حکمت شادان بخش بیستم

حکمت شادان بخش بیستم


آنجا كه آزادي نيست، اگر رای دادن چیزی را تغییر می داد،
اجازه نمی دادند که رای بدهید!

مارک تواین


دستم بوی گل میداد
مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند ...
اما هیچ کس فکر نکرد که شاید
یک گل کاشته باشم

...!

ارنستو چه گوارا

حکمت شادان بخش نوزدهم

حکمت شادان بخش نوزدهم


ترجمه متن عکس : در جایی که عدالت خوار و کوچک میشود انسانهای رذل و خطاکار بزرگ شمرده می شوند!


هروقت تصاویر تبلیغ شده رهبران در اماکن عمومی بزرگتر از اندازه تمبر پستی شود ، خطر دیکتاتوری حتمی است.

ولادیمیر ناباکوف

مردها اگر در شغل خود در محاسبات مالی خود اشتباهی کنند از خود خجالت می کشند . اشتباه در مسائل عشقی برایشان علی السویه است .

آلبادسس پدس/از طرف او

پنج شاخه معرفت

پنج شاخه معرفت!

صرفا برای خنده هست ولی بسیار جالب

5 pears of wisdom to remember

1. Money can't buy happiness but...
somehow, it's more comfortable to cry in a BMW than on a bicycle

2. Forgive your enemy, but
remember the motherfucker's name.

3. Help a man when he is trouble & he will remember you
when he is in trouble again.

4. Many people are alive only because
it's illegal to shoot them.

5. Alcohol does not solve any problem, but then,
neither does milk.

spowpowerplant.blogfa.com

حکمت شادان بخش هجدهم

حکمت شادان بخش هجدهم

پختگی مرد، یافتن دوباره همان کوشش‌ای است که در کودکی و به‌هنگام بازی داشته‌ایم.
فردریش نیچه / فراسوی نیک و بد


ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻣﺜﻞ ﺭﻧﺞِ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﻧﺪﻭﻩِ ﺑﺰﺭﮒ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﻩ! ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﺸﻪ ﺣﺘا ﻋﺸﻖ ﺑﺰﺭﮒ آﻧﭽﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﻭ ﺣﯿﺮﺕ ﺁﻭﺭﻩ، ﻫﻤﯿﻨﻪ....

ﻣﺮﮒ ﺧﻮﺵ / ﺁﻟﺒﺮ ﮐﺎﻣﻮ




آدمی را می توان شناخت :
از کتابهایی که می خواند
و دوستانی که دارد
و ستایش هایی که می کند
و لباسهایش و سلیقه هایش
و از آنچه خوش نمی دارد
و از داستانهایی که نقل می کند
و از طرز راه رفتنش
و حرکات چشمهایش
و ظاهر خانه اش و اتاقش؛
زیرا هیچ چیز بر روی زمین مستقل و مجرد نیست،
بلکه همۀ چیزها تا بی نهایت با هم پیوند و تاثیر و تاثّر دارند.

“A Man is Known…”
A man is known by the books he reads
by the company he keeps
by the praise he gives
by his dress, by his tastes
by his distastes
by the stories he tells
by his gait
by the motion of his eye
by the look of his house, of his chamber
for nothing on earth is solitary
but everything hath affinities infinite…
R.W.Emerson

نوشته رالف والدو امرسن
ترجمه حسین الهی قمشه ای
برگرفته از کتاب "در قلمرو زرین"


واقعیت اینست که زندگی من در اصل تنها از برکت بی نظمی می گذرد، و این بی نظمی تنها وسیله ای است که با آن می توانم آخرین تکۀ آزادی شخصی ام را بدزدم.


گفتگو با کافکا / گوستاو یانوش


تا چه حد حتی هوش و خرد ما، پی آمدی از شرایط وجود ماست: ما آن را نمی داشتیم اگر نیازمند داشتن آن نبودیم، و آنرا آنگونه که هست نمی داشتیم، اگر نیازمند داشتن آن آنگونه که هست نبودیم، اگر دیگرگونه توانستیم زیست.

نیچه / اراده قدرت / مجید شریف / 498


چیزی که همواره آگاهی اخلاقی ساده را غافلگیر می کند این است که چگونه همان افرادی که نسبت به دشمنان شان مرتکب اقدامات خشونت بار می شوند می توانند نسبت به اعضای گروه خودشان انسانیت صمیمانه و دلسوزی مهربانانه نشان دهند. آیا شگفت نیست که همان سربازی که غیرنظامیان بی گناه را قصابی می کرد آماده بود جان خودش را فدای واحد نظامی خویش کند؟ یا فرماندهی که دستور تیراندازی به گروگان ها را میداد میتوانست همان روز عصر نامه ای سرشار از عشق صمیمانه به خانواده اش بنویسد؟ این محدود بودن ملاحظات اخلاقیمان به حلقه ی بسته ای از افراد، ظاهراً با این بینش خودجوش ما تعارض دارد که همگی مان انسان هایی با امیدها، هراس ها و دردهایی اساسی هستیم و بنابراین همگی ادعای موجه یکسانی برای حفظ احترام و کرامت مان داریم. در نتیجه، آنان که دامنه ی ملاحظات اخلاقی شان را محدود می سازند به معنایی عمیق دچار تناقض یا حتی «ریاکاری» هستند.

اسلاوی ژیژک / خشونت / 57

حکمت شادان بخش هفدهم

حکمت شادان بخش هفدهم

عذاب وجدان مستلزم اعتراف است.هر اثر هنری خود اعترافی است من شهادت میدهم.وقتی خوب فکر میکنم می بینم یک چیز بیشتر برای گفتن ندارم.به یقین در همین زندگی فقر زده و در میان همین آدمها بوده است که من چیزی را حس کرده ام که معنای حقیقی زندگی بوده است.هنر برای من همه چیز نیست اما بگذار لااقل وسیله باشد

آلبر کامو - یادداشت ها ( دفتر اول )


همیشه درباره ی آدمهایی که عاشقشان هستیم دوبار خودمان را فریب می دهیم ! ابتدا برای مزیت هایشان و سپس برای نقایصشان.

آلبر کامو ، سوء تفاهم


کسانی که مدعی اند همه چیز را می دانند و همه چیز را می توانند درست کنند، سرانجام به این نتیجه می رسندکه همه را باید کُشت...!

هیچ چیزی در دنیا به این نمی‌ارزد که انسان از آنچه دوست دارد روگردان شود.

هیچکس درک نمیکند که برخی مردم انرژی بسیار زیادی را فقط به خاطر اینکه نرمال به نظر بیایند مصرف می کنند.

وقتی بچه بودم از مردم انتظاری داشتم که نمی توانستند برآورده کنند : دوستی مداوم - عاطفه همیشگی.حال آموخته ام انتظاری کمتر از مردم را : همدمی و مصاحبتی دور از تعارف و تکلف

آلبرکامو - یادداشت ها - دفتر اول

حکمت شادان بخش شانزدهم

حکمت شادان بخش شانزدهم

در آخرين وسوسه ی مسيح، نوشته ی نيکوس کازانتزاکيس، بحث جالبی ميان عيسی و پولس در می گيرد. عيسی به پولس اعتراض می کند که مسيحی که شما بر ساخته ايد مسيح واقعی نيست. می گويد:"عيسی ناصری منم. هيچگاه مصلوب نشدم و هيچگاه رستخيز نيافتم. من پسر مريم و يوسف نجار ناصری هستم. من پسر خدا نيستم، که مانند هر کس ديگری، پسر انسانم". پولس پاسخ می گويد که:"در بطن پوسيدگی و ظلم و فقر اين دنيا، مسيحای مصلوب و رستخيز يافته تسلايی ارزشمند برای انسان شريف، انسان مظلوم بوده است. حالا راست يا دروغ، من اهميت نمی دهم. برای نجات دنيا اين کافی است".عيسی به او می گويد:"ويران شدن دنيا در اثر حقيقت بهتر از نجات يافتن آن توسط دروغ است".

پولس پاسخ میدهد:
"من درباره حقيقت و دروغ و اينکه او را ديدم يا نديدم، مصلوب شد يا نشد، پشيزی ارزش قائل نيستم.حقيقت را می آفرينم...آن را می سازم...برای نجات دنيا مصلوب شدن تو ضروری است، و من به رغم ميل تو مصلوبت می کنم. رستاخيز تو هم ضروری است و باز هم به رغم ميل تو من دوباره زنده ات می کنم... در روز سوم، تو را از گور می لغزانم، زيرا نجاتی بدون رستاخيز وجود ندارد...مطايق ميل و دلخواه خودم داستان زندگی، تعاليم، تصليب و رستاخيز تو را بازآفرينی میکنم.

نيکوس کازانتزاکيس، آخرين وسوسه مسيح، ترجمه صالح حسينی،انتشارات نيلوفر، صص 453-451

هر روز صبح در هر ایستگاه بزرگ راه آهن هزاران نفر داخل شهر می شوند تا به سر کارهای خود بروند و یا در همین حال هزاران نفر دیگر از شهر خارج می شوند تا به سر کارشان برسند . راستی چرا این دو گروه از مردم محل های کارشان را با یکدگیر عوض نمی کنند ؟ صف های طویل اتومبیل ها و راه بندان های ناشی از آن در ساعت های پر رفت و آمد از روز خود معضلی بزرگ است . اگر این دو دسته از مردم محل کار یا سکونتشان را با یکدیگر عوض کنند می توان از تمام مسائلی چون آلودگی هوا ، درگیری روانی و فعالیت های پلیس های راهنمایی بر سر چهار راه ها اجتناب کرد : آنگاه خیابان ها آن قدر خلوت و ساکت خواهند شد که می توان بر سر تقاطع ها نشست و منچ بازی کرد .


عقايد يك دلقك/هاينريش بل/ محمد اسماعيل زاده

حکمت شادان بخش پانزدهم

حکمت شادان بخش پانزدهم

آیا جهالت نیست که آدمی ساعات شیرین امروز را فدای روزهای آینده نماید؟


ازدواج‌کردن، نصف‌کردن حقوق و دو برابرکردن وظایف است.

اما چنین خدائی، یهوه که برای تفریح و از روی عمد، این جهان فقر و درد و رنج را می‌آفریند و به‌عمل خود نیز می‌بالد و می‌گوید:- "...و همانا بسیار نیکو بود.." (سِفرِ پیدایش- ۱، ۳۱)- غیر قابل تحمل است.

عشق و عاشقی هرچند اثیری و پراحساس ابراز گردد، بازهم ریشه در شهوت دارد و بس.

هدف نهائی از سرودن اشعار و نشر افکار، کوششی است آگاهانه تا سری بزرگ را بر روی تنه انسان‌های کوچک قرار دهند؛ پس چندان جای تعجب نیست اگر نتیجه نمی‌بخشد.

انسان در حقیقت حیوانی وحشی و تنفرانگیز است که ما او را فقط در حالت رام و مهار شده می شناسیم، این حالت را تمدن نامیده‌اند.



