جمله‌ی آخرین رمانش «ریگودُن» را نوشت، با همان دست‌خط کج و معوج و کودکانه‌اش: «…از این

اعماق جوشان که هیچ چیزی زنده بیرون نمی‌آید.»

و آن را تقدیم کرد «به حیوانات»

بیوگرافی و اشعاری از عزیز نسین نویسنده فقید ترکیه

بیوگرافی و اشعاری از عزیز نسین نویسنده فقید ترکیه


عزیزنسین Aziz Nesin، که نام او در شناسنامه‌ محمت نصرتMehmet Nusret است، نویسنده و طنزپرداز فقید ترکیه که آثارش به افزون بر ٣٠ زبان گوناگون ترجمه شده است، برگردان‌هایی به فارسی دارد که توسط ثمین باغچه‌بان، احمد شاملو و صمد بهرنگی صورت گرفته است. وی با این که از سرچشمه‌ی سرشار ادبیات ملی غنی بود زبان ساده‌ی مردم را برگزید و آثارش جوایز متعددی را در خارج از کشورش نیز نصیب او کرد. این مجموعه‌ی شعر که با برگردان ساده و روان رسول یونان و در قطع جیبی‌ست، شامل نوزده شعر نسبتا ً کوتاه است، شاید بشود گفت اکثر آن‌ها عاشقانه‌هایی سرراست است که همان بی‌تکلفی آثار دیگرش را دارد.

بیو گرافی:

 محمت نصرت مشهور به عزیز نسین طنزنویس مشهور ترکیه ای در 20 دسامبر سال 1915 میلادی متولد شد. وی پس از طی تحصیلات عمومی وارد دانشکده افسری شد ولی بعدها از این شغل استعفا داد و ازکسوت نظامی گری بیرون آمد. او پس از این دوره به کارهای مختلفی نظیر روزنامه ‌فروشی، کتاب‌ فروشی، عکاسی و حسابداری روی آورد، اما در نهایت به نویسندگی پرداخت. نسین سردبیری چندگاهنامه ‌ طنز را عهده‌ دار شد. دیدگاه‌های سیاسی او منجر به چند بار به زندان رفتن شد. 

نسین پس از مدتی به رشته داستان نویسی طنز روی آورد و در آن مطالب و انتقادات تند خود را به زبان گزنده طنز و به مهارت هرچه تمام تر بیان می کرد. بسیاری از آثار او به هجو دیوان سالاری و نابرابری‌های اقتصادی در جامعه وقت ترکیه اختصاص دارند. وی موفق شد در رشته طنز ادبی دوبار جایزه بین‌المللی طنز ایتالیا را از آن خود کند. از او بیش از چهل اثر به جای مانده است که به زبان های گوناگون ترجمه شده‌اند و از میان آنها می توان به کتاب های پخمه، حقه باز، خری که مدال گرفت، زن بهانه گیر، عروس محله، گردن کلفت، یک خارجی در استانبول اشاره کرد .
عزیز نسین (۱۹۱۵-۱۹۹۵) نویسنده و طنزنویس فقید ترک است. نام او به هنگام تولد محمت نصرت بوده است.
آثار او به افزون از ۳۰ زبان گوناگون ترجمه شده‌اند. بسیاری از داستان‌های کوتاه او را ثمین باغچه‌بان، احمد شاملو، رضا همراه و صمد بهرنگی به فارسی ترجمه کرده‌اند'برای مثال به طرف اسفل السافلین که ثمین باغچه بان ترجمه کرده وشاملو دربخشهایی ازترجمه کتاب همکاری داشته است.
در سال‌های پایانی زندگی، عزیز نسین به مبارزهٔ روزافزون با آن‌چه نادانی و افراطی‌گری دینی می‌خواند پرداخت. او به آزادی بیان و حق انتقاد بدون چشم‌پوشی از اسلام معتقد بود. بعد از فتوای آیت‌الله خمینی برای قتل سلمان رشدی، نسین ترجمهٔ کتاب آیات شیطانی را آغاز کرد. این مهم منجر به مورد هدف قرار گرفتن وی از سوی گروه‌های افراطی اسلامی شد. در ۱۹۹۳ افرادی هتل محل استراحت او را در شهر سیواس آتش زدند و سبب مرگ ۳۷ نفر شدند. خود نسین از این جریان جان سالم بدر برد. عزیز نسین یکی از چهره‌های نامدار ادبی جهان است که نوشته‌های طنز او در بیشتر کشورهای اروپایی خواهان های افزونی دارد.
چندگاهی افسر ارتش بود سپس از کار ارتشی کناره گرفت با اینکه کارشناسی اش در رشتۀ هندازگری(مهندسی) ساختمان بود. منحصرا به نویسندگی پرداخت.عزیز نوآوری پیشرو است مانداکبر(وارث) لاغ(هزل) نویسی ترکیه بشمار میرود.این نویسنده چیره دست با ساده نویسی وپشتکار افزون و دریافت ژرفی که نیازمند هزل نویسی است داستان هایش را با شیوه ای تازه و درونداشتهایی گوناگون رو می نماید.دید دُرواخ(سالم) وروشنی که دارد، توانایی گسترده ای به هستی آورده و انگیزه شده است با اینکه افزون مینویسد هرگز بازکردِ بازکردها (تکرارمکررات)نباشد.نویسندگان بزرگی مانند ارجمند کرم-عثمان جمال-رشاد نوری-محمود یسر در آسمان ادب ترکیه درزمان او درخشیدند،باابن باز هیچکدامشان (عزیز) نشدند.عزیز زبان فرسودۀ ادبی را که دست وپا گیر بود کنار گذاشت وزبان سادۀ مردم را برگزید واز سرچشمۀ سرشار ادبیات ملی هم فرغُل (غفلت) نکرد.همین دو نیکویی یزرگ بود که انگیزه شد که در چهار مسابقۀ بزرگ میان ملتها میان 75 کشور گیتی پایۀ نخست را بدست آورد.درین راه آسیب فراوان دید وبارها یه زندان افتاد، با این باز باز هم می نوشت.
آثار
1-پخمه2-مگر تو کشور شما خر نیست3-مرد خورآیی(شرقی)4-ما مردم تقلیدگری هستیم5-پاداش پایا ن سال6-برابر مقررات7- بچه های آخرزمان8-اَلپَر(شارلاتان)9-گروهک کرامت وگروهک سلامت10-دلتان میخواهد میلیونر بشوید11-بیماری پانید(مرض قند)12-مهرورزی آتشین13-غَلغَلِچ [واژۀ غلغلک درست نیست]14-زن وسواسی15-ارزش بزرگواری 16-کلاه دامادی 17-داماد سرخانه 18-بازرس پنهان بن مایه:پخمه-عزیز نسین-رضا همراه-کتابفروشی فروغی-
جوایز
۱۹۵۶، نخل طلا، جایزهٔ مسابقهٔ بین‌المللی طنز در ایتالیا برای داستان حمدی فیل.
۱۹۵۷، نخل طلا، جایزهٔ مسابقهٔ بین‌المللی طنز در ایتالیا برای داستان کیابیای دیگ.
۱۹۶۶، خارپشت طلایی، جایزهٔ مسابقهٔ بین‌المللی طنز در بلغارستان.


