شعرهایی از تی اس الیوت و دانلود کتاب خرابستان الیوت
تی. اِس. اِلیوت با نام کامل توماس استرنز الیوت (به انگلیسی: Thomas Stearns Eliot) (۲۶ سپتامبر ۱۸۸۸ - ۴ ژانویه ۱۹۶۵) شاعر، نمایشنامهنویس، منتقد ادبی و ویراستار آمریکایی-بریتانیایی بود. او با آثاری چون «سرزمین هرز» (۱۹۲۲) و «چهار کوارتت» (۱۹۴۳)، رهبر جنبش نوسازی شعر و شاعری به شمار میرفت. سبک بیان، سرایش و قافیه پردازی وی، زندگی دوبارهای به شعر انگلیسی بخشید. انتشار «چهار کوارتت» الیوت، او را به عنوان برترین شاعر انگلیسی زبان در قید حیات در زمان خود، شناساند و در سال ۱۹۴۸، نشان «مِریت» و جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد.
الیوت در «سنت لویی» ایالت «میزوری» آمریکا و در خانوادهٔ صاحب نامی که اصالتاً اهل نیوانگلند بودند، به دنیا آمد. پدرش هنری ور الیوت[۳] یک تاجر موفّق بود و مادرش شارلوت چامپ استرنز[۴] شاعری بود که در خدمات اجتماعی نیز فعالیت میکرد. توماس آخرین فرزند از ۶ فرزند پدر و مادرش بود. چهار خواهر او بین یازده تا نوزده سال از او مسنتر بودند و تنها برادرش نیز هشت سال از او بزرگتر بود. الیوت از سال ۱۸۹۸ تا ۱۹۰۵ در آکادمی اسمیت Smith Academy که مدرسهای پیش دانشگاهی برای دانشگاه واشنگتن Washington University بود درس خواند. او در این آکادمی زبانهای لاتین، یونانی، فرانسوی و آلمانی را فرا گرفت. وقتی از آنجا فارغ التحصیل گردید، میتوانست تحصیلات خود را مستقیماً در دانشگاه هاروارد Harvard University ادامه بدهد ولی پدر و مادرش او را برای یک سال آمادگی بیشتر به آکادمی میلتون Milton Academy واقع در میلتون، ماساچوست در نزدیکی بوستن فرستاند.

او از سال ۱۹۰۶ به مدت سه سال در دانشگاه هاروارد درس خواند و در سال ۱۹۰۹ با درجهٔ لیسانس از آنجا فارغ التحصیل گردید و سال بعد دورهٔ فوق لیسانس را در همان دانشگاه بپایان رساند. الیوت درفاصلهٔ سالهای ۱۹۱۰ و ۱۹۱۱ در پاریس زندگی کرد و همزمان باادامه تحصیلات در دانشگاه سوربن Sorbonne به شهرهای مختلف اروپا نیز سفر میکرد. در سال ۱۹۱۱ به دانشگاه هاروارد بازگشت تا دورهٔ دکترای فلسفه را در آنجا بگذراند. الیوت در سال ۱۹۱۴ وقتی ۲۵ سال داشت به بریتانیا مهاجرت کرد و در همان سال، یک بورس تحصیلی در کالج مرتن Merton College در آکسفورد انگستان به او اهدا شد. وقتی جنگ جهانی اول آغاز گردید الیوت ابتدا به لندن و سپس به آکسفورد رفت.
الیوت در سال ۱۹۱۵ وقتی ۲۶ سال داشت با ویویان های-وود Vivienne Haigh-Wood که ۲۷ ساله بود ازدواج کرد. وقتی این زوج که به تازگی ازدواج کرده بودند در آپارتمان برتراند راسل اقامت داشتند، برتراند به ویویان دلبستگی پیدا کرد و حتی نقل شدهاست که آن دو مخفیانه روابط عاشقانه نیز با هم برقرار کرده بودند. اما صحت این شایعات هرگز مورد تایید قرار نگرفتهاند.
الیوت بعد از ترک کالج مرتن بهعنوان معلم مدرسه مشغول به کار شد و در سال ۱۹۱۷ در بانک لوید Lloyds Bank لندن استخدام گردید. در سال ۱۹۲۷ بانک لوید را ترک کرد و مدیریت موسسسه انتشاراتی فابر و گویر Faber and Gwyer (بعدها فابر و فابر Faber and Faber) را به عهده گرفت و تا آخر عمر در این سمت باقیماند.