ارتور شوپنهاور

----------------
باور داشتن یعنی در سیطره ی یک اقتدار قرار گرفتن. اگر خود را زیر سیطره اش قرار داده باشی ، لاجرم نمی توانی بی آن که در برابرش شوریده باشی ، به پرسش اش بگیری و از نو ،باور پذیرش بیابی.

دین می گوید : « این کار را بکن ! اینطور فکر کن ! و قادر به مستدل ساختن آن نیست و اگر هم در این کار بکوشد، ایجاد دافعه خواهد کرد، زیرا به ازای هر دلیلی که پیش می نهد. ضد دلیلی منطقی و قانع کننده وجود دارد، متقاعد کننده گفتن این است که : اینطور فکر کن ! هر چقدر هم عجیب به نظر برسد.

هیچ چیز به اندازه ی خود را فریب ندادن دشوار نیست.



لودویگ ویتگنشتاین

حکمت شادان بخش چهاردهم

حکمت شادان بخش چهاردهم

عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن ،عاشق بودن بدهد؟
 گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست.
عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟
نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است.
 عشق از آن رو هست،که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند، می چزاند. می کوبد و می دواند. دیوانه به صحرا!

گاه آدم، خود آدم، عشق است.
 بودنش عشق است.
 رفتن و نگاه کردنش عشق است.
دست و قلبش عشق است.
 در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی.
 بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده .
 شاید نخواهی هم .شاید هم بخواهی و ندانی .نتوانی که بدانی...

برگرفته از کتاب: جای خالی سلوچ - محمود دولت ابادی



شيخ را گفتند : علم بهتر است يا ثروت ؟شيخ بيدرنگ شمشير از ميان بيرون آورد و مانند جومونگ مريد بخت برگشته رابه سه پاره ی نامساوی تقسيم نمود و گفت : سالهاست که هيچ خری بين دو راهی علم و ثروت گير نميکند .....مريدان در حاليکه انگشت به دندان گرفته و لرزشي وجودشان را فرا گرفت گفتنديا شيخ ما را دليلی عيان ساز تا جان فدا کنيم .....شيخ گفت :در عنفوان جوانی مرا دوستی بود که با هم به مکتب ميرفتيم ،دوستم ترک تحصيل کرد من معلم مکتب شدم...حالا او پورشه داره...من پوشه...او اوراق مشارکت دارد،ومن اوراق امتحانی...او عينک آفتابي من عينک ته استکانی...او بيمه زندگانی .من بيمه خدمات درمانی...او سکه و ارز...من سکته و قرض....سخن شيخ چون بدينجا رسيد مريدان نعره ای جانسوز برداشته خشتک ها به سر کشیدندی و راهی کلاسهای آموزش اختلاس گشتندی ....

ارسال شده توسط خانم علوی مقدم

حکمت شادان بخش سیزدهم

هرگز با احمق ها بحث نکنید. آن‌ها نخست شما را تا سطح خودشان پایین می‌کشند و سپس با تجربه‌ی یک عمر زندگی در آن سطح، شما را شکست می‌دهند.

مارک تواین



کاپیتان: نترسید، برید جلو خدا با ماست.

سرباز: کاپیتان، اگه خدا با ماست پس کی با اوناست؟!

نجات سرباز رایان...


آنان كه هميشه و مداوم از زندگي گله و شكايت دارند، كمتر از ديگران براي نبرد روزانه آماده هستند.

موسولينی


اگر کفشت پایت را می زد و از ترس قضاوت مردم پابرهنه نشدی و درد را به پایت تحمیل کردی ،دیگر در مورد آزادی شعار نده !

آلبر کامو

مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده . شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ، براي همين ، تمام روز اور ا زير نظر گرفت. متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد ، مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند ، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضي برود و شكايت كند .

اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود ، حرف مي زند ، و رفتار مي كند .
پائلو کوئیلو: همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم


اگر کسی را دوست داری باید او را آن طور که هست دوست داشته باشی نه آن جور که گمان می کنی باید باشد!

آناکارنینا
لئو تولستوی


یه مسابقه ای برگزار شد، مسابقه ای که نباید برگزار میشد ولی بالاخره انجام شد، مسابقه ای احمقانه، بیهوده، بی نتیجه، اشتباه محض... داستان بشریت مثل یه مسابقه ایه که آخرش بد تموم میشه و من نخواسته بودم توش شرکت کنم

اریک امانوئل اشمیت  - مهمانسرای دو دنیا



لیزا - تو هیچ وقت مایوس نمی شی؟
ژیل - چرا
لیزا - اون وقت چه کار می کنی؟
ژیل - به تو نگاه می کنم و از خودم سوال می کنم که علی رغم تردیدها، سوء ظن ها، خستگی ها، آیا دلم می خواد این زنو از دست بدم؟ و جوابشو پیدا می کنم. همیشه یکیه. با این جواب امید و شجاعتم بر می گرده

خرده جنایت های زناشوهری
اریک امانوئل اشمیت


روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد. میان چهاردیواری که اطاق مرا تشکیل می‌دهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشیده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب می‌شود، نه، اشتباه می‌کنم - مثل یک کنده هیزم ِ تر است که گوشهٔ دیگ‌دان افتاده و به‌آتش هیزم‌های دیگر برشته و زغال شده، ولی نه‌سوخته‌است و نه تروتازه مانده، فقط از دود و دم دیگران خفه شده

بوف کور


صفحات تاریخ بشر با خون نوشته شده، هر قُلدری که وقیح تر و درنده تر باشد بیشتر کشتار و غارت بکند و پدر مردم را در بیاورد، در صفحات این تاریخ عزیز چُسانه تر است و به اصطلاح نامش جاویدان میشود و گاهی لقب "عادل" هم به دُمش می چسبانند و حتی به درجه الوهیت هم او را بالا میبرند. این از خصایص اشرف مخلوقات است!

توپ مرواری
صادق هدایت


وقتی بزرگ شدم،
میخواهم هرکسی باشم
به جز یک پدر بد اخلاق،
یک راننده اتوبوس بی حوصله،
یک آدم عصبانی،
یا یک آدم ناامید که با همه دعوا دارد،
و یا آدم گنده ای که بیهوده باد توی دماغ می اندازد،
خب مثل اینکه دیگر آدمی نمانده...
پس بهتر است فعلاً بزرگ نشوم،
تا ببینم بعد چه می شود!

" شل سيلور استاين "


Meditation is like planting a tree . It bears fruit late , but you can always be sure of its fuitfulness .

"Friedrich Nietzsche"

تفکر مانند کاشتن درخت میوه است ،ثمره ی آن دیر به دست می آید ؛ لیکن پر بار است .

"فریدریش نیچه "


ارزشش را دارد از درخت انجیر بالا برویم تا شاید بتوانیم انجیری بچینیم. این کار، بهتر از این است که زیر سایه‌اش دراز بکشیم و منتظر افتادن میوه بمانیم.
در هر حال، باید به استقبال خطر رفت ...

ژوزه ساراماگو - دخمه


همه به " خدا " احتياج دارند ...
ثروتمند براى حفظ ثروت و فقرا براى تحمل محروميت !



باور کردن به وجود شیاطین آسان تر از اعتقاد به وجود آدم های شیطان صفت است ...

دیموناتا، نبرد با شیاطین 1: لرد لاس، نوشته ی درن شان



 آزادی ' دریایی متلاطم و طوفانی است، مردان ترسو آرامش استبداد را بر این طوفان ترجیح می‌دهند ...

توماس جفرسون


همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما پول‌دارها محترمترند .
همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما دخترها پرطرف‌دارترند .
همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما بچه‌ها واجب‌ترند .
همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما خانم‌ها مقدم‌ترند .
همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما سیاه‌ها بدبخت‌ترند و سفیدها برترند...
البته تبعیضی در کارنیست .
در کل همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما بعضی‌ها برابرترند ...


ما نباید از حرکات و گفتار یک دیوانه حیرت کنیم . زیرا بیست و چهار ساعت شب و روز مشغول تماشای دیوانگی و حرکات بی رویه طبیعت هستیم و انگار که ما بر طبیعت برتری داریم زیرا خود را در قبال او عاقل می بینیم.
اما اول باید منتظر بود که بفهمیم اساس دنیا بر عقل استوار است یا جنون ؟؟؟ و به عبارت دیگر آیا عقل هم یکی از نواقص زندگی ماست که با توسل بدان می خواهیم کشتی زندگی حقیر و ناچیز خود را به ساحل نجات برسانیم و یا برعکس ,عقل يكی از امتیازات ماست ؟!؟!؟!
زیرا ممکن است عقل هم یکی از نواقص زندگی ما باشد و برای موجودات عالی تر هیچ معنی نداشته باشد.

مثلا عقل شما می گوید که وسط کوره کارخانه آهن گدازی نروید زیرا خاکستر خواهید شد.ولی موجود عالی تری که بیم از آتش ندارد و حتی چندین میلیون درجه گرمای کره خورشید را تحمل می کند به استدلال عقلانی شما می خندد و با چشم حقارت به شما می نگرد و تفرج کنان از وسط کوره آهن گدازی عبور می نماید .

موريس مترلينگ



برای دست یافتن به یک قانون علمی ، سه مرحله ی اساسی وجود دارد که عبارتند از :
1-مشاهده ی فاکتهای معنی دارد ، 2-پرداختن فرضیه ای که در صورت صحت برای توجیه این فاکتها بسنده خواهد بود ، 3- استتناج نتایجی از این فرضیه که از طریق مشاهده قابل آزمون باشند. اگر این نتایج به تحقق بپیوندند ، فرضیه موقتا تایید می شود ولو اینکه بر اثر اکتشافات بعدی ، دستخوش تغییر گردد.

در وضع کنونی علم ، هیچ امر و فرضیه ای را نمی توان به صورت مجرد در نظر گرفت ، بلکه هر جزئی ، در طرح کلی معرفت علمی جای می گیرد و معنی داریِ یک امر نیز نسبت به همین مجموعه کل سنجیده می شود. وقتی می گوییم فلان فاکت از لحاظ علم معنی دار است ، مراد این است که فاکت مورد نظر یا به استقراء یافتن یک قانون کلی یاری می دهد و یا ابطال یک قانون کلی را سبب می شود ، زیرا اگر چه علم از مشاهده ی موارد جزئی شروع می کند، اصولا به جزئیات تکیه ندارد و متوجه کلیات است. وانگهی یک امر علمی هیچگاه فاکت مستقلی نیست ، بلکه حالت خاصی از امر کلی تری است و در اینجاست که دانشمند از هنرمند فاصله میگیرد . هر چند هنرمند مایل است واقعیت را در حالت ذهنی بپروراند . .