پندی به خود

هیچگاه عاقل نشو همیشه دیوانه بمان
دقـّت کن ، بزرگ نشو بچه بمان
دیوانه وار بیاسای و همینطور بمان
در آخرین خرمنِ عشق
فنا شو و گـَرد وار در باد بمان
مرگ باید که در صحنۀ جرم پیدایت کند
هنگام مرگ نیز عاشق بمان

شاد بمان دنیای زیبای من! 

در این دنیا
هیچ کس به من نگفت: بفرما
که به جایی داخل شوم
من اما
تمام درها را با لگد باز کردم
سینه سپر کرده
موانع را از میان برداشتم
آن وقت بود
که خیلی با احتیاط
از من خواستند
که داخل شوم.
تا می توانستم
وظیفه ام را به خوبی انجام دادم
در حالی که سکسه می کردم
خندیدم.
و بعد به همان اندازه
که کسی خسته نمی شود
خسته شدم.
بگذارید درها همین طور باز بمانند
بعد از این
دیگران به داخل می آیند
حالا می روم استراحت کنم
شاد بمان دنیای زیبای من!

بدون اینکه بگوئی نیز می دانم

حس می کنم که خواهی گریخت
ناتوان از التماسم، ناتوان از دویدن
اما صدایت را برایم باقی گذار
میدانم که خواهی گسست
ناتوانم از گرفتن گیسوانت
اما بویت را برایم باقی گذار
درک میکنم که جدا خواهی شد
فتاده تر از آنم که بیفتم
اما رنگت را برایم باقی گذار
احساس می کنم که ناپدید خواهی شد
بزرگترین دردم خواهد شد
اما گرمایت را برایم باقی گذار
تشخیص میدهم که از یاد خواهی برد
درد، اقیانوسی از سرب
اما مزه ات را برایم باقی گذار
در هر حال خواهی رفت
حق ندارم که جلویت را گیرم
اما خودت را برایم باقی گذار