در سال ۱۹۲۷ الیوت قدم بزرگی در زندگی اش برداشت. او بعد از آنکه در ژوئن آن سال تغییر مذهب داد، چند ماه بعد در ماه نوامبر به تابعیت آمریکایی خود نیز پایان داده و به تابعیت انگلستان در آمد. در سال ۱۹۳۲ وقتی که مدتها بود در فکر جدا شدن از همسرش بود از طرف دانشگاه هاروارد به وی پیشنهاد شد در سال تحصیلی ۱۹۳۳ - ۱۹۳۲ با سمت استادی در آن دانشگاه مشغول به کار شود
. او این پیشنهاد را قبول کرد و ویویان را در انگلستان باقی گذاشت و خود به آمریکا رفت. وقتی در سال ۱۹۳۳ به انگلستان بازگشت به طور رسمی از ویویان جدا شد. ویویان چند سال بعد در ۱۹۴۷ در یک بیمارستان روانی در شمال لندن چشم از جهان فرو بست.
ازدواج دوم الیوت ازدواجی موفق ولی کوتاه بود. در ۱۰ ژانویه ۱۹۵۷ با اسمه والری فلچیر Esmé Valerie Fletcher که در شرکت فابر و فابر منشی خود او و ۳۸ سال از وی جوانتر بود پیوند زناشویی بست. الیوت که سالها بود به دلیل آب و هوای لندن و سیگار کشیدنهای مکرر خود از سلامتی کامل برخوردار نبود بالاخره در ۴ زانویه ۱۹۶۵ بر اثر بیماری امفیزما emphysema (بزرگ شدن و اتساع عضوی از بدن) در لندن درگذشت. جسد وی سوزانده شده و خاکستر آن بنا بر وصیت خود او به کلیسای سنت میشل St Michael's Church در دهکدهای که اجداد او از آنجا به آمریکا مهاجرت کرده بودن منتقل گردید. در دومین سالگرد درگذشت او و برای بزرگداشت خاطره وی، در کف قسمتی از وست مینستر ابی London's Westminster Abbey که به گوشه شاعران Poets' Corner معروف است سنگ بزرگی به نام و به یاد او تخصیص داده شد.
شعر
علیرغم قدر و مقامی که الیوت در شعر و شاعری دارد، تعداد شعرهایی که او سرودهاست آنچنان زیاد نیست. وی شعرهایش را ابتدا در نشریات ادبی و یا کتابها و جزوههای کوچک که معمولاً فقط حاوی یک شعر بودند منتشر میکرد. سپس آن شعرها را در مجموعههایی گرد میآورد و به دست چاپ میسپارد. اولین مجموعه شعری که از او به چاپ رسید پرافراک و دیگر ملاحظات Prufrock and Other Observations نام داشت که در سال ۱۹۱۷ منتشر گردید. الیوت بیشر شعر معروفش: ترانهٔ عاشقانهٔ جی. آلفرد پرافراک The Love Song of J. Alfred Prufrock (که در آن جی.آلفرد پرافراک مردی میان سال است) را وقتی که فقط ۲۲ سالش بود سرودهاست. همچنین ترانههای وی برای موزیکال معروف گربهها استفاده شد.
تی. اس. الیوت علاوه بر شاعری، در زمینه نقد نویسی مدرن نیز فعالیت داشت و یکی از بزرگترین نقد نویسان ادبی قرن بیستم به شمار میآید. مقالههایی که او مینوشت در احیای علاقه و توجه به شاعرانی که شعرهای ماوراءالطبیعی میسرودند (Metaphysical poets) نقش عمدهای داشتهاند. الیوت در نقد نویسی و نویسندگی نظری Theoretical writing مدافع بهم پیوستگی عینی Objective correlative بودهاست. بهم پیوستگی عینی به این معنی است که هنر باید نه از طریق بیان احساسات شخصی بلکه از راه استفاده عینی از نمادهای جامع و فراگیر خلق گردد.
سفر مجوسان
«با آن سرمایی که در راه بود،
بدترین فصل سال بود برای سفر، و آن هم چنین سفری:
راهها خطرناک و هوا گزنده، درست وسط زمستان.»
و شتران زخمی و تاولزده، سرکشانه در برفی که داشت آب میشد، فرو میافتادند.