علم در ارجمندترین معنای خود ، مشتمل بر قضایایی است که آغاز آنها بر فاکتهای جزئی استوار است و انتهای آنها به یک سلسله قوانین کلی حاکم بر پدیده های هستی ختم می گردد. سطوح مختلف این سلسله قضایا روابط منطقی متقابلی با هم دارند که یکی رابطه پایین به بالا و دیگری رابطه ی بالا به پایین است : رابطه ی نخست ، رابطه ی استقرایی است ( که از مشاهده ی جزئیات به کلیات راه می یابد ) ، رابطه ی دوم رابطه ی قیاسی است ( که از تحلیل کلیات به جزئیات می رسد ). یعنی در زمینه یک علم کامل بدینسان پیش می رویم که مثلا می گوییم حالات خاص A , B , C , D و غیره ... احتمالا مراحل مشخص از یک قانون کلی می باشند که در صورت تحقق پذیرفتن قانون ، هر کدام از موارد فوق در طرح کلی آن جای خواهند گرفت. امور دسته دیگری نیز به ترکیب قانون کلی دیگری می انجامند و سرانجام همه ی این قوانین از طریق استقراء در قانون کلی تری توجیه می شوند که در صورت تحقق یافتن آن هر کدام از قوانین ترکیب کننده مورد خاصی از آن قانون کلی تر خواهند بود. برای دست یافتن به یک قانون کلی تحقق یافته ، بسیاری از این مراحل را باید طی کرد. عکس رابطه چنین است که از یک قانون کلی به روش قیاس شروع به تحلیل کنیم و به همان امور جزئی برسیم که خود قانون را از آنها استقرا کرده ایم.

برتراند راسل / جهان بینی علمی / صص 69 - 70


انواع زیادی چشم وجود دارد ، حتی ابوالهول هم چشم دارد و از این رو انواع بسیار زیادی « حقیقت » وجود دارد. و از این رو حقیقتی وجود ندارد..

نیچه / خواست قدرت / ص 540


اگر شادي تو در گرو چيزي است كه ديگري دارد، حدس مي زنم كه تو نيز يك مشكل داري
ريچارد باخ


تنهایی همیشه بد نیست
حداقل مطمئنی یه آدم راز دار داری
به نام من
که همه ی حرفاتو میتونی بهش بزنی


زندگی با ماجراهای فراوانش
ظاهری دارد به سان بیشه ای بغرنج و در هم باف
ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ ست؛
چیست اما ساده تر از این ، که در باطن
تارو پود هیچی و پوچی هم آهنگ است؟
ماجرای زندگی آیا
جز مشقت های شوقی توامان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر،
بسترش بر بعد فرار و مه آلود زمان لغزان
در فضای کشف پوچ ماجراها، چیست؟
من بگویم، یا تو می گویی?
هیچ جز این نیست ...

مهدی اخوان ثالث


اُکتاویو پاز "۳۱ مارس ۱۹۱۴ - ۱۹ آوریل ۱۹۹۸" شاعر، نویسنده، دیپلمات و منتقد مکزیکی است،که در سال ۱۹۹۸ بر اثر بیماری سرطان درگذشت.
گزیده هایی از کتاب "دیالکتیک تنهایی"
مترجم: خشایار دیهیمی

تنهایی از ویژگی‌های بزرگسالی نیست. زمانی که انسان به مبارزه با دیگران یا چیزها می‌پردازد، در کارش غرق می‌شود و خود را در خلاقیتش یا در ساختن اشیاء، اندیشه‌ها و نهادها به فراموشی می‌سپارد. آگاهی شخصی او با آگاهی شخصی دیگران یکی می‌شود: زمان معنا و هدف پیدا می‌کند و بدین ترتیب بدل به‌ تاریخ می‌شود با معنا و زنده که گذشته‌ای و آینده‌ای دارد. یگانگی ما – که ناشی از این واقعیت است که در زمان واقع شده‌ایم، زمانی خاص که از خود ما ساخته شده است و درعین این که ما را می‌بلعد، به ما توان و هویت می‌دهد...!

همه انسان‌ها، در لحظاتی از زندگيشان، خود را تنها احساس می کنند. و تنها هم هستند.
انسان يگانه موجودی است که می داند تنهاست و يگانه موجودی است که در پی يافتن ديگری است. طبيعت او ،ميل و عطش تحقق بخشيدن خويش در ديگری را در خود نهفته دارد. انسان خود درد غربت و بازجستن روزگار وصل است.
بنابراين آن‌گاه که او از خويشتن آگاه است از نبود آن ديگری يعنی از تنهايی اش هم آگاه است.
ما همه نيروهايمان را به کار می گيريم تا از بند تنهايی رها شويم. برای همين، احساس تنهايی ما اهميت و معنايي دوگانه دارد: از سويی آگاهی برخويشتن است، و از سوی ديگر آرزوی گريز از خويشتن...!

درد عشق همان درد تنهايی است...!

حکمت شادان بخش دوازدهم

حکمت شادان بخش دوازدهم

وقتی چانه ام را به راست برگرداندم که سمت چپ صورت  را بتراشم ، شیر چشم هایش را باز کرده بود وبه من نگاه می کرد. با خود گفتم شیرها خیلی شبیه گربه اند.

نمی دانم شیر به چه چیزی فکر می کرد. فقط مرا می پایید. صورتم را تراشیدم ، بی انکه جایی را ببرم. اما باید اعتراف کنم احساس عجیبی به ادم دست می دهد وقتی شیری وقت ریش تراشیدن به ادم زل می زند ! در مورد کنار امدن با حیوانات وحشی تجربه عملی نداشتم. تنها نگاهی عجولانه به او انداختم وبعد صورتم را خشک کردم و به اتاق خواب برگشتم.

ادم های ناباب/هاینریش بل/داستان میهمان های ناخوانده/ترجمه شهلا حمزاوی/صفحه 41


توفیق ایدئولوژی در این است که میتواند دونیاز اصلی مردمان عصر جدید را براورده سازد: نیاز به باور داشتن ونیاز به بیان و توجیه این باور
از مصاحبه با داریوش شایگان / 1982 / کتاب روشنفکران رذل ومفتش بزرگ / صفحه 43 / داریوش مهرجویی

به هرحال جذبه مذهبی ایدئولوژی ، در جنگ یک پیشوای جذاب و فرهمند ، رژیم توتالیتر وبر فراز ان "سوپر دیکتاتور" به وجود می اورد .
پیشوا اینک می تواند ایدئولوژی را به حربه ای اثر بخش جهت پیروان و دفع دشمنان مبدل کند ودرایین های پرشکوه شبه مذهبی خویش ، ان را به سان ایه های اسمانی همچون پتکی بر سر مردم بکوباند.

روشنفکران رذل ومفتش بزرگ/داریوش مهرجویی /44

حکمت شادان بخش یازدهم

حکمت شادان بخش یازدهم

با آدم ها که هستم ، چه خوب باشند و چه بد ، تمام احساساتم تعطيل و خسته مي شوند ، تسليم مي شوم ، سر تکان مي دهم ، تظاهر مي کنم مي فهمم ، چون دوست ندارم کسي را برنجانم ...

اين يکي از نقطه ضعف هايم است که بيشترين مشکل را برايم درست کرده ...
معمولا" وقتي سعي مي کنم با ديگران مهربان باشم روحم چنان پاره پاره مي شود که به شکل ماکاروني روحاني در مي آيد !
کرکره ي مغزم پايين مي آيد ، گوش مي کنم ، جواب مي دهم ... و آنها احمق تر از آنند که بفهمند من آنجا نيستم !

هاليوود- چارلز بوکفسکي



هوس سيگار كردم. ابلهانه بود. سالها بود سيگار نميكشيدم. بله اما حالا دلم ميخواست، زندگي همين است. اراده راسخ تان را در ترك سيگار تحسين ميكنيد و بعد يك صبح سرد زمستان تصميم ميگيريد چهار كيلومتر پياده برويد تا يك پاكت سيگار بخريد، مردي را دوست داريد از او دو بچه داريد و يك صبح زمستاني در ميابيد كه او خواهد رفت چون زن ديگري را دوست دارد.

آنا گاوالدا | من او را دوست داشتم | الهام دارچينيان

جملات جالب

بی سوادان قرن ۲۱ کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند ، بلکه کسانی هستند که نمی توانند آموخته های کهنه را دور بریزند و دوباره بیاموزند …

الوین تافلر


نعره هیچ شیری خانه چوبی مرا خراب نمی کند، من از سکوت موریانه ها می ترسم.
 

به شخصیت خود….. بیشتر از آبرویتان اهمیت دهید.. زیرا شخصیت شما… جوهر وجود شماست.. و آبرویتان… تصورات دیگران نسبت به شماست
 

باران که میبارد همه پرندها به دنبال سر پناهند اما عقاب برای اجتناب از خیس شدن بالاتراز ابرها پرواز میکند این دیدگاه است که تفاوت را خلق میکند…
 

گورستان ها پر از افرادی است که روزی گمان می کردن که . . . چرخ دنیا بدون آنها نمی چرخد!!
 

یک شمع روشن می تواند هزاران شمع خاموش را روشن کند و ذره ای از نورش کاسته نشود …
 

مشکل فکر های بسته این است که دهانشان پیوسته باز است . . .
 


روزی برای بعضی آدم ها تنها یک خاطره خواهید بود… تلاش کنید که لااقل خاطره ای خوش باشید…
 


تنها دو گروه نمى توانند افکار خود را عوض کنند: دیوانگان تیمارستان و مردگان گورستان.
“وین دایر”
 

کـــــــــــم بــاش از کم بودنت نتــــــــرس، اونی که اگـه کم باشی ولــــــــت میکنه، همونه که اگه زیـــاد باشی حیف و میلت میکنه. . .
 

یک درخت هرچقدر هم که بزرگ باشد با یک دانه آغاز میشود، طولانی ترین سفرها با اولین قدم.
(لائوتسه) 
 

انســـــــــانهاى بــــــزرگ ،دو دل دارنــــــــد؛
دلـــــى که درد مى کشـــــــــــد و پنهـــــــــــــــان است و دلـــــــــــــــى که میخندد و آشکـــــــــــــــار است.
 


زمانی که خاطره هایتان از امیدهایتان قوی تر شدند، روزگار افولتان در راه است . . .
 

برخی آدمها به یک دلیل از مسیر زندگی ما می گذرند که به ما درسهایی بیاموزند که اگر می ماندند هرگز یاد نمی گرفتیم


اگر میخواهی دروغی نشنوی، اصراری برای شنیدن حقیقت مکن . . .
 

آدم ها مثل عکس ها می مونند: زیاد بزرگشون کنی ، کیفیتشون میاد پایین!


کسانی که پشت سرتان حرف می زنند ، دقیقا به همانجا تعلق دارند، پشت سرتان
 

وقتی به یکی زیادی تو زندگیت اهمیت بدی؛ اهمیتتو تو زندگیش از دست میدی … . به همین راحتی …
 

« در عجبم از زنان که از خدای به این بزرگی فقط یک شوهر می خواهند و از شوهر به این درماندگی همه دنیا را!!»
شکسپیر


به اندازه ی باورهای هر کسی؛ با او حرف بزن …. بیشتر که بگویی، تو را احمق فرض خواهد کرد …!!!
 