تعظیم به مرگ

نه به خواب
که به رویاهایم سفر میکنم
آنجا هر قدر بخواهم تجربه خواهم کرد
هرچه را که نتوانستم زمان بیداری تجربه کنم
همگی زیبا و جوان بودند
که به دروغ دوستشان داشتم یا دوستم داشتند
آخرین کسانی که خواهم دید آنان خواهند بود
سالهاست که نتوانستم در برابر محبت پایداری کنم
نه به مرگ
که به ابدیت سفر می کنم
آنجا هرقدر که بخواهم استراحت خواهم کرد
به اندازه هیچ وهیچ استراحتی که در زندگی نداشتم
بازهم ، قلمم در دستم
کاغذهایم در مقابلم
سرم در آخرین خوابش فرو خواهد افتاد
سری که در سلامت هیچ خم نکردم

تویی در نبودت

دیگر مثل همیشه تنها نیستم

در این شبِ خاوردور با نبودت هستم
در بینمان بیست وپنج هزار کیلومتر
تو در زمستان و من در تابستانم
تو در یک نیمه دنیا
و من در نیمه دیگر آن
بازهم نبودت دستهایم را رها نمی کند
حتی بیشتر به دلخواهم هستی
هزار بار زیباتر از بودنت
آن عریانیِ شعله گون ات زبانه زبانه
و هنگامی که دستهایت از نهان ترینها می گویند
قبل از گفتن اینکه "دلم نمی آید نامه بنویسم"
از بیست و پنج هزار کیلومتر عشق بازی میکنیم

مدرسه

زندان به من چیزهای زیادی یاد داد

ولی بیش از همه صبر کردن را
هنگام تنهایی پر جمعیت بودن را
در میان جمعیت با خود ماندن را
و پیوسته با خود قهر کردن
و مکرراً آشتی کردن را
بدون احساس سنگینی
تحمل خیانت ها را
در پنج متر، پنج هزار متر قدم زدن
و در تنگنای دیوارها
سیر دنیا را
و بیش از همه
تمام گِرد ها را در دل تیز کردن را
انسان بودن، انسان بودن را



تو نیستی
این باران بیهوده می بارد
ما خیس نخواهیم شد

بیهوده این رودخانه ی بزرگ
موج برمیدارد و می درخشد
ما بر ساحل آن نخواهیم نشست

جاده ها که امتداد می یابند
بیهوده خود را خسته می کنند
ما با هم در آن ها راه نخواهیم رفت

دل تنگی ها،غریبی ها هم بیهوده است
ما از هم خیلی فاصله داریم
نخواهیم گریست

بیهوده تو را دوست دارم
بیهوده زندگی می کنم
این زندگی را قسمت نخواهیم کرد





عزیز نسین از زبان خودش :