وقتهایی بود که به یاد کاخهای تابستانهی کوهستانی،
و ایوانها، و دختران حریرپوشی که شربت میآوردند حسرت میخوردیم.
آنگاه شتربانهایمان هم دشنامگویان و غرولندکنان، رهایمان میکنند
و میروند سراغ زنان و شرابهای خودشان،
و سپس آتش شبانهیمان خاموش میشود و پناهگاهی هم نیست،
و برخوردها در شهرهای بزرگ خصمانه است و در شهرهای کوچک هم دوستانه نیست
و روستاها کثیفند و پول زیادی طلب میکنند:
دوران سختی بود.
سرانجام ترجیح دادیم که در طول شب نیز به سفر ادامه دهیم،
و زمانهای کوتاهی بخوابیم،
درحالیکه صدایی در گوشهایمان میخواند که میگفت:
همهی این کارها بیهوده است.
آنگاه صبح زود بود که در پای کوههایی با قلههای پوشیده از برف، به درهای رسیدیم معتدل، نمناک و آکنده از بوی گیاهان؛
با نهری جاری و آسیابی آبی که از پس تاریکی بر میآمدند،
و سه درخت در چشمانداز آسمانی شکافته،
و اسب سفید پیری که در چمنزار میتاخت.
سپس به میخانهای رسیدیم که بر سردرش برگهای تاک آویخته بود،
شش دست در ورودی آن برای سکههای نقره طاس میریختند،
و پاها بر مشکهای خالی شراب میکوفتند.
کسی چیزی نمیدانست، و به راهمان ادامه دادیم
و غروب، تقریباً دیروقت بود که جایش را پیدا کردیم؛
(می توانید بگویید که) نتیجه رضایتبخش بود.
به خاطر میآورم، همهی اینها مربوط به خیلی وقت پیش بود
و کاش میشد دوباره این سفر را بروم، ولی فکری در سر دارم
این فکر، این: آنچه در طول این مسیر به سویش هدایت میشدیم تولد بود یا مرگ؟
تولدی که قطعاً وجود داشت، شواهدی داشتیم و تردیدی نبود.
من تا آن زمان هم تولد دیده بودم و هم مرگ، اما فکر میکردم باهم فرق داشته باشند؛ این تولد برای ما سخت بود و دردی جانکاه داشت چون مرگ، مرگ خودمان.
ما به سرزمینمان برگشتیم، همین قلمروها،
ولی دیگر اینجا با فتواهای قدیمی، و مردمی بیگانه که به خدایان خویش چنگ زدهاند، کسی آسوده نخواهد بود.
من باید از مرگ دیگری شاد باشم.
مجوسان، سه مُغی هستند که به راهنمایی ستارهای در زمان میلاد مسیح، از شرق به اورشلیم رفتند و برای مسیح نوزاد هدایایی بردند
مردمان تو خالی عنوان شعری از شاعر نوگرای امریکایی، تی.اس.الیوت (1965-1888) است که در سال 1925 سروده شده و از شعرهای مهم این شاعر به حساب می آید. این شعر که بیشتر منقدین فضایی هولناک را به آن نسبت داده اند به فضای پس از جنگ اروپا می پردازد و همانند بسیاری و بلکه اغلب کارهای الیوت دارای ویژگی های روایی است که این ویژگی به بسیاری از خصوصیت های شاعرانه غلبه دارد. و باز همانند بسیاری از نوشته های او این شعر هم تکه تکه و منقطع است.
مردمان توخالی
I
ما مردمانی توخالی هستیم
با ظاهری موجه
به هم تکیه می کنیم
با مغزهایی پر شده از کاه
دریغا!
زمزمه که می کنیم
صداهای خشکیده مان
آرام و بی معنا
چون نسیم است
روی علف
یا گام های موش ها
روی شیشه های خرد شده
در سرداب های خشک
کسانی که
گام نهادند به سرزمین دیگر مرگ
با چشمان خیره
به یاد می آورند ما را
نه در مقام ارواح شریر سرگردان
که در مقام مردمانی تو خالی
با ظاهری موجه
II
چشمانی که
در رویاها
روی گردانم از دیدن شان،
در قلمرو رویایی مرگ
به چشم نمی آیند:
آنجا
چشم ها
آفتاب اند
افتاده بر
ستون های شکسته،
آنجا درختی تاب می خورد
و صداها
میان آواز باد
دورتر و موقرتراند
از ستاره ای رو به افول.