اگر موفق شدید به کسی خیانت کنید، آن شخص را احمق فرض نکنید. بلکه بدانید او خیلی بیشتر از انچه لیاقت داشته اید به شما اعتماد کرده است..
 

چه دوستم داشته باشی و چه ازمن متنفر باشی در هر صورت بهم لطف میکنی چون اگه دوستم داشته باشی تو قلبت هستم و اگه ازم متنفر باشی تو ذهنتم!
(شکسپیر)

حکمت شادان بخش دهم

حکمت شادان بخش دهم

فقط کسانی که زیاد گریه کرده اند می توانند ارزش زیبایی های زندگی را درک کنند و از ته دل بخندند. گریه کردن آسان است، اما خندیدن بسیار سخت. این حقیقت را خیلی زود می فهمی.


اوریانا فالاچی ـ نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

نادر اشخاصی قادرند عاشق شوند زیرا نادر اشخاصی قادرند همه چیز را از دست بدهند. برای رسیدن به دوردست ها، باید از نزدیکی ها گذشت، اما رسیدن به نزدیکی ها به سهولت میسر نیست.

زن آینده ـ کریستین بوبن


زندگی مثل کابوسه، سیاه و دردآور و پوچ . به نظر من تنها راه چاره برای شادبودن، سرخود کلاه گذاشتنه. هممون باید برا زنده موندن، یه داستان خیالی ببافیم. اگه بخوایی رک و راست باشی زندگی کوفتت می شه و نمی تونی تحملش کنی.

وودی آلن


گذشته ، چیز سمجی است . در تمام اوقات با شماست و به نظر من ساعتی نبوده که درباره اتفاقات ده یا بیست سال گذشته که مثل اراجیف تاریخی واقعیت هم نداشته اند ، فکر نکرده باشید.

تنفس - جرج اورول

برای پاک کردن کتاب ها کافی است آنها را باز نکنیم..
آدم ها هم همین طور...
برای محو کردنشان کافی است هرگز با آنها صحبت نکنیم....

همه گرفتارند - کریستین بوبن

ظاهراً دنیا به دو دسته آدمای خوب و بد تقسیم میشه. خوب‌ها شبا رو راحت تر می‌خوابن، بدها، روزاشون رو جالب‌تر می‌گذرونن…

وودی آلن

حکمت شادان بخش نهم

به هرحال من که بهت گفتم همین جوری میشه. من یک نابه هنگامی ام، من یک خطای تاریخی ام ، مردم اینو متوجه میشن وبدشون میاد.

اتحادیه ابلهان / جان کندی تول / پیمان خاکسار / صفحه 82


ومن مجبور میشوم نگاه ولگرد وخرسندم را بازگردانم ودر چشمان مطیع او خیره گردانم. اومانند گاومیشی مطیع وجدی بود که سالیان درازی به جز وظیفه چیز دیگری را نشخوار نکرده بوده است.
داشتم سوال میکردم به چه دلیل؟ که اوگفت : صورت غمناکتان دلیلی کافی است!
من خندیدم
:نخندید. خشم اش حقیقی بود.

صورت غمناک من/هاینریش بل/صفحه 2


صبر کردیم و صبر کردیم.همه مان.آیا دکتر نمی دانست یکی از چیزهایی که آدم را دیوانه می کند همین انتظار کشیدن است؟
مردم تمام عمرشان انتظار می کشیدند.انتظار می کشیدند که زندگی کنند ، انتظار می کشیدند که بمیرند.توی صف انتظار می کشیدند تا کاغذ توالت بخرند .توی صف برای پول منتظر می ماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صف های درازتر می رفتند.صبر می کردند که خوابت ببرد و بعد هم صبر می کردی تا بیدار شوی.
انتظار می کشیدی که ازدواج کنی بعد هم منتظر طلاق گرفتن می شدی.منتظر باران می شدی و بعد هم صبر می کردی تا بند بیاید.منتظر غذا خوردن می شدی و وقتی سیر شدی باز هم صبر می کردی تا نوبت دوباره خوردن برسد.

عامه پسند-بوکفسکی



قتل انواع گوناگون دارد . مي شود با چاقو شكم كسي را پاره كرد يا نانش را بريد يا بيماريش را علاج نكرد . مي توان كسي را در دخمه اي جا داد و يا تا حد مرگ به كار كشيد. ممكن است كساني را هم به خودكشي مجبور كنند يا به جنگ بفرستند و از اين قبيل . فقط بعضي از اين نوع قتل ها در كشور ما ممنوع است.


انديشه هاي متي / برتولت برشت

این روزها سرود و آواز و نطق و خطابه و تظاهرات و رژه بیشتر بود. ناپلئون امر کرده بود حیوانات هفته ای یک بار تظاهرات داوطلبانه بکنند برای اینکه پیروزی و فتوحات را جشن بگیرند. حیوانات سروقت معین کار را تعطیل می کردند و دور محوطه سربازوار به راه می افتادند. خوک ها در جلو و بعد به ترتیب اسب ها، گاوها، گوسفندها و پرندگان حرکت می کردند.


مزرعه حیوانات / جورج اورول


دوازده سال بیشتر نداشتم که سیگار را شروع کردم ، هیچ وقت هم غیر از پال مالِ بدون فیلتـر سیگاری را آتش به آتش دود نکرده ام.
سال های سال است این شرکت ِ دخانیات براون و ویلیام سون درست روی همین پاکت قول داده است که مرا بکشد. اما من حالا هشتاد و دو سالم است. واقعا که دستتان درد نکند , ای حقه باز های پست با این قول تان !

مردی بی وطن - کورت ونه گوت

حکمت شادان بخش هشتم

اينكه نظري را همه مي پذيرند، نمي تواند دليلي بر درست بودن آن نظر باشد. در حقيقت، با توجه به ناداني اكثريت نوع بشر، امكان نادرست بودن نظري كه همگان آن را مي پذيرند بيشتر است تا عكس آن.

برتراند راسل

---------------------

سندرم مومن راستین

سندرم مومن راستین (True-believer syndrome) اصطلاحی است که م. لامر کین برای توصیف یک اختلال شناختی مبنی بر باور داشتن به یک پدیده فراطبیعی با وجود اثبات دروغین بودن آن، ابداع کرد و در کتاب خود، مافیای روانی در سال ۱۹۷۶ به کار برد و آن را عامل اصلی موفقیت بسیاری از واسطه‌های روحی دانست.

رائول
کین در کتاب خود، مافیای روانی ماجرای رائول، یک واسطه روحی را شرح می‌دهد که حتی پس از اینکه خودش آشکارا اعتراف کرد دروغین بوده است، مردمِ بسیاری او را باور داشته و فکر می‌کردند ادعاهایش واقعی بوده است. کین می‌نویسد «من می‌دانستم که واداشتن مردم به باور یک دروغ چقدر آسان است اما فکرش را نمی‌کردم که همان مردم وقتی با دروغ بودن ماجرا روبرو شوند باز هم دروغ را بر حقیقت ترجیح می‌دهند… هیچ مقدار منطق برای غلبه بر ایمانی که از روی قصد بر اساس دروغ ساخته شده است کافی نیست.

کارلوس

نمونه‌ای دیگر که در واژه‌نامه شک‌گرا آمده است، مربوط به سال ۱۹۸۸ است. در این سال جیمز رندی به درخواست یک برنامه خبری استرالیایی، برنامه‌ای را اجرا کرد و از مجری برنامه، خوزه آلوارز خواست که وانمود کند جیمز رندی یک روح دو هزار ساله به نام کارلوس را احضار کرده است. حتی پس از اینکه فاش شد این شخصیت خیالی ساخته و پرداختهٔ رندی و آلوارز بوده است، مردم بسیاری معتقد بودند کارلوس یک شخصیت واقعی است. رندی درباره این موضوع گفته است: «هیچ مقدار مدارک و شواهد، هرچقدر هم که زیاد و قوی باشند، برای متقاعد کردن یک مومن راستین کافی نیست.

-------------------------


برهنگی بیماری عصر ماست، به گمان من، تن تو باید برای کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است. دخترم، با این پیام نامه‌ام را به پایان می‌رسانم: انسان باش زیرا گرسنه بودن و در فقر مردن هزار بار قابل تحمل‌تر از پست و بی‌عاطفه بودن است.
کتاب آخرین تصویر چارلی، صفحه ۷۹

-----------------------

رنج ها

یکی از دارایی اش رنج می برد
ویکی از قدرتش
من از نظاره کردنم به انها میرنجم
مثل روز که از شب میرنجد

یکی از عشقش رنج میبرد
ویکی از نیازش
من از "ناگزیری اندیشیدنم به ان ها" می رنجم
مثل زندگی که از مرگ می رنجد

یکی از مال اندوزی اش رنج می برد
ویکی از شادخواری اش
من از "ناتوانی ام به یاری کردنشان" رنج می برم
مثل قلب که از سینه رنج می برد

سکوت / عاشقانه های اریش فرید/ علی عبداللهی / صفحه 118

حکمت شادان بخش هفتم


به مردی که یک پایش را از دست داده است،

گفتنِ اینکه کسانی هستند که هر دو پایشان را از دست داده اند ، تسلی دادن نیست بلکه دست انداختنش است !
در درجه‌ی معینی از درماندگی و بیچارگی، دیگر هر مقایسه‌ی کمّی معنایش را از دست می‌دهد !!

------------

در جواب دخترم که پرسید: چرا مرا به دنیا آوردی؟


زیرا سال های جنگ بود
و من نیازمند عشق بودم
برای چشیدن طعم آرامش
زیرا بالای سی سال داشتم
و می ترسیدم از پژمردن
پیش از شکفتن و غنچه دادن

زیرا طلاق واژه ای ست
تنها برای مرد و زن
نه برای مادر و فرزند.زیرا تو هرگز نمی توانی بگویی:
مادر سابق من
حتی وقتی جنازه ام را تشییع می کنی.
و هیج چیز، هیچ چیز در این دنیا نمی تواند
میان مادر و فرزند جدایی افکند
نفرت یا مرگ حتی.و تو بیزاری از من
زیرا تو را به دنیا آورد ه ام
تنها به خاطر ترسم از تنها ماندنو هرگز مرا نخواهی بخشید
تا زمانی که خود فرزندی به دنیا آوری
ناتوان از تاب آوردن خاکستر سوزان
رویاهاو آرزوهای دور و درازت

------------

هميشه يادتان باشد که زندگي پيشکشي است براي شادماني و خوب زيستن، لبخند زيباترين آرايش هر فرد است و مثبت انديشي کليد خوشبختي. زندگي کوتاه تر از آن است که خود را بخاطر مسائل بي ارزش دچار استرس کنيد. از همه لحظه هاي عمرتان لذت ببريد، کمتر قضاوت کنيد و بيشتر بپذيريد و مادامي که به کسي آسيب نمي رسانيد همانگونه که دوست داريد زندگي کنيد و اهميت ندهيد که ديگران درباره شما چگونه فکر مي کنند و چه مي گويند.