پدرم در سیزده‌سالگی از یکی از روستاهای آناتولی به استانبول آمد. مادرم هم وقتی خیلی بچه بود از روستای دیگری در آناتولی به استانبول آمد. آن‌ها مجبور بودند سفر کنند تا یک‌دیگر را در استانبول ببینند و ازدواج کنند تا من بتوانم به دنیا بیایم. حق انتخابی نداشتم، به همین دلیل در زمانی بسیار نامناسب، در کثیف‌ترین روزهای جنگ جهانی اول، سال 1915؛ و در یک جای بسیار بد به نام جزیره‌ی هیبلی، متولد شدم. هیبلی، ییلاق پولدارهای ترکیه در نزدیکی استانبول است و از آن جا که پولدارها نمی‌توانند بدون آدم‌های فقیر زنده بمانند، ما هم در آن جزیره زندگی می‌کردیم.
با این حرف‌ها نمی‌خواهم بگویم که آدم بدبختی بودم. برعکس، خوش‌شانسم که از یک خانواده‌ی ثروتمند، نجیب‌زاده و مشهور نیستم.
نام من «نصرت» بود. نصرت یک واژه‌ی عربی است به معنای «کمک خداوند». این اسم مناسب خانواده‌ی ما بود چون آن‌ها امید دیگری جز خدا نداشتند.
اسپارتاهای قدیمی، بچه‌های ضعیف و لاغرشان را با دست خود می‌کشتند و تنها بچه‌های قوی و سالم را بزرگ می‌کردند. اما برای ما ترک‌ها این فرایند انتخاب به وسیله‌ی طبیعت و جامعه انجام می‌شد. وقتی بگویم که چهار برادرم در کودکی مرده‌اند چون نتوانستند شرایط نامطلوب محیط را تحمل کنند، خواهید فهمید که چه‌قدر کله‌شق بودم که جان سالم به‌در بردم. اما مادرم در 26 سالگی مرد و این دنیای زیبا را برای قوی‌ترها گذاشت.
در کشورهای سرمایه‌داری، شرایط برای تاجرها مناسب است و در کشورهای سوسیالیستی برای نویسنده‌ها. یعنی کسی که عقل معیشت داشته باشد، باید در یک جامعه‌ی سوسیالیستی، نویسنده شود و در یک کشور سرمایه‌داری، تاجر. اما من با وجود این که در ترکیه، یک کشور خورده سرمایه‌دار، زندگی می‌کردم و هیچ کس در خانواده‌ام نمی‌توانست بخواند یا بنویسد، تصمیم گرفتم نویسنده شوم.
پدرم، مانند همه‌ی پدرهای خوب که شیوه‌ی فکر کردن را به فرزند خود یاد می‌دهند، به من توصیه کرد: «این فکر احمقانه‌ی نوشتن را فراموش کن و به فکر یک کار خوب و شرافتمندانه باش که بتوانی با آن زندگی کنی.» اما من حرفش را گوش نکردم.
کله‌شقی من هم‌چنان ادامه داشت. آرزو داشتم نویستده شوم و قلم دست بگیرم، اما به مدرسه‌ای رفتم که تفنگ به دستم دادند.
در سال‌های اول زندگیم نتوانستم کارهایی انجام دهم که دوست داشتم و به کارهایی که می‌کردم علاقه‌مند نبودم. می‌خواستم نویسنده شوم اما سرباز شدم. در آن زمان، تنها مدرسه‌هایی که بچه‌های فقیر و بی‌پول می‌توانستند در آن‌ها مجانی درس بخوانند، مدرسه‌های نظامی بود، بنابراین مجبور شدم وارد یکی از این مدرسه‌ها شوم.
 سال 1933
مانند همیشه دیر رسیدم، این‌بار همه‌ی اسم‌های قشنگ تمام شده بود و هیچ اسم  فامیلی نبود که بتوانم به آن افتخار کنم. مجبور شدم «نسین» را بپزیرم. نسین یعنی «تو چی هستی؟» می‌خواستم هر بار که اسمم را صدا می‌کنند، به این فکر کنم که در واقع چی هستم.
در سال 1937 افسر شدم، ناپلئون شدم. باور نمی‌کنید! تازه من تنها یکی از ناپلئون‌ها بودم. همه‌ی افسرهای جدید فکر می‌کردند ناپلئون هستند و این بیماری در بعضی از آن‌ها علاجی نداشت و تا آخر عمر ادامه پیدا می‌کرد. تعدادی هم بعد از مدتی خوب می‌شدند. «ناپلئونیتیث» یک بیماری مسری و خطرناک است که نشانه‌هایش این‌هاست: بیماران تنها به پیروزی‌های ناپلئون فکر می‌کنند، نه به شکست‌هایش. آن‌ها مقابل نقشه‌ی جهان می‌ایستند و با یک مداد قرمز، همه‌ی دنیا را در پنج دقیقه فتح می‌کنند و بعد غصه می‌خورند که چرا دنیا این‌قدر کوچک است. آن‌ها مثل کسی که تب بالایی دارد، هذیان می‌گویند. خطرات دیگری هم وجود دارد. در مراحل بعدی ممکن است فکر کنند تیمور لنگ، چنگیز خان، آتیلا، هانیبال یا حتا هیتلر هستند.