بگذار نزدیک تر نشوم
به سرزمین رویایی مرگ
بگذار
جامه مبدل بپوشم
جامه ای از جنس موش های صحرایی
نزدیک تر
نه
آخرین دیدار در قلمرو گرگ و میش
نه
III
اینجا سرزمین مرگ است
اینجا سرزمین کاکتوس است
اینجا
تصاویری سنگی برپاست
که التماس های دست مرده ای
به آن ها می رسد
زیر چشمک های ستاره ای رو به افول
آیا
در سرزمین دیگر مرگ هم
این گونه است
تنها بیدار شدن
در زمانه ای که ما هستیم
لرزشی از روی ترحم
و لب هایی که می بوسند
دعاها را
سنگ های شکسته را
IV
چشم ها اینجا نیستند
اینجا هیچ چشمی نیست
در این سرزمین ستاره های رو به مرگ
در این دره ژرف
این آرواره شکسته سرزمین های گم شده
در این آخرین سرزمین هایی که می بینیم
دست به عصا راه می رویم
باهم
و گریزان از هر صحبتی
گرد هم می آییم
در ساحل این رود برآمده
بدون منظره ای
مگر این که
چشم ها دوباره پیدا شوند
چون ستاره ابدی
که طلوع می کند
از سرزمین گرگ و میش مرگ،
تنها امید مردمان تو خالی.
V
اینجا
می گردیم اطراف گلابی خاردار
گلابی خاردار گلابی خاردار
می گردیم اطراف گلابی خاردار
ساعت پنج صبح.
میان تفکر
و حقیقت
میان جنبش
و عمل
سایه می افتد
چرا که سرزمین از آن توست
میان نطفه
و خلقت
میان احساس
و پاسخ
سایه می افتد
زندگی بسیار طولانی است
میان آرزو
و تشنج
میان لیاقت
و وجود
میان ذات
و نسب
سایه می افتد
چرا که سرزمین از آن توست
چرا که از آن توست
زندگی
چرا که از آن توست
جهان این چنین پایان می گیرد
جهان این چنین پایان می گیرد
جهان این چنین پایان می گیرد
نه با انفجاری مهیب
که با زمزمه ای.
T. S. Eliot
سرود عاشقانه جِی. آلفرد پروفراک
تی. اس. الیوت
برگردان: محمد رجب پور
Let us go then, you and I,
When the evening is spread out against the sky
Like a patient etherized (2) upon a table;
Let us go, through certain half-deserted streets,
The muttering retreats
Of restless nights in one-night cheap hotels
And sawdust (3) restaurants with oyster-shells:
Streets that follow like a tedious argument
Of insidious intent
To lead you to an overwhelming question . . .
Oh, do not ask, "What is it?"
Let us go and make our visit.
In the room the women come and go
Talking of Michelangelo. (4)
The yellow fog that rubs its back upon the window-panes,
The yellow smoke that rubs its muzzle on the window-panes
Licked its tongue into the corners of the evening,
Lingered upon the pools that stand in drains,
Let fall upon its back the soot that falls from chimneys,
Slipped by the terrace, made a sudden leap,
And seeing that it was a soft October night,
Curled once about the house, and fell asleep.
And indeed there will be time
For the yellow smoke that slides along the street,
Rubbing its back upon the window-panes;
There will be time, there will be time
To prepare a face to meet the faces that you meet;
There will be time to murder and create,
And time for all the works and days of hands
That lift and drop a question on your plate;
Time for you and time for me,
And time yet for a hundred indecisions,
And for a hundred visions and revisions,
Before the taking of a toast and tea.
In the room the women come and go
Talking of Michelangelo.
And indeed there will be time
To wonder, "Do I dare?" and, "Do I dare?"
Time to turn back and descend the stair,
With a bald spot in the middle of my hair--
[They will say: "How his hair is growing thin!"]
My morning coat, my collar mounting firmly to the chin,
My necktie rich and modest, but asserted by a simple pin--
[They will say: "But how his arms and legs are thin!"]
Do I dare
Disturb the universe?
In a minute there is time
For decisions and revisions which a minute will reverse.
For I have known them all already, known them all:--
Have known the evenings, mornings, afternoons,
I have measured out my life with coffee spoons;
I know the voices dying with a dying fall
Beneath the music from a farther room.
So how should I presume?
And I have known the eyes already, known them all--
The eyes that fix you in a formulated phrase,
And when I am formulated, sprawling on a pin,
When I am pinned and wriggling on the wall,
Then how should I begin
To spit out all the butt-ends of my days and ways?