حکمت شادان بخش ششم

حکمت شادان

یکی از خطرناک ترین ایده های فلسفی، عجبا، این است که ما با سر یا در سر فکر می کنیم. فکر کردن را فرآیندی در سر یعنی فضایی کاملا بسته تلقی کردن مرموزیتی بدان می بخشد. آیا فکر کردن به تعبیری فرآیند اندامی خاص ذهن است؟

لودویگ ویتگنشتاین- برگه ها

مردی از آلمان شرقی به سیبریا فرستاده شد تا آن جا کار کند. این مرد می دانست که سانسورچی ها نامه هایش را می خوانند. به همین خاطر با دوستانش قراری گذاشت. گفت که اگر نامه ای که از من می گیرید با جوهر آبی نوشته شده باشد یعنی آن چه که من در نامه نوشته ام درست است. اگر با جوهر قرمز نوشته باشم نادرست. بعد از یک ماه، دوستانش اولین نامه را از طرف وی دریافت کردند. همه ی متن با جوهر آبی نوشته شده بود. در نامه آمده بود: «این جا همه چیز عالی است. مغازه ها پر از غذاهای خوشمزه است. سینماها فیلم های خوب غربی پخش می کند. آپارتمان ها بزرگ و مجلل است. اما تنها چیزی که این جا نمی توان خرید، جوهر قرمز است.» خب این شیوه ی زندگی ماست. ما از همه آزادی هایی که می خواهیم برخورداریم. اما آن چه نداریم جوهر قرمز است. یعنی زبانی نداریم که که با آن بتوانیم عدمِ آزادی مان را بیان کنیم.

اسلاوی ژیژک

دکتر سینگر در حالی که در خیابون شماره 5نیویورک قدم میزنه که یکی از با کلاس ترین مناطق امریکاست، به یه کفش فروشی میرسه. پشت ویترین تعدادی کفش میبینه که قیمت هرکدومشون از مبلغ اجاره خونه یک فرد عادی امریکایی بیشتره.
دکتر سینگر میگه : 30 سال پیش یه مقاله نوشتم که در اون مقاله یه سوال ساده مطرح کرده بودم. تصور کنین دارین از کنار یک برکه رد میشین و عمق آب برکه تا زانو یا کمر شماست. در همین حین متوجه میشید که بچه ای در آب برکه در حال دست و پا زدن و غرق شدنه. هیچ کس دیگه ای اونجا حضور نداره و فقط شما میتونین جون اون بچه رو نجات بدید. اما مشکل اینجاست که با نجات اون بچه یک جفت کفش بسیار با ارزش رو یعنی همونایی که بهشون اشاره شد رو از دست میدید...
سینگر این طور تعریف میکنه که اگر این مثال رو برای هر کس بزنم بلافاصله میگن که اینجا دیگه کفش ها مهم نیستن. وظیفه هرکسی هست که این بچه رو نجات بده. و سینگر در جواب میگه بسیار خوب. با شما موافقم. بیاین یک لحظه بیشتر فکر کنیم. در دنیای امروز میدونین که اگر به قیمت این کفش ها به سازمان های جهانی حمایت از فقرا کمک کنین و حتی خودتون پول رو به دست یک کودک فقیر برسونین میتونین جون یک یا چند بچه رو نجات بدین. به جای خریدن این کفش شما میتونین جون یک بچه رو نجات بدین

و دکتر سینگر ادامه میده که : و به همین دلیل من دوست دارم در خیابون شماره 5 نیویورک قدم بزنم و در مورد فلسفه اخلاق فکر کنم...

تفاوت میان خودپسندی و غرور در این است که غرور، اعتقاد راسخ به ارزش فوق العاده ی خویش در زمینه ای خاص است، اما خودپسندی، خواستِ ایجاد چنین اعتقادی در دیگران است و معمولا با این آرزوی نهان همراه است که در نهایت، خود نیز بتوانیم به همان اعتقاد برسیم. بنابراین، غرور از درون انسان نشأت می گیرد و در نتیجه، قدردانی مستقیم از خویشتن است، اما خودپسندی کوششی است برای جلب قدردانی از بیرون،یعنی دستیابی غیر مستقیم به قدردانی است. از این رو خودپسندی،آدمی را پر گو و غرور کم گو می کند.

در باب حکمت زندگی / آرتور شوپنهاور

بیوگرافی و اشعاری از عزیز نسین نویسنده فقید ترکیه

بیوگرافی و اشعاری از عزیز نسین نویسنده فقید ترکیه


عزیزنسین Aziz Nesin، که نام او در شناسنامه‌ محمت نصرتMehmet Nusret است، نویسنده و طنزپرداز فقید ترکیه که آثارش به افزون بر ٣٠ زبان گوناگون ترجمه شده است، برگردان‌هایی به فارسی دارد که توسط ثمین باغچه‌بان، احمد شاملو و صمد بهرنگی صورت گرفته است. وی با این که از سرچشمه‌ی سرشار ادبیات ملی غنی بود زبان ساده‌ی مردم را برگزید و آثارش جوایز متعددی را در خارج از کشورش نیز نصیب او کرد. این مجموعه‌ی شعر که با برگردان ساده و روان رسول یونان و در قطع جیبی‌ست، شامل نوزده شعر نسبتا ً کوتاه است، شاید بشود گفت اکثر آن‌ها عاشقانه‌هایی سرراست است که همان بی‌تکلفی آثار دیگرش را دارد.

بیو گرافی:

 محمت نصرت مشهور به عزیز نسین طنزنویس مشهور ترکیه ای در 20 دسامبر سال 1915 میلادی متولد شد. وی پس از طی تحصیلات عمومی وارد دانشکده افسری شد ولی بعدها از این شغل استعفا داد و ازکسوت نظامی گری بیرون آمد. او پس از این دوره به کارهای مختلفی نظیر روزنامه ‌فروشی، کتاب‌ فروشی، عکاسی و حسابداری روی آورد، اما در نهایت به نویسندگی پرداخت. نسین سردبیری چندگاهنامه ‌ طنز را عهده‌ دار شد. دیدگاه‌های سیاسی او منجر به چند بار به زندان رفتن شد. 

نسین پس از مدتی به رشته داستان نویسی طنز روی آورد و در آن مطالب و انتقادات تند خود را به زبان گزنده طنز و به مهارت هرچه تمام تر بیان می کرد. بسیاری از آثار او به هجو دیوان سالاری و نابرابری‌های اقتصادی در جامعه وقت ترکیه اختصاص دارند. وی موفق شد در رشته طنز ادبی دوبار جایزه بین‌المللی طنز ایتالیا را از آن خود کند. از او بیش از چهل اثر به جای مانده است که به زبان های گوناگون ترجمه شده‌اند و از میان آنها می توان به کتاب های پخمه، حقه باز، خری که مدال گرفت، زن بهانه گیر، عروس محله، گردن کلفت، یک خارجی در استانبول اشاره کرد .
عزیز نسین (۱۹۱۵-۱۹۹۵) نویسنده و طنزنویس فقید ترک است. نام او به هنگام تولد محمت نصرت بوده است.
آثار او به افزون از ۳۰ زبان گوناگون ترجمه شده‌اند. بسیاری از داستان‌های کوتاه او را ثمین باغچه‌بان، احمد شاملو، رضا همراه و صمد بهرنگی به فارسی ترجمه کرده‌اند'برای مثال به طرف اسفل السافلین که ثمین باغچه بان ترجمه کرده وشاملو دربخشهایی ازترجمه کتاب همکاری داشته است.
در سال‌های پایانی زندگی، عزیز نسین به مبارزهٔ روزافزون با آن‌چه نادانی و افراطی‌گری دینی می‌خواند پرداخت. او به آزادی بیان و حق انتقاد بدون چشم‌پوشی از اسلام معتقد بود. بعد از فتوای آیت‌الله خمینی برای قتل سلمان رشدی، نسین ترجمهٔ کتاب آیات شیطانی را آغاز کرد. این مهم منجر به مورد هدف قرار گرفتن وی از سوی گروه‌های افراطی اسلامی شد. در ۱۹۹۳ افرادی هتل محل استراحت او را در شهر سیواس آتش زدند و سبب مرگ ۳۷ نفر شدند. خود نسین از این جریان جان سالم بدر برد. عزیز نسین یکی از چهره‌های نامدار ادبی جهان است که نوشته‌های طنز او در بیشتر کشورهای اروپایی خواهان های افزونی دارد.
چندگاهی افسر ارتش بود سپس از کار ارتشی کناره گرفت با اینکه کارشناسی اش در رشتۀ هندازگری(مهندسی) ساختمان بود. منحصرا به نویسندگی پرداخت.عزیز نوآوری پیشرو است مانداکبر(وارث) لاغ(هزل) نویسی ترکیه بشمار میرود.این نویسنده چیره دست با ساده نویسی وپشتکار افزون و دریافت ژرفی که نیازمند هزل نویسی است داستان هایش را با شیوه ای تازه و درونداشتهایی گوناگون رو می نماید.دید دُرواخ(سالم) وروشنی که دارد، توانایی گسترده ای به هستی آورده و انگیزه شده است با اینکه افزون مینویسد هرگز بازکردِ بازکردها (تکرارمکررات)نباشد.نویسندگان بزرگی مانند ارجمند کرم-عثمان جمال-رشاد نوری-محمود یسر در آسمان ادب ترکیه درزمان او درخشیدند،باابن باز هیچکدامشان (عزیز) نشدند.عزیز زبان فرسودۀ ادبی را که دست وپا گیر بود کنار گذاشت وزبان سادۀ مردم را برگزید واز سرچشمۀ سرشار ادبیات ملی هم فرغُل (غفلت) نکرد.همین دو نیکویی یزرگ بود که انگیزه شد که در چهار مسابقۀ بزرگ میان ملتها میان 75 کشور گیتی پایۀ نخست را بدست آورد.درین راه آسیب فراوان دید وبارها یه زندان افتاد، با این باز باز هم می نوشت.
آثار
1-پخمه2-مگر تو کشور شما خر نیست3-مرد خورآیی(شرقی)4-ما مردم تقلیدگری هستیم5-پاداش پایا ن سال6-برابر مقررات7- بچه های آخرزمان8-اَلپَر(شارلاتان)9-گروهک کرامت وگروهک سلامت10-دلتان میخواهد میلیونر بشوید11-بیماری پانید(مرض قند)12-مهرورزی آتشین13-غَلغَلِچ [واژۀ غلغلک درست نیست]14-زن وسواسی15-ارزش بزرگواری 16-کلاه دامادی 17-داماد سرخانه 18-بازرس پنهان بن مایه:پخمه-عزیز نسین-رضا همراه-کتابفروشی فروغی-
جوایز
۱۹۵۶، نخل طلا، جایزهٔ مسابقهٔ بین‌المللی طنز در ایتالیا برای داستان حمدی فیل.
۱۹۵۷، نخل طلا، جایزهٔ مسابقهٔ بین‌المللی طنز در ایتالیا برای داستان کیابیای دیگ.
۱۹۶۶، خارپشت طلایی، جایزهٔ مسابقهٔ بین‌المللی طنز در بلغارستان.