من، به عنوان یک افسر تازه نفس بیست و دو- سه ساله در مدت کوتاهی با یک مداد قرمز جهان را تسخیر کردم. عقده‌ی ناپلئونی‌ام یک یا دو سال طول کشید. البته در تمام این مدت هم تمایلی به فاشیسم نداشتم.
از بچگی آرزو داشتم نمایشنامه‌نویس شوم. در ارتش، واحدهای پیاده‌نظام، توپخانه و تانک داشتیم اما واحد نمایشنامه‌نویسی وجود نداشت. بنابراین به دنبال راهی برای خارج شدن از آن‌جا بودم و سرانجام در سال 1944 آزاد شدم.
بعضی افسرها حتا بعد از ژنرال شدن هم حسرت نوشتن شعر یا رمان را دارند، البته به‌خاطر خوشایند دیگران نه خودشان. اما اگر یک شاعر پنجاه ساله بخواهد فرمانده‌ی ارتش شود، به‌نظرشان احمقانه و بی‌معنا است.
در دوران سربازیم نوشتن داستان را شروع کردم. در آن زمان، سربازی که برای روزنامه‌ها مطلب می‌نوشت مورد بی‌مهری پیش‌کسوت‌ها قرار می‌گرفت؛ بنابراین با نام خودم نمی‌نوشتم. با نام پدرم، عزیز نسین، کار می‌کردم و به همین دلیل نام اصلی‌ام، نصرت نسین، ناشناخته ماند و فراموش شد.
آن‌ها مرا به عنوان یک نویسنده‌ی جوان می‌شناختند، در حالی که پدرم پیر بود و وقتی برای کاری به یک اداره‌ی دولتی رفته بود و خودش را عزیز نسین معرفی کرده بود، هیچ کس حرفش را باور نمی‌کرد. البته او تا زمان مرگش، هم‌چنان تلاش می‌کرد تا عزیز نسین بودنش را ثابت کند.
سال‌ها بعد که کتاب‌هایم به زبان‌های دیگر ترجمه شدند و می‌خواستم حق تالیفی را که به نام عزیز نسین بود بگیرم، مدت‌ها مبارزه کردم تا ثابت کنم «عزیز نسین» هستم با این که نامم در شناسنامه «نصرت نسین» بود.
این روزها بسیاری از کسانی که ادعا می‌کنند شاعرند، هم‌چنان فکر می‌کنند که آن‌چه می‌گویند شعر است چون ارزش و احترامی برای شعر قایل نیستند. من فکر می‌کنم شاعر بودن هنر بزرگی است چون بسیاری از نویسنده‌هایی که شاعران خوبی نبودند، مجبور شدند نویسنده‌های مشهور و موفقی باشند. این را در مورد خودم نمی‌گویم چون نشان داده‌ام که چه‌طور می‌توان بد شعر گفت. توجه زیادی که به شعرهای من شده به دلیل زیبایی آن‌ها نیست، به علت نام زنی است که در پایان آن‌ها می‌آید. شعرهایم را با نام مستعار یک زن منتشر کرده‌ام، اسمی که نامه‌های عاشقانه‌ی زیادی خطاب به او نوشته شده بود.
از بچگی آرزو داشتم مطالبی بنویسم که اشک مردم را درآورد. داستانی را با همین هدف نوشتم و برای مجله‌ای فرستادم. سردبیر مجله آن را درست نفهمید و به جای گریه کردن، بلند بلند خندید، البته بعد از آن همه خندیدن، مجبور شد اشک‌هایش را پاک کند و بگوید: «عالی است. باز هم از این داستان‌ها برای ما بنویس.»
همین روند در نوشتنم ادامه پیدا کرد. خوانندگان کارهایم به بیش‌تر چیزهایی که برای گریاندن آن‌ها نوشته بودم، می‌خندیدند. حتا بعد از آن که به عنوان یک طنز نویس شناخته شدم، نمی‌دانستم طنز یعنی چه. حتا نمی‌توانم بگویم که الان می‌دانم. نوشتن طنز را با انجام دادنش یاد گرفتم. اغلب طوری از من می‌پرسند طنز چیست، انگار یک نسخه یا فرمول است، چیزی که من می‌دانم این است که طنز یک موضوع جدی است.
در سال 1945، حکومت، هزاران واپس‌گرا را تحریک کرد تا روزنامه‌ی «تان» را نابود کنند. من هم آن‌جا کار می‌کردم و بعد از آن بی‌کار ماندم. آن‌ها هیچ نوشته‌ای را با نام من نمی‌پذیرفتند، بنابراین با بیش از دویست نام مختلف برای روزنامه‌ها مطلب می‌نوشتم، از سرمقاله و لطیفه گرفته تا گزارش و مصاحبه و داستان‌ها و رمان‌های پلیسی. به محض این که صاحب آن روزنامه متوجه می‌شد نام مستعار مربوط به من است، نام دیگری اختراع می‌کردم.
این اسم‌های من‌درآوردی، مساله‌های زیادی را به هم‌راه داشت. به عنوان نمونه، با ترکیب نام‌های دختر و پسرم، نام «رویا آتش» را انتخاب کردم و کتابی برای بچه‌ها نوشتم. حکومت این را نمی‌دانست و به همین دلیل در همه‌ی مدرسه‌های ابتدایی از آن استفاده می‌کرد. نام «رویا آتش» به عنوان یک نویسنده‌ی زن در کتاب‌نامه‌ی نویسندگان زن ترک منتشر شد.