And how should I presume?
And I have known the arms already, known them all--
Arms that are braceleted and white and bare
[But in the lamplight, downed with light brown hair!:]
Is it perfume from a dress
That makes me so digress?
Arms that lie along a table, or wrap about a shawl.
And should I then presume?
And how should I begin?
. . . . .
Shall I say, I have gone at dusk through narrow streets
And watched the smoke that rises from the pipes
Of lonely men in shirt-sleeves, leaning out of windows? . . .
I should have been a pair of ragged claws
Scuttling across the floors of silent seas.
. . . . .
And the afternoon, the evening, sleeps so peacefully!
Smoothed by long fingers,
Asleep . . . tired . . . or it malingers,
Stretched on the floor, here beside you and me.
Should I, after tea and cakes and ices, (5)
Have the strength to force the moment to its crisis?
But though I have wept and fasted, wept and prayed,
Though I have seen my head [grown slightly bald:] brought in upon a platter, (6)
I am no prophet--and here's no great matter;
I have seen the moment of my greatness flicker,
And I have seen the eternal Footman hold my coat, and snicker,
And in short, I was afraid.
And would it have been worth it, after all,
After the cups, the marmalade, the tea,
Among the porcelain, among some talk of you and me,
Would it have been worth while,
To have bitten off the matter with a smile,
To have squeezed the universe into a ball
To roll it toward some overwhelming question,
To say: "I am Lazarus, (7) come from the dead
Come back to tell you all, I shall tell you all"--
If one, settling a pillow by her head,
Should say: "That is not what I meant at all.
That is not it, at all."
And would it have been worth it, after all,
Would it have been worth while,
After the sunsets and the dooryards and the sprinkled streets,
After the novels, after the teacups, after the skirts that trail along the
floor--
And this, and so much more?--
It is impossible to say just what I mean!
But as if a magic lantern (8) threw the nerves in patterns on a screen:
Would it have been worth while
If one, settling a pillow or throwing off a shawl,
And turning toward the window, should say:
"That is not it at all,
That is not what I meant, at all."
. . . . .
No! I am not Prince Hamlet, (9) nor was meant to be;
Am an attendant lord, one that will do
To swell a progress, start a scene or two,
Advise the prince; no doubt, an easy tool,
Deferential, glad to be of use
,Politic, cautious, and meticulous;
Full of high sentence, but a bit obtuse
At times, indeed, almost ridiculous--
Almost, at times, the Fool.
I grow old . . .I grow old . . .
I shall wear the bottoms of my trousers rolled.
Shall I part my hair behind? Do I dare to eat a peach?
I shall wear white flannel trousers, and walk upon the beach.
I have heard the mermaids singing, each to each.
I do not think that they will sing to me.
I have seen them riding seaward on the waves
Combing the white hair of the waves blown back
When the wind blows the water white and black.
We have lingered in the chambers of the sea
By sea-girls wreathed with seaweed red and brown
Till human voices wake us, and we drown.
"اگر می پنداشتم که جوابم خطاب به کسی است
که زمانی به دنیا رجعت خواهد کرد
این شعله فروکش می کرد.
لیک چون زنده بازنگشته است هیچ دیّاری
از ژرفنای دیار مرگ ،
و نیز اگر راست باشد آنچه شنیده ام
بی بیم از رسوایی پاسخت می گویم"[1].
پس بیا تا برویم ، تو و من ،
آن گاه که شب بر آسمان نقش بسته است
همچو بیماری بی هوش بر تخت جراحی ؛
بیا تا برویم از میان خیابان های نیمه متروک
خلوتگاه های نجواگرِ شب های بی قرار
در هتل های محقّر یک شبه
و رستوران های خاک ارّه ای[2] با پوسته صدف ؛
خیابان هایی که به دنبال هم می آیند
چون استدلال کسالت بار اراده ی مکّار
تا تو را به پرسشی توانکاه رهنمون سازند ...
آه ، نپرس "چیست این پرسش"
بیا تا برویم و به سوی قرار بشتابیم.
در اتاق زنان می روند و می آیند
و از میکل آنژ[3] سخن می رانند.