پندی به خود

هیچگاه عاقل نشو همیشه دیوانه بمان
دقـّت کن ، بزرگ نشو بچه بمان
دیوانه وار بیاسای و همینطور بمان
در آخرین خرمنِ عشق
فنا شو و گـَرد وار در باد بمان
مرگ باید که در صحنۀ جرم پیدایت کند
هنگام مرگ نیز عاشق بمان

شاد بمان دنیای زیبای من! 

در این دنیا
هیچ کس به من نگفت: بفرما
که به جایی داخل شوم
من اما
تمام درها را با لگد باز کردم
سینه سپر کرده
موانع را از میان برداشتم
آن وقت بود
که خیلی با احتیاط
از من خواستند
که داخل شوم.
تا می توانستم
وظیفه ام را به خوبی انجام دادم
در حالی که سکسه می کردم
خندیدم.
و بعد به همان اندازه
که کسی خسته نمی شود
خسته شدم.
بگذارید درها همین طور باز بمانند
بعد از این
دیگران به داخل می آیند
حالا می روم استراحت کنم
شاد بمان دنیای زیبای من!

بدون اینکه بگوئی نیز می دانم

حس می کنم که خواهی گریخت
ناتوان از التماسم، ناتوان از دویدن
اما صدایت را برایم باقی گذار
میدانم که خواهی گسست
ناتوانم از گرفتن گیسوانت
اما بویت را برایم باقی گذار
درک میکنم که جدا خواهی شد
فتاده تر از آنم که بیفتم
اما رنگت را برایم باقی گذار
احساس می کنم که ناپدید خواهی شد
بزرگترین دردم خواهد شد
اما گرمایت را برایم باقی گذار
تشخیص میدهم که از یاد خواهی برد
درد، اقیانوسی از سرب
اما مزه ات را برایم باقی گذار
در هر حال خواهی رفت
حق ندارم که جلویت را گیرم
اما خودت را برایم باقی گذار

تعظیم به مرگ

نه به خواب
که به رویاهایم سفر میکنم
آنجا هر قدر بخواهم تجربه خواهم کرد
هرچه را که نتوانستم زمان بیداری تجربه کنم
همگی زیبا و جوان بودند
که به دروغ دوستشان داشتم یا دوستم داشتند
آخرین کسانی که خواهم دید آنان خواهند بود
سالهاست که نتوانستم در برابر محبت پایداری کنم
نه به مرگ
که به ابدیت سفر می کنم
آنجا هرقدر که بخواهم استراحت خواهم کرد
به اندازه هیچ وهیچ استراحتی که در زندگی نداشتم
بازهم ، قلمم در دستم
کاغذهایم در مقابلم
سرم در آخرین خوابش فرو خواهد افتاد
سری که در سلامت هیچ خم نکردم

تویی در نبودت

دیگر مثل همیشه تنها نیستم

در این شبِ خاوردور با نبودت هستم
در بینمان بیست وپنج هزار کیلومتر
تو در زمستان و من در تابستانم
تو در یک نیمه دنیا
و من در نیمه دیگر آن
بازهم نبودت دستهایم را رها نمی کند
حتی بیشتر به دلخواهم هستی
هزار بار زیباتر از بودنت
آن عریانیِ شعله گون ات زبانه زبانه
و هنگامی که دستهایت از نهان ترینها می گویند
قبل از گفتن اینکه "دلم نمی آید نامه بنویسم"
از بیست و پنج هزار کیلومتر عشق بازی میکنیم

مدرسه

زندان به من چیزهای زیادی یاد داد

ولی بیش از همه صبر کردن را
هنگام تنهایی پر جمعیت بودن را
در میان جمعیت با خود ماندن را
و پیوسته با خود قهر کردن
و مکرراً آشتی کردن را
بدون احساس سنگینی
تحمل خیانت ها را
در پنج متر، پنج هزار متر قدم زدن
و در تنگنای دیوارها
سیر دنیا را
و بیش از همه
تمام گِرد ها را در دل تیز کردن را
انسان بودن، انسان بودن را



تو نیستی
این باران بیهوده می بارد
ما خیس نخواهیم شد

بیهوده این رودخانه ی بزرگ
موج برمیدارد و می درخشد
ما بر ساحل آن نخواهیم نشست

جاده ها که امتداد می یابند
بیهوده خود را خسته می کنند
ما با هم در آن ها راه نخواهیم رفت

دل تنگی ها،غریبی ها هم بیهوده است
ما از هم خیلی فاصله داریم
نخواهیم گریست

بیهوده تو را دوست دارم
بیهوده زندگی می کنم
این زندگی را قسمت نخواهیم کرد





عزیز نسین از زبان خودش :