داستان دیگری را با یک اسم مستعار فرانسوی در مجله‌ای چاپ کردم که در گزیده‌های طنز جهان به عنوان یک طنز فرانسوی مطرح شد.
داستانی هم بود با یک اسم ساختگی چینی که بعدها در مجله‌ی دیگری به عنوان برگردانی از زبان چینی منتشر شد.
در مدتی که نمی‌توانستم بنویسم، کارهای زیادی را تجربه کردم مانند بقالی، فروشندگی، حسابداری، روزنامه‌فروشی و عکاسی، البته هیچ‌کدام را به خوبی انجام ندادم.
در مجموع، پنج سال و نیم به‌خاطر نوشته‌هایم زندانی شدم. شش ماه آن به درخواست فاروق، پادشاه مصر و رضاشاه ایرانی بود. آن‌ها ادعا کردند من در مقاله‌هایم به آنان توهین کرده‌ام و از طریق سفیرانشان در آنکارا، مرا به دادگاه کشاندند و به شش ماه زندان محکوم کردند.
چهار فرزند دارم، دوتا از همسر اولم و دوتا از همسر دومم.
در سال 1946 برای نخستین بار دستگیر شدم، شش روز تمام پلیس از من می‌پرسید: «نویسنده‌ی واقعی مقاله‌هایی که با نام تو منتشر شده، کیست؟»
آن‌ها باور نمی‌کردند که خودم مقاله‌ها را نوشته‌ام.
حدود دو سال بعد ماجرا برعکس شد. این‌بار پلیس ادعا می‌کرد مقاله‌هایی با نام‌های دیگر نوشته‌ام. بار اول، سعی می‌کردم ثابت کنم که نوشته‌ها کار من بوده و بار دوم می‌خواستم نشان بدهم که به من مربوط نمی‌شود. اما یک شاهد خبره پیدا شد و شهادت داد که من مقاله‌ای با نام دیگر نوشته‌ام و به همین دلیل شش ماه به‌خاطر مقاله‌ای که ننوشته بودم، زندانی شدم. در روز ازدواج با همسر اولم، در حالی که گروه ارکستر یک آهنگ تانگو می‌نواخت، زیر شمشیرهای افسرانی که دوستانم بودند راه می‌رفتیم. اما حلقه‌ی ازدواج دومم را از پشت میله‌های زندان به همسرم دادم. می‌بینید که شروع درخشانی نبوده است.
در سال 1956 در مسابقه‌ی جهانی طنز اول شدم و نخل طلا گرفتم. روزنامه‌ها و مجله‌هایی که پیش از آن، نوشته‌هایم را چاپ نمی‌کردند، حالا برای آن‌ها سرودست می‌شکستند اما این شرایط خیلی ادامه پیدا نکرد.
بار دیگر چاپ نوشته‌هایم در روزنامه‌ها ممنوع شد و در سال 1957 مجبور شدم نخل طلای دیگری ببرم تا دوباره نامم در روزنامه‌ها و مجله‌ها دیده شود. در 1966، مسابقه‌ی جهانی طنز در بلغارستان برگزار شد و به عنوان نفر اول، خارپشت طلایی گرفتم.
بعد از انقلاب 27 مه‌ی 1960 در ترکیه؛ با کمال میل یکی از نخل‌های طلای‌ام را به خزانه‌ی دولت بخشیدم. چند ماه بعد از این ماجرا، مرا به زندان انداختند. خارپشت طلایی و نخل طلایی دوم را برای روزهای خوش آینده نگه داشتم و با خود گفتم بی‌تردید به‌درد خواهند خورد.
مردم تعجب می‌کنند که تا الان بیش از دو هزار داستان نوشته‌ام. اما این تعجب ندارد. اگر خانواده‌ام به جای ده نفر بیست نفر بودند، مجبور می‌شدم بیش از چهار هزار داستان بنویسم. پنجاه و سه ساله‌ام، پنجاه و سه کتاب نوشته‌ام، چهار هزار لیره بدهی، چها ر فرزند و یک نوه دارم. تنها زندگی می‌کنم. مقاله‌هایم به بیست و سه زبان و کتاب‌هایم به هفده زبان چاپ شده‌اند. نمایشنامه‌هایم در هفت کشور اجرا شده‌اند.
تنها دو چیز را می‌توانم از دیگران پنهان کنم: خستگی‌ام را و سنم را. به جز این دو همه چیز در زندگیم شفاف و آشکار بوده است. می‌گویند جوان‌تر از سنم نشان می‌دهم. شاید به این دلیل است که آن‌قدر کار دارم که وقت نکرده‌ام پیر شوم.
هیچ وقت به خودم نگفته‌ام: «اگر دوباره به دنیا می‌آمدم، همین کارها را دوباره انجام می‌دادم.» در این صورت دلم می‌خواهد بیش‌تر از بار اول کار کنم، خیلی خیلی بیش‌تر و خیلی خیلی بهتر.
اگر در تاریخ بشر تنها یک نفر جاودان باشد، به دنبال او می‌گردم تا راهنماییم کند چه‌طور جاودان بمانم. افسوس که در حال حاضر الگویی ندارم. تقصیر من نیست، مجبورم مانند همه بمیرم. اما از این بابت عصبانیم، چون به انسان‌ها و انسانیت عشق می‌ورزم.