مه زردرنگی که می مالد پشتش را به شیشه ی پنچره ها ،
دود زردرنگی که می مالد پوزه اش را به شیشه ی پنجره ها ،
با زبانش زوایای شب را لیسید ،
بر روی پسآب های فاضلاب درنگ کرد ،
گذاشت تا دوده ای که فرو می ریخت از دودکش ها بر پشتش نشیند ،
از کنار تراس لغزید و ناگهان جستی زد.
آن گاه که دید یک شب آرام اُکتبر است
گرد خانه چرخی زد و به خواب رفت.
و یقین وقت خواهد بود
تا دود زرد رنگ در امتداد خیابان بخزد
و پشتش را بر شیشه ی پنجره ها بمالد.
وقت خواهد بود ، وقت خواهد بود
تا چهره ای را بیارایی
برای دیدار چهره هایی که ملاقات خواهی کرد.
وقت خواهد بود تا کُشت و آفرید ،
و وقتی برای همه اعمال و ایّام[4] دستانی که
پرسشی را بر می دارند و بر بشقابت می گذارند ؛
وقتی برای تو و وقتی برای من ،
و حتّی وقتی برای هزاران تردید
و برای هزاران بینش و بازبینی
پیش از صرف چای و نان برشته.
در اتاق زنان می روند و می آیند
و از میکل آنژ سخن می رانند.
و یقین وقت خواهد بود
تا بپرسم:
"جرأتش را دارم"؟ ، "جرأتش را دارم"؟
وقتی تا که برگردم و پایین روم از پلّه ها
با لکّه ای عریان میان موهایم –
(خواهند گفت: "چه قدر موهایش کم پشت شده"!)
با نیم تنه ی صبحگاهم ،
یقه ام که بالا آمده صاف تا چانه ام ،
کرواتی گران قیمت و با وقار ، اما محکم با گیره ای ساده –
(خواهند گفت: "چه نحیفند بازوان و ساق پاهایش"!)
آیا جرأتش را دارم
تا جهان را بر هم زنم؟
السّاعه وقت است برای تصمیم گیری و تجدید نظر
تصمیماتی که وارونه خواهند شد در یک دقیقه.
من همگیشان را تاکنون شناخته ام ،
شب ها ، صبح ها و بعد از ظهرها را –
و با قاشق چایخوری اندازه گرفتم زندگی ام را ؛
من صداهایی را می شناسم که کم کم
محو می شوند در نغمه ای که برخاسته است از اتاق مجاور.
پس چگونه باید به خود اجازه دهم؟
و من چشم ها را تاکنون شناخته ام ، همگیشان را –
چشم هایی که تو را در عبارتی مدوّن خشک می کنند
و آن گاه که من مدوّنم ، رها شده بر میخی
آن گاه که میخکوبم و دست و پا زنان بر دیوار
آن گاه چگونه باید
شروع به تُف کردن ته مانده روزها و راه هایم کنم؟
و چگونه باید به خود اجازه دهم؟
و من بازوان را تاکنون شناخته ام ، همگیشان را –
بازوانی آراسته به دستبند ، لخت و سفید
(اما در نور چراغ ، کم فروغ نزد گیسوان خرمایی روشن)!
آیا این عطر یک لباس است
که اینچنین مرا از افکارم منحرف می سازد؟
بازوانی که در امتداد میزند ،
یا پیچیده گِرد شالی.
پس آیا باید به خود اجازه دهم؟
و چگونه باید شروع کنم؟
***
آیا خواهم گفت شب از خیابان های باریک گذشته ام
و دودی را که از پیپ مردانی بی کس و تنها برمی خاست دیده ام ،
مردانی که فقط پیرهنی بر تن داشتند
و به بیرون سرک می کشیدند از پنجره ها.
شایسته تر این بود خرچنگی نخراشیده بودم
دوان بر بستر دریاهای خاموش.
***
و بعد از ظهر ، شب این چنین در خواب است!
انگشتانی دراز نوازشش کرده اند ،
خواب آلود ... خسته ...
روی زمین ، کنار من و تو ، وارفته است ،
شاید تمارض می کند.
آیا پس از صرف چای ، کیک و بستنی
توانش را خواهم داشت تا لحظه را به اوج برسانم؟
لیک اگر چه گریسته ام و روزه گرفته ام ،
گریسته ام و نماز گزارده ام ،
اگر چه سرم را که اندکی طاس شده
دیده ام بر طشتی گذاشته اند[5] ،
من نه پیامبرم و نه مسئله مهمی مطرح است اینجا ؛
من لحظه ی عظمتم را دیده ام که چگونه به خاموشی گرایید ،
و من خدمتکار ازلی را دیده ام
که نیم تنه ام را نگه داشت و پوزخندی زد ،
و خلاصه ، من می ترسیدم.