پدرم در سیزده‌سالگی از یکی از روستاهای آناتولی به استانبول آمد. مادرم هم وقتی خیلی بچه بود از روستای دیگری در آناتولی به استانبول آمد. آن‌ها مجبور بودند سفر کنند تا یک‌دیگر را در استانبول ببینند و ازدواج کنند تا من بتوانم به دنیا بیایم. حق انتخابی نداشتم، به همین دلیل در زمانی بسیار نامناسب، در کثیف‌ترین روزهای جنگ جهانی اول، سال 1915؛ و در یک جای بسیار بد به نام جزیره‌ی هیبلی، متولد شدم. هیبلی، ییلاق پولدارهای ترکیه در نزدیکی استانبول است و از آن جا که پولدارها نمی‌توانند بدون آدم‌های فقیر زنده بمانند، ما هم در آن جزیره زندگی می‌کردیم.
با این حرف‌ها نمی‌خواهم بگویم که آدم بدبختی بودم. برعکس، خوش‌شانسم که از یک خانواده‌ی ثروتمند، نجیب‌زاده و مشهور نیستم.
نام من «نصرت» بود. نصرت یک واژه‌ی عربی است به معنای «کمک خداوند». این اسم مناسب خانواده‌ی ما بود چون آن‌ها امید دیگری جز خدا نداشتند.
اسپارتاهای قدیمی، بچه‌های ضعیف و لاغرشان را با دست خود می‌کشتند و تنها بچه‌های قوی و سالم را بزرگ می‌کردند. اما برای ما ترک‌ها این فرایند انتخاب به وسیله‌ی طبیعت و جامعه انجام می‌شد. وقتی بگویم که چهار برادرم در کودکی مرده‌اند چون نتوانستند شرایط نامطلوب محیط را تحمل کنند، خواهید فهمید که چه‌قدر کله‌شق بودم که جان سالم به‌در بردم. اما مادرم در 26 سالگی مرد و این دنیای زیبا را برای قوی‌ترها گذاشت.
در کشورهای سرمایه‌داری، شرایط برای تاجرها مناسب است و در کشورهای سوسیالیستی برای نویسنده‌ها. یعنی کسی که عقل معیشت داشته باشد، باید در یک جامعه‌ی سوسیالیستی، نویسنده شود و در یک کشور سرمایه‌داری، تاجر. اما من با وجود این که در ترکیه، یک کشور خورده سرمایه‌دار، زندگی می‌کردم و هیچ کس در خانواده‌ام نمی‌توانست بخواند یا بنویسد، تصمیم گرفتم نویسنده شوم.
پدرم، مانند همه‌ی پدرهای خوب که شیوه‌ی فکر کردن را به فرزند خود یاد می‌دهند، به من توصیه کرد: «این فکر احمقانه‌ی نوشتن را فراموش کن و به فکر یک کار خوب و شرافتمندانه باش که بتوانی با آن زندگی کنی.» اما من حرفش را گوش نکردم.
کله‌شقی من هم‌چنان ادامه داشت. آرزو داشتم نویستده شوم و قلم دست بگیرم، اما به مدرسه‌ای رفتم که تفنگ به دستم دادند.
در سال‌های اول زندگیم نتوانستم کارهایی انجام دهم که دوست داشتم و به کارهایی که می‌کردم علاقه‌مند نبودم. می‌خواستم نویسنده شوم اما سرباز شدم. در آن زمان، تنها مدرسه‌هایی که بچه‌های فقیر و بی‌پول می‌توانستند در آن‌ها مجانی درس بخوانند، مدرسه‌های نظامی بود، بنابراین مجبور شدم وارد یکی از این مدرسه‌ها شوم.
 سال 1933
مانند همیشه دیر رسیدم، این‌بار همه‌ی اسم‌های قشنگ تمام شده بود و هیچ اسم  فامیلی نبود که بتوانم به آن افتخار کنم. مجبور شدم «نسین» را بپزیرم. نسین یعنی «تو چی هستی؟» می‌خواستم هر بار که اسمم را صدا می‌کنند، به این فکر کنم که در واقع چی هستم.
در سال 1937 افسر شدم، ناپلئون شدم. باور نمی‌کنید! تازه من تنها یکی از ناپلئون‌ها بودم. همه‌ی افسرهای جدید فکر می‌کردند ناپلئون هستند و این بیماری در بعضی از آن‌ها علاجی نداشت و تا آخر عمر ادامه پیدا می‌کرد. تعدادی هم بعد از مدتی خوب می‌شدند. «ناپلئونیتیث» یک بیماری مسری و خطرناک است که نشانه‌هایش این‌هاست: بیماران تنها به پیروزی‌های ناپلئون فکر می‌کنند، نه به شکست‌هایش. آن‌ها مقابل نقشه‌ی جهان می‌ایستند و با یک مداد قرمز، همه‌ی دنیا را در پنج دقیقه فتح می‌کنند و بعد غصه می‌خورند که چرا دنیا این‌قدر کوچک است. آن‌ها مثل کسی که تب بالایی دارد، هذیان می‌گویند. خطرات دیگری هم وجود دارد. در مراحل بعدی ممکن است فکر کنند تیمور لنگ، چنگیز خان، آتیلا، هانیبال یا حتا هیتلر هستند.
من، به عنوان یک افسر تازه نفس بیست و دو- سه ساله در مدت کوتاهی با یک مداد قرمز جهان را تسخیر کردم. عقده‌ی ناپلئونی‌ام یک یا دو سال طول کشید. البته در تمام این مدت هم تمایلی به فاشیسم نداشتم.
از بچگی آرزو داشتم نمایشنامه‌نویس شوم. در ارتش، واحدهای پیاده‌نظام، توپخانه و تانک داشتیم اما واحد نمایشنامه‌نویسی وجود نداشت. بنابراین به دنبال راهی برای خارج شدن از آن‌جا بودم و سرانجام در سال 1944 آزاد شدم.
بعضی افسرها حتا بعد از ژنرال شدن هم حسرت نوشتن شعر یا رمان را دارند، البته به‌خاطر خوشایند دیگران نه خودشان. اما اگر یک شاعر پنجاه ساله بخواهد فرمانده‌ی ارتش شود، به‌نظرشان احمقانه و بی‌معنا است.
در دوران سربازیم نوشتن داستان را شروع کردم. در آن زمان، سربازی که برای روزنامه‌ها مطلب می‌نوشت مورد بی‌مهری پیش‌کسوت‌ها قرار می‌گرفت؛ بنابراین با نام خودم نمی‌نوشتم. با نام پدرم، عزیز نسین، کار می‌کردم و به همین دلیل نام اصلی‌ام، نصرت نسین، ناشناخته ماند و فراموش شد.
آن‌ها مرا به عنوان یک نویسنده‌ی جوان می‌شناختند، در حالی که پدرم پیر بود و وقتی برای کاری به یک اداره‌ی دولتی رفته بود و خودش را عزیز نسین معرفی کرده بود، هیچ کس حرفش را باور نمی‌کرد. البته او تا زمان مرگش، هم‌چنان تلاش می‌کرد تا عزیز نسین بودنش را ثابت کند.
سال‌ها بعد که کتاب‌هایم به زبان‌های دیگر ترجمه شدند و می‌خواستم حق تالیفی را که به نام عزیز نسین بود بگیرم، مدت‌ها مبارزه کردم تا ثابت کنم «عزیز نسین» هستم با این که نامم در شناسنامه «نصرت نسین» بود.
این روزها بسیاری از کسانی که ادعا می‌کنند شاعرند، هم‌چنان فکر می‌کنند که آن‌چه می‌گویند شعر است چون ارزش و احترامی برای شعر قایل نیستند. من فکر می‌کنم شاعر بودن هنر بزرگی است چون بسیاری از نویسنده‌هایی که شاعران خوبی نبودند، مجبور شدند نویسنده‌های مشهور و موفقی باشند. این را در مورد خودم نمی‌گویم چون نشان داده‌ام که چه‌طور می‌توان بد شعر گفت. توجه زیادی که به شعرهای من شده به دلیل زیبایی آن‌ها نیست، به علت نام زنی است که در پایان آن‌ها می‌آید. شعرهایم را با نام مستعار یک زن منتشر کرده‌ام، اسمی که نامه‌های عاشقانه‌ی زیادی خطاب به او نوشته شده بود.
از بچگی آرزو داشتم مطالبی بنویسم که اشک مردم را درآورد. داستانی را با همین هدف نوشتم و برای مجله‌ای فرستادم. سردبیر مجله آن را درست نفهمید و به جای گریه کردن، بلند بلند خندید، البته بعد از آن همه خندیدن، مجبور شد اشک‌هایش را پاک کند و بگوید: «عالی است. باز هم از این داستان‌ها برای ما بنویس.»
همین روند در نوشتنم ادامه پیدا کرد. خوانندگان کارهایم به بیش‌تر چیزهایی که برای گریاندن آن‌ها نوشته بودم، می‌خندیدند. حتا بعد از آن که به عنوان یک طنز نویس شناخته شدم، نمی‌دانستم طنز یعنی چه. حتا نمی‌توانم بگویم که الان می‌دانم. نوشتن طنز را با انجام دادنش یاد گرفتم. اغلب طوری از من می‌پرسند طنز چیست، انگار یک نسخه یا فرمول است، چیزی که من می‌دانم این است که طنز یک موضوع جدی است.
در سال 1945، حکومت، هزاران واپس‌گرا را تحریک کرد تا روزنامه‌ی «تان» را نابود کنند. من هم آن‌جا کار می‌کردم و بعد از آن بی‌کار ماندم. آن‌ها هیچ نوشته‌ای را با نام من نمی‌پذیرفتند، بنابراین با بیش از دویست نام مختلف برای روزنامه‌ها مطلب می‌نوشتم، از سرمقاله و لطیفه گرفته تا گزارش و مصاحبه و داستان‌ها و رمان‌های پلیسی. به محض این که صاحب آن روزنامه متوجه می‌شد نام مستعار مربوط به من است، نام دیگری اختراع می‌کردم.
این اسم‌های من‌درآوردی، مساله‌های زیادی را به هم‌راه داشت. به عنوان نمونه، با ترکیب نام‌های دختر و پسرم، نام «رویا آتش» را انتخاب کردم و کتابی برای بچه‌ها نوشتم. حکومت این را نمی‌دانست و به همین دلیل در همه‌ی مدرسه‌های ابتدایی از آن استفاده می‌کرد. نام «رویا آتش» به عنوان یک نویسنده‌ی زن در کتاب‌نامه‌ی نویسندگان زن ترک منتشر شد.
داستان دیگری را با یک اسم مستعار فرانسوی در مجله‌ای چاپ کردم که در گزیده‌های طنز جهان به عنوان یک طنز فرانسوی مطرح شد.
داستانی هم بود با یک اسم ساختگی چینی که بعدها در مجله‌ی دیگری به عنوان برگردانی از زبان چینی منتشر شد.
در مدتی که نمی‌توانستم بنویسم، کارهای زیادی را تجربه کردم مانند بقالی، فروشندگی، حسابداری، روزنامه‌فروشی و عکاسی، البته هیچ‌کدام را به خوبی انجام ندادم.
در مجموع، پنج سال و نیم به‌خاطر نوشته‌هایم زندانی شدم. شش ماه آن به درخواست فاروق، پادشاه مصر و رضاشاه ایرانی بود. آن‌ها ادعا کردند من در مقاله‌هایم به آنان توهین کرده‌ام و از طریق سفیرانشان در آنکارا، مرا به دادگاه کشاندند و به شش ماه زندان محکوم کردند.
چهار فرزند دارم، دوتا از همسر اولم و دوتا از همسر دومم.
در سال 1946 برای نخستین بار دستگیر شدم، شش روز تمام پلیس از من می‌پرسید: «نویسنده‌ی واقعی مقاله‌هایی که با نام تو منتشر شده، کیست؟»
آن‌ها باور نمی‌کردند که خودم مقاله‌ها را نوشته‌ام.
حدود دو سال بعد ماجرا برعکس شد. این‌بار پلیس ادعا می‌کرد مقاله‌هایی با نام‌های دیگر نوشته‌ام. بار اول، سعی می‌کردم ثابت کنم که نوشته‌ها کار من بوده و بار دوم می‌خواستم نشان بدهم که به من مربوط نمی‌شود. اما یک شاهد خبره پیدا شد و شهادت داد که من مقاله‌ای با نام دیگر نوشته‌ام و به همین دلیل شش ماه به‌خاطر مقاله‌ای که ننوشته بودم، زندانی شدم. در روز ازدواج با همسر اولم، در حالی که گروه ارکستر یک آهنگ تانگو می‌نواخت، زیر شمشیرهای افسرانی که دوستانم بودند راه می‌رفتیم. اما حلقه‌ی ازدواج دومم را از پشت میله‌های زندان به همسرم دادم. می‌بینید که شروع درخشانی نبوده است.
در سال 1956 در مسابقه‌ی جهانی طنز اول شدم و نخل طلا گرفتم. روزنامه‌ها و مجله‌هایی که پیش از آن، نوشته‌هایم را چاپ نمی‌کردند، حالا برای آن‌ها سرودست می‌شکستند اما این شرایط خیلی ادامه پیدا نکرد.
بار دیگر چاپ نوشته‌هایم در روزنامه‌ها ممنوع شد و در سال 1957 مجبور شدم نخل طلای دیگری ببرم تا دوباره نامم در روزنامه‌ها و مجله‌ها دیده شود. در 1966، مسابقه‌ی جهانی طنز در بلغارستان برگزار شد و به عنوان نفر اول، خارپشت طلایی گرفتم.
بعد از انقلاب 27 مه‌ی 1960 در ترکیه؛ با کمال میل یکی از نخل‌های طلای‌ام را به خزانه‌ی دولت بخشیدم. چند ماه بعد از این ماجرا، مرا به زندان انداختند. خارپشت طلایی و نخل طلایی دوم را برای روزهای خوش آینده نگه داشتم و با خود گفتم بی‌تردید به‌درد خواهند خورد.
مردم تعجب می‌کنند که تا الان بیش از دو هزار داستان نوشته‌ام. اما این تعجب ندارد. اگر خانواده‌ام به جای ده نفر بیست نفر بودند، مجبور می‌شدم بیش از چهار هزار داستان بنویسم. پنجاه و سه ساله‌ام، پنجاه و سه کتاب نوشته‌ام، چهار هزار لیره بدهی، چها ر فرزند و یک نوه دارم. تنها زندگی می‌کنم. مقاله‌هایم به بیست و سه زبان و کتاب‌هایم به هفده زبان چاپ شده‌اند. نمایشنامه‌هایم در هفت کشور اجرا شده‌اند.
تنها دو چیز را می‌توانم از دیگران پنهان کنم: خستگی‌ام را و سنم را. به جز این دو همه چیز در زندگیم شفاف و آشکار بوده است. می‌گویند جوان‌تر از سنم نشان می‌دهم. شاید به این دلیل است که آن‌قدر کار دارم که وقت نکرده‌ام پیر شوم.
هیچ وقت به خودم نگفته‌ام: «اگر دوباره به دنیا می‌آمدم، همین کارها را دوباره انجام می‌دادم.» در این صورت دلم می‌خواهد بیش‌تر از بار اول کار کنم، خیلی خیلی بیش‌تر و خیلی خیلی بهتر.
اگر در تاریخ بشر تنها یک نفر جاودان باشد، به دنبال او می‌گردم تا راهنماییم کند چه‌طور جاودان بمانم. افسوس که در حال حاضر الگویی ندارم. تقصیر من نیست، مجبورم مانند همه بمیرم. اما از این بابت عصبانیم، چون به انسان‌ها و انسانیت عشق می‌ورزم.

نوشته‌ی : عزیز نسین- سال 1968

حکمت شادان بخش پنجم

حکمت شادان بخش پنجم

هاینریش بل

با خودم فکر کردم ادم وقتی غرق میشود، حتما چنین حالتی دارد : احساس میکنی اب خاکستری، اب زیاد به درونت نفوذ میکند ; دیگر هیچ چیزی را نمیبینی ، جز صدای خش خش خفه ای ، هیچ چیزی را نمی شنوی واب خاکستری بدون مزه ، به نظرت شیرین می اید.
مغز من مثل ماشینی که فراموش کرده باشند خاموشش کنند، همچنان کار میکرد : ناگهان راه حل مسئله جبری را که دوسال پیش در امتحان مهندسی نتوانسته بودم حلش کنم ، پیدا کردم وحل ان باعث شد مثل ادمی که مدتها دنبال کلمه یا اسمی بوده وناگهان به یادش اورده ، تا اعماق وجودم احساس خوشبختی کنم.

نان ان سالها/هاینریش بل/سیامک گلشیری/صفحه 52

او حرف میزند ، زیاد حرف میزند ومن دقیقا می دانم دقیقا چه میخواهد بگوید ; بی انکه به کسی بربخورد، خود را محق می داند و می خواهد که حق با او باشد و کمی هم به خود می بالد ، اما من همیشه از ادم هایی که که حق با انها بوده ، بدم می اید و وقتی معلوم می شده که واقعا حق با انهاست خودم را گرفته ام.
این افراد همیشه در نظرم حال ادم هایی را داشته اند که روزنامه ای را ابونه شده اند ، اما همیشه فقط تیترهای ان را می خوانند. و وقتی یک روز صبح روزنامه به دستشان نرسد ، از کوره در می روند ورفتار ناشایستی از انها سر می زند.انگار قرار بوده مطالب ریز ان را هم مثل قراردادهای بیمه دقیق تر از تیترها بخوانند.

نان ان سالها/هاینریش بل/سیامک گلشیری/صفحه 62

گفتم : یه بار دیگه لیست حقوق رو بخون، مثل وقتی که دعارو تکرار میکنی،بلند وبه دقت بخون،با صدای بلند بخون و بعد از هراسمی بگو:مارو ببخش ، بعد اسم هارو جمع کن ، تعداد اسم هارو ضرب در هزارتا نون کن ، نتیجه رو باز ضرب در هزار کن ، اون وقت میفهمی چندتا نفرین تو حساب بانکی پدرت خوابیده.
واحد محاسبه هم نونه ، نون سالهای جوانی که تو حافظه من مثل این میمونه که زیر یه مه غلیظه

نان ان سالها/هاینریش بل/سیامک گلشیری/صفحه 107




برای مطالعه بیوگرافی و دانلود کتابهای هاینریش بل نویسنده توانمند و فقید المان به لینک های زیر مراجعه فرمایید:

لینک 1

لینک 2

حکمت شادان بخش چهارم

حکمت شادان

رسم بر این شده بود که هر وقت خرابکاری پیش می آمد به سنوبال مربوطش می کردند. اگر شیشه ی پنجره ای می شکست یا راه آبی مسدود می شد می گفتند که سنوبال شبانه آمده و مرتکب آن شده است، وقتی کلید انبار آذوقه گم شد تمام حیوانام مزرعه معتقد بودند که سنوبال آن را در چاه انداخته است. و غریب اینکه حتی بعد از آن که کلید را که اشتباهاً زیر کیسه آذوقه گذاشته بودند و آن را پیدا کردند بازهم به اعتقاد خود باقی بودند.

به نظر می آمد که سنوبال اثری است نامرئی که تمام فضا را احاطه کرده و آنها را به هر خطری تهدید می کند.


مزرعه حیوانات / جورج اورول

-------------------

اپیکوروس خیلی ساده گفت: مرگ به ما مربوط نیست چون که مادام که ما وجود داریم، مرگ وجود ندارد و وقتی مرگ آمد، ما دیگر وجود نداریم! (فکرش را که بکنی هیچ مرده ای از مرده بودن خود دلگیر نیست)

دنیای سوفی - یوستین گردر

------------------

کتابهای جرج اورول نویسنده انگلیسی در نوع خود شاهکارهایی هستند که برادبیات وذهنیت خوانندگان تاثیر بسزایی گذاشتند.

کتابهای مزرعه حیوانات و 1984 جرج اورول در بین خوانندگان حرفه ای کتاب نامی اشنا وکتابهایی ارزشمند هستند.

کتاب دنیای سوفی نوشته یوستین گردر نویسنده خوش ذوق نروژی به نظر شخصی بنده بهترین کتابی است که با ان میشود الفبای فلسفه را اموخت یا به کسی یاد داد.

کتابی بسیار ساده که روایت زندگی وپرسشهای دختری خردسال پیرامون دنیای پیرامونش هست وبه شیوایی هرچه تمامتر در پی مطرح ساختن وپاسخگویی به پارادوکس ها وسوالات فلسفی میباشد.

برای دانلود کتابها و مطالعه زندگینامه ومقالاتی در این زمینه به ادرسهای زیر مراجعه فرمایید:

لینک اول

لینک دوم

حکمت شادان بخش سوم

نیکوس کازانتزاکیس نقل می کند که :

در دوران کودکی ، یک پیله
کرم ابریشم را بر روی درختی می یابد ، درست هنگامی که پروانه خود را برای خروج از پیله آماده می سازد .

اندکی منتظر می ماند ، اما سرانجام چون خروج پروانه طول می کشد تصمیم می گیرد این فرآیند را شتاب بخشد .

با حرارت دهان خود آغاز به گرم نمودن پیله می کند ، تا این که پروانه خروج خود را آغاز می کند . اما بال هایش هنوز بسته اند و
اندکی بعد می میرد .


او می گوید : (( بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود ، اما من انتظار کشیدن نمی دانستم . آن جنازه ی کوچک تا به امروز ، یکی از سنگین ترین بارها ، بر روی وجدان من بوده است .

اما همان جنازه باعث شد درک کنم که یک گناه حقیقی وجود دارد : فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان .

------------------------

کسانی که به کشورشان افتخار می کنند کم نیستند، ولی ما در تلاشیم نسلی را بسازیم که کشورشان به آنها افتخار کند.

(آبراهام لینکلن)

حکمت شادان بخش دوم

ما همیشه یا جای دُرست بودیم در زمان غلط یا جای غلط بودیم در زمان دُرست،

و همیشه همینگونه همدیگر را از دست داده ایم!

مون پلاس
پل استر

--------------------------------


مگذار که عشق ، به عادت دوست داشتن تبدیل شود !
مگذار که حتی آب دادن گلهای باغچه ، به عادت آب دادن گلهای باغچه بدل شود !
عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست ، پیوسته نو کردن خواستنی ست که خود پیوسته ، خواهان نو شدن است و دگرگون شدن.

یک عاشقانه آرام / نادر ابراهیمی

حکمت شادان بخش اول

حکمت شادان یکی از مهمترین اثار نیچه ، کسی که بیش از همه در گذار از مدرنیته به پست مدرنیسم اثرگذار بود واسطوره سبک شناسی به شمار میرود ودر دنیای فلسفه همچون ابرمرد خودساخته اش ابرمردی دست نیافتنی به شمار میاید.

این بخش از وبلاگ به این دلیل حکمت شادان نامیده شده است که این کتاب بیشتر منویات شخصی نیچه ومجموعه ای از اشعار ودست نوشته های اوست ودر کل شخصی ترین نوشته نیچه به شمار میاید.

دربخش حکمت شادان سعی براین است تا درهرپست دومطلب مجزا ازکتاب یا نوشته یا شعر یا مصاحبه ای که در برگیرنده نکته نغزی باشد به ارشیو وبلاگ افزوده گردد.

به هرروی بخش هایی از مطالب وبلاگ خارج از بار فنی به علایق وسلایق نویسندگان وبلاگ مربوطند وسعی داریم ضمن حفظ هارمونی وبار فنی وبلاگ به دنیای کتاب وسینما نیز گریزی بزنیم ودر حد اشتیاق بهره بریم.

دوستان علاقمند میتوانند از طریق ایمیل با ما درتماس باشند.

موفق باشیم.

------------------------------------------

چنین گفت زرتشت

وای بر تمامي عاشقانی كه به مرحله ای بالاتر از ترحم خود نمي رسند!

روزی اهريمن به من چنين گفت:حتی خدا نيز جهنم خاص خود را دارد.اين جهنم عشق او نسبت به انسان هاست.

به تازگی چنين سخنانی از اهريمن شنيده ام :خدا مرده است.به علت ترحمی كه نسبت به بشر دارد مرده است.

از اين رو شما را از ترحم كردن بر حذر می دارم

اما به اين سخن نيز خوب توجه كنيد:هر عشق بزرگی فراتر از هر گونه ترحم مربوط به خودش قرار دارد. چون در صدد آن است پديده مورد علاقه خود را بيافريند!

وجود خويشتن را فدای عشق مي كنم و همسايه من نيز هم چون من اين كار را مي كند همه آفرينندگان چنين می گويند.

وليكن همه آفرينندگان سنگ دلند.

چنين گفت زرتشت...


 


زرتشت در آتشین روزی زیر درخت انجیری به خواب رفت و دستان خود را بر چهره ی خویش نهاد.ماری آمد و به گلویش نیش زد و او  از درد فریاد برآورد.زرتشت در حالی که به آن مار خیره بود از جای برخاست و مار چشمانش شناخت و شتابان خواست که از آنجا بگریزد.

زرتشت گفت :"پیش از آنکه سپاست بگزارم از اینجا مرو.زیرا مرا به هنگام بیدار کردی که سفری بس دور و دراز در پیش دارم."

مار با آوایی آمیخته با پشیمانی گفت:نه!راهت چندان هم دراز نیست.زیرا زهر من کشنده است.

لبخندی بر لبان زرتشت نقش بست و گفت:زهر ماری کی تواند اژدهایی را از پای در آورد؟این هم زهر تو .آن را به تو باز میگردانم.تو چنان بی نیاز نیستی که هدیه ای به من ارزانی داری.

مار شتابان به گردن زرتشت پیچید تا زهر خویش باز مکد.

روزی كه زرتشت اين ماجرا را براي مريدان خود تعريف می كرد،از او پرسيدند:ای زرتشت،نتيجه اخلاقی ماجرای تو چيست؟...   

زرتشت به آنان پاسخ داد كه خوبان و صالحان مرا ويرانگر اصول اخلاقی قلمداد می كنند.ماجرای من غير اخلاقی است.اما هنگامی كه دشمنی داری،بدی او را با نيكی تلافی نكنيد،زيرا اين كار او را شرمنده می كند ولی ثابت كنيد كه او كار خوبی در حق شما كرده است.

بهتر است كه عصبانی شوی ولي كسی را شرمنده نكنی!هنگامی كه كسی تو را نفرين مي كند،دلم می خواهد كه در حق او دعای خير نكنی.بهتر است اندكی نيز او را نفرين كنی!

انتقام جزيی گرفتن بهتر از اصلا نگرفتن است.اگر تنبيه كردن نيز حق و افتخاري برای فرد متخلف محسوب نگردد، تنبيه كردن صورت گرفته توسط شما را دوست ندارم.

چنين گفت زرتشت...

چنین گفت زرتشت : نیچه - ترجمه اشوری

از مکالمه و پرگویی بیجا نجات پیدا خواهید کرد،
اگر به خاطر بیاورید که مردم هرگز نصایح شما را قبول نمی کنند، 
مگر اینکه وکیل مدافع و یا دکتر باشید و آنها برای شنیدن صحبت های شما پول خرج کرده باشند...

جورج برنارد شاو - منبعی یافت نشد!