نوشته‌ی : عزیز نسین- سال 1968

دانلود کتاب چرا عقب مانده ایم یا نجات نوشته دکتر علی محمد ایزدی


تا آنجا که به خاطر دارم، از همان دوران نوجوانی به دنبال علت هر موضوعی بودم و به دنبال پاک کردن هرچه را که ناپاک می دیدم و منظم کردن هر جا را که بی نظم می یافتم. از زیبائی های طبیعت لذت می بردم. عاشق گل ها و پرندگان رنگارنگ بودم، بخصوص پرندگان آوازخوان.همیشه فکر می کردم همه چیز باید همیشه تمیز، مرتب، زیبا و آرامش دهنده باشد. و اگر نیست، علتی دارد. علتی که آنرا از روال طبیعی خارج کرده. علاقه داشتم علت ها را پیدا نمایم و اگر بتوانم نواقص را اصلاح کنم و به مسیر طبیعی خود برگردانم. خاطرات زیادی از این نمونه در دورانهای مختلف زندگی ام دارم.

منزلمان در بافت قدیمی شهر شیراز و تا دبیرستانی که میرفتم بیش از نیم ساعت راه بود. آن هم در کوچه‌های قلوه کاری. در زمستان هر وقت باران می بارید، چندین جای مسیر خانه تا مدرسه، محل تقاطع کوچه ها را آب می گرفت. برای گذشتن از آن، محصلان به مردانی که آنها را “کول” میکردند و به آن طرف آب می بردند، پول می دادند و به این ترتیب خود را به مدرسه می رساندند.

من صبح ها باید این مسیر را طی می کردم و ظهر ها برای ناهار به منزل بر می گشتم. بعد از ظهر دوباره این کار،تکرار می شد. در این قبیل روزهای بارانی مجبور بودم ظهر ها که به منزل می آمدم، شلوارم را عوض کنم چون از پشت پا تا زیر کمرم پر از گل شده بود. همیشه به خانه که می رسیدم داد و فغانم برای تنها کسم که به شکایتم گوش میکرد و دلداریم می داد ـ مادرم ـ بلند بود. (خدا رحمتش کند که برای من و برادران کوچکترم هم مادر و هم پدر با کفایتی بود.) شکایتم، توأم با عصبانیت و ناراحتی، این بود که چرا کوچه ها باید چنین باشند و پاسخ مادرم با مهربانی این بود: مگر نمی خواهی فکر کنی؟ دقت کن ببین چه می گویم. زمستان باران می آید، زمین را خیس می کند و گل می شود. وقتی شما روی زمین گل شده راه می روی، ترشح آب و گل شلوارت را به این صورت در می آورد.

آیا این تقصیر کسی است که می خواهی او را درست کنی؟ بی دلیل خودت را ناراحت می کنی. من سکوت می کردم. چون تمام دلایلش صحیح بود. ولی ته دلم راضی نمی شدم و نمی توانستم قبول کنم که برطرف کردن این گرفتاری غیر ممکن باشد.حرف دیگری نمی زدم. ولی دفعات بعد، باز هم دست از شکایت بر نمی داشتم. چون در عین حال که نمی توانستم دلایلش را رد کنم، ولی قانع هم نمی شدم.

مورد دیگری که هنوز از خاطرم محو نشده، روزی بود که از حمام به خانه بر می گشتم. در خانه حمام نداشتیم. رسم بر این بود که هفته ای یک بار به حمام عمومی می رفتیم. پانزده یا شانزده ساله بودم. از حمام در آمده تمیز، با موهای شسته بریانتین زده، پاک و براق، به طرف خانه در همان کوچه های قلوه کاری و پر از خاک روان بودم. باد پاییزی می وزید. در یکی از کوچه های سرِ راه چند دکان کنار هم بود که برنج کوبی و عصاری می کردند. یعنی از شلتوک، برنج سفید و از کنجد، ارده و روغن می گرفتند. چند نفر کارگر روی پشت بام همان دکان ها مشغول پاک کردن کنجد و غربال کردن برنج های سفید کرده بودند. گردبادی شدید درگرفت. پوست های کنجد و خاک برنج با خاک کوچه به هم آمیخته شد و به شدت سراپایم را به هم پیچید. مثل اینکه دنیا برایم آخر شده بود. خشمگین و عصبانی به زمین و زمان بد می گفتم. با سرعت خود را به خانه رساندم. و یکراست بطرف اطاق و به سراغ آیینه رفتم وقتی قیافه خود را در آیینه دیدم و صورت و موهای آرد روغن زده خود را تماشا کردم، گفتم: وای!، نگاه کن، چه به سرم آمده! بی اختیار- با صدای بلند- زدم زیر گریه، مادرم سراسیمه به سراغم آمد. ابتدا با دیدن قیافه مضحک من خنده اش گرفت. ولی با دیدن اشکانم، خودش را کنترل کرد وگفت: چه شده؟ برایش تعریف کردم. گفت: چیز مهمی نیست، ناراخت نباش. بیا برویم سر حوض دست و صورتت را تمیز کن. من که از خنده اولیه اش کلافه شده بودم، گریه‌ام را شدیدتر و باز همان گله و شکایت همیشگی را تکرار کردم. مادرم در اینجا سکوت کرد، تا هرچه دل تنگم می خواهد، بگویم. بعد از اینکه کمی آرام شدم، گفت: باز هم بدون توجه به موضوع و بدون دلیل خودت را ناراحت کردی. البته که هر کس پاک و تمیز از حمام درآمده باشد و به چنین وضعی درآید، ناراحت می‌شود. ولی اگر یادت باشد همانطور که سال گذشته در مورد باران آمدن و گِل شدن زمین و کثیف شدن شلوارهایت می گفتم، حالا هم در این مورد عیناً همان مطالب را تکرار می کنم. پاییز باد می آید و باد هم هر چیز سبکی را با خود به هوا می برد. و هر کس در مسیرش قرار گیرد از آن خاک و خاشاک ها بی نصیب نمی ماند. این یک واقعیت است و کسی هم نمی تواند کاری بکند. و این موضوع، ناراحت شدن ندارد. می دیدم راست می گوید. ولی نمی توانستم خود را قانع کنم که باید با این قبیل بد بختی ها و زجر سوخت و ساخت. راهی هم به نظرم نمی رسید تا ارایه دهم.