و آیا ارزشش را داشت تا پس از همه چیز ،
پس از فنجان ها ، مربای نارنج و چای ،
میان ظروف چینی ، میان کلاممان ،
ارزشش را داشت
مسئله را با لبخندی مطرح می کردم
جهان را به درون گویی می فشردم
و آن را به سوی پرسشی توانکاه می غلطاندم
و می گفتم: "من لازاروسم[6] ، باز آمده از دنیای مردگان
باز آمده تا همه چیز را به شما بگویم ،
من همه چیز را به شما خواهم گفت" –
اگر کسی که بالشی را زیر سرش می گذاشت می گفت:
"منظور من اصلاً این نبود.
نه ، اصلاً این نیست".
و آیا ارزشش را داشت تا پس از همه چیز ،
ارزشش را داشت ،
پس از شب ها ، درهای خانه ها و خیابان های پخش و پلا ،
پس از رمان ها ، پس از فنجان های چای ،
پس از دامن هایی که به زمین کشیده می شوند –
و این و خیلی چیزهای دیگر؟
نمی توانم افکارم را بیان کنم!
ولی گویا فانوسی جادویی[7] شبکه اعصابم را
نقش بسته است بر پرده سفید:
آیا ارزشش را داشت
اگر کسی که بالشی را مرتب می کرد یا شالی را بر می داشت
و به سوی پنجره برمی گشت ، می گفت:
"اصلاً این نیست
نه ، منظور من اصلاً این نبود".
***
نه ، من نه شاهزاده هملتم[8] و نه قرار بوده باشم ؛
من مباشری هستم که یکی دو صحنه را آغاز می کند
تا کاروانی عازم کارزار را به نمایش کشد ،
من به شاهزاده اندرز می دهم ، بی شک ، بازیچه ای ساده ،
حرمتگزار ، شادمان از کارآمدیم ،
مدبّر ، محتاط و موشکاف ؛
پر از جملات نغز ، اما اندکی کودن ؛
گاهی ، یقیناً ، تقریباً مضحک –
تقریباً ، گاهی ، دلقک.
دارم پیر می شوم ... دارم پیر می شوم ...
باید پاچه شلوارم را بالا بزنم.
آیا موهایم را به عقب بزنم؟
آیا جرأتش را دارم تا هلویی بخورم؟
شلوار فلانل سفید خواهم پوشید
و بر ساحل قدم خواهم زد.
من پریان دریایی را شنیده ام
که برای هم ترانه سر می دادند.
گمان نمی کنم که برای من آواز بخوانند.
من آنها را دیده ام
که سوار بر امواج به دل دریا می راندند
و گیسوی سفید امواج را شانه می زدند
آن گاه که باد بر آب های سفید و سیاه می وزید.
ما مانده ایم در غرفگان دریا
نزد دختران دریایی
پیچیده در خزه های سرخ و خُرمایی
تا این که صدای آدامیزاد بیدارمان کند و غرق شویم.
1919
[1] متنی از دوزخ دانته که پاسخ "گیدو دا مونته فلترو" به پرسش های دانته است. گیدو می پندارد که دانته نیز مانند او مرده است ، چرا که هر دو در جهنمند.
[2] منظور شاعر رستوران ها و بارهای ارزان قیمت است که در آنها برای پاک کردن آبجویی که بر زمین می ریخت ، خاک ارّه بر کف سالن پخش می کردند.
[3] نقاش و هنرمند بزرگ عصر رنسانس ایتالیا
[4] اشاره به کتاب "اعمال و ایّام" اثر هزیود شاعر بزرگ یونانی هشت قرن قبل از میلاد مسیح
[5] همانند سر حضرت یحیی نبی که از تنش جدا شد و آن را در طشتی گذاشتند.
[6] لازاروس مردی بود که توسط حضرت عیسی مسیح زنده شد.
[7] نمونه اولیه پروژکتور
[8] هملت شخصیت اصلی یکی از تراژدی های بزرگ ویلیام شکسپیر است.
----------------
برای دانلود کتاب خرابستان (خراب اباد) ، مجموعه اشعار تی اس الیوت به لینک زیر مراجعه فرمایید :
دانلود کنید.