و اما پیش آمدی که در طول حیاتم بیش از همه تکانم دادو به سوی تحقیق دقیق و مطالعه خلقیات جامعه مان کشاند و در حدود سی سال ذهن مرا مشغول نگه داشت، واقعه ی کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲علیه مصدق بود. بعد از آن روز سیاه، برای من سوال بسیار بزرگی مطرح شد و آن اینکه چرا توده های چند هزار نفری مردم که تا چند روز قبل، از توپ های چلوار، طومار ها می ساختند و بعضی واقعاً با خون سر انگشت خود، بر آن می نوشتند:” از جان خود گذشتیم، با خون خود نوشتیم، یا مرگ یا مصدق” و یا اکثریت قریب به اتفاق مردم ایران که در فاصله کوتاهی قبل از کودتا، در رفراندم مصدق برای انحلال مجلس به طرفداری از او رأی مثبت داده بودند، خانه کوب شدند. و عده ای دیگر هم ۱۸۰ درجه چرخیده، علیه مصدق شعار دادند.

بعد از آن سال، هر کتابی که می خواندم، هر صحنه ای که می دیدم، در هر نوع اجتماعی که شرکت می کردم، در بین مردم کوچه و بازار، شهر و روستا، در خانه و مدرسه، در ادارات دولتی و موسسات خصوصی، همه جا، مراقب و متوجه رفتار و گفتار و کردار خودم، اطرافیانم و اشخاصی که با آنها روبرو می شدم، بودم تا شاید با توجه به خلقیاتمان، بتوانم پاسخی منطقی، برای سوالم بدست آورم. به رفتاری که بزرگتر ها نسبت به کودکان و نوجوانان داشتند و به نحوۀ برخوردی که بزرگتر ها نسبت به یکدیگر و نسبت به فرزندان خودشان داشتند، توجه و دقت می کردم.

در سال ۱۳۴۱با روی کارآمدن کندی در آمریکا و نخست وزیری دکتر امینی در ایران، فضای سیاسی کشور کمی باز شد و دولت اجازه فعالیت مجدد به جبهه ملی داد. در پاییز آن سال کنگره جبهه ملی در تهران تشکیل شد و من همراه با عده ای شیرازیان به عنوان نمایندگان جبهه ملی فارس در کنگره شرکت کردیم. در بهمن ماه همان سال بود که شاه “انقلاب سفید شاه و مردم” را اعلام نمود و با برگزاری رفراندم، منشور شش ماده ای، انقلابش را به تصویب مردم رساند که بعداً به تدریج به ۱۲ ماده رسید.

بعد از رفراندم تمام کسانی را که در کنگره جبهه ملی شرکت کرده و شناخته بودند، توقیف کردند. من را هم در شیراز به زندان ساواک بردند. با اینکه در زندان انفرادی بودم، ولی انصافاً هیچگونه شکنجه و تحقیر و توهین یا ادای کلمۀ زشتی نسبت به من سایر زندانیان سیاسی در کارشان نبود.

بعد از تقاضای مصرانه ام به اینکه کتابی، مجله یا روزنامه ای در اختیارم قرار دهند که مشغول باشم، موافقت شد که یک جلد قرآن برایم بیاورند.

از کتاب چرا عقب مانده ایم از دکتر علی محمد ایزدی

دانلود کتاب چرا عقب مانده ایم یا نجات نوشته دکتر علی محمد ایزدی
جامعه شناسی مردم ایران

دانلود کنید

لینک دانلود کتاب چرا عقب مانده ایم از 4shared

دانلود

پسورد : spow

لینک مطالب وکتابهای مرتبط

لینک

اگر لینک های دانلود از کارافتاده باشد لطفا از طریق لینک زیر کتاب چرا عقب مانده ایم یا نجات دکتر علی محمد ایزدی را دانلود فرمایید: