نوگرايی و عرف‌شکنی نقد رمان تریسترام شندی

نوگرايی و عرف‌شکنی

يادداشتی بر رمان«تریسترام شندی» از «حسين پاينده»

نظريه باختين درباره رمان از جمله به اين دليل مورد توجه منتقدان ادبي قرار گرفته است که به اعتقاد او، رمان را - بر خلاف شعر - نمي توان به طور قطعي و هميشگي تعريف کرد. باختين شعر را «ژانري تثبيت شده» مي نامد و منظورش اين است که چيستي شعر و هنجارهاي زيبايي شناختي درباره اينکه چه شعري با چه مشخصاتي واجد ارزش هاي ادبي است، طي زماني متمادي از دوره کهن تا دوره معاصر معين شده است. براي مثال، اعلاترين نمونه هاي شعر غنايي را در غزل هاي حافظ مي توان يافت، يا کم نظيرترين اشعار حماسي را در سروده هاي هومر مي توان سراغ گرفت. به طريق اولي، کسي در خصوص اين موضوع ترديد روا نمي کند که برخي از دل انگيزترين شعرهاي روايي عاشقانه را بايد در «هفت پيکر» نظامي جست. غزليات حافظ و حماسه هاي هومر و منظومه هاي عاشقانه نظامي، هر يک نمونه يي خصيصه نما از گونه يي از شعر است و گذشت زمان نمي تواند از اعتبار اين نمونه هاي شاخص بکاهد يا جايگاه سرمشق وار آنها را تنزل دهد. گونه هاي مختلف شعر عموماً پيش از زمان ما شکل گرفته اند و اکنون بيشتر به صورت ميراثي تاريخي خوانده مي شوند يا مورد تقليد قرار مي گيرند. هم از اين روست که شعر واجد «کانن» (آثار ممتاز و سرمشق وار) است. اين قبيل شعرهاي ممتاز غالباً پيش از پيدايش کتابت و اختراع چاپ سروده شدند و تا مدت ها عمدتاً با سنتي شفاهي بقا يافتند.

نظريه هاي رمان حکايت از وضعيتي خلاف وضعيت شعر دارند، زيرا رمان تنها ژانر ادبي است که پس از اختراع چاپ ظهور کرد و نضج گرفت. در تقابل با شعر، رمان مولود عصر جديد و امکانات دائماً تغييريابنده آن است. عصر جديد، بر خلاف دنياي باستان، زمانه تحول و پيشرفت مستمر است. جوامع کهن با آهنگي کند حرکت مي کردند و هنر کهن (از جمله شعر) با قواعد جاودانه خود، منعکس کننده همين ثبات و سکون بود. رمان که در «عصر خرد» (سده هجدهم) سر برآورد، از تحولات پرشتاب علمي و اجتماعي دوره جديد تاثير گرفته است و نمي تواند قواعد و عرف هاي خود را تغيير ندهد. برخي از گونه هاي شعر، همچون حماسه، که در گذشته يي سپري شده ريشه دارند، يا به کلي منسوخ شده اند يا اينکه در حال انقراض اند. اين وضعيت درست نقطه مقابل وضعيت رمان است که با پيشرفت زمان شکل هايي بديع و گونه هايي نو از خود برمي سازد، زيرا رمان نه در گذشته يي پايان يافته و نامربوط به زمانه ما، بلکه در زمان حال ريشه دارد و زندگي جاري و واقعي را بازنمايي مي کند. رمان سنت هاي ديرپاي تغييرناپذير ندارد و قالب ها و سبک هاي ثابت را برنمي تابد. رمان يگانه ژانري است که حتي شکل هاي قبلي خود را هم به سخره مي گيرد و - به مفهومي ديالکتيکي - نفي مي کند. براي مثال، رمان مدرن شيوه هاي نگارشي را که در رمان رئاليستي متداول بودند، مردود مي شمارد و رمان پسامدرن تکنيک هاي رمان مدرن را همزمان به کار مي گيرد و برمي اندازد. هجو يا تقليد تمسخرآميز سبک هاي داستان نويسي ادوار گذشته، صرفاً يکي از صناعات و ابزار رمان پسامدرن براي درانداختن طرحي نو در رمان نويسي معاصر است. پايبندي به سبک خاصي از نگارش، براي رمان حکم خودکشي را دارد. به همين سبب، رمان - درست برخلاف شعر - ژانري تثبيت شده نيست و فهرست رمان هاي ممتاز و ماندگار («کانن رمان») پيوسته در حال تعديل شدن است. رمان هايي که زماني نمونه هايي مثال زدني از رمان نويسي محسوب مي شدند، در برهه يي ديگر از تاريخ پرتحول اين ژانر به حاشيه مي روند و به اين ترتيب آرام آرام شکل هاي جديد و بي سابقه يي از رمان نضج مي گيرند. نظريه پردازي درباره رمان، به سبب سرشت ناپايدار و نوجوي اين ژانر، اصولاً کاري سخت است. باختين اين دشواري را اين گونه بيان مي کند؛ «مطالعه درباره ساير ژانرها، به پژوهش درباره زبان هاي مرده شباهت دارد؛ حال آنکه مطالعه درباره رمان، مانند پژوهش درباره زبان هايي است که نه فقط زنده بلکه همچنين هنوز جوان هستند.» قواعد زبان هاي مرده تغيير نمي کند و به دايره واژگان آنها کلمات جديدي افزوده نمي شود. اما گنجينه واژگان زبان هاي زنده، به فراخور نيازهاي جديد گويشوران اين زبان ها، بايد با کلمات و ترکيب هاي واژگاني جديد غني تر شود و قواعد نحوي شان نيز در صورت لزوم تغيير کند. باختين با تشبيه کردن رمان به زباني زنده، به همين تحول پذيري ذاتي و نو شدن دائمي نظر دارد.

نظريه باختين درباره رمان، فهم نوآوري ها و عرف ستيزي رمان «تريسترام شندي» را براي خواننده امروز تسهيل مي کند. اين رمان 9 جلدي - که عنوان کامل آن «زندگي و عقايد تريسترام شندي» است - طي هشت سال (از 1759 تا 1767) در 9 مجلد منتشر شد. نويسنده اين اثر، لارنس استرن، کشيش انگليسي ايرلندي تباري بود که - دست کم به دليل حرفه روحاني و تبعيت بي چون وچرايش از اصول و عقايد اکيد و تخطي ناپذير کليسا - توقع مي رفت بيشتر قلمي محافظه کار داشته باشد تا سبک و سياقي چارچوب شکن و بدعت گرا. اما اين رمان توقعات خوانندگان قرن هجدهمي استرن را نه فقط برآورده نکرد، بلکه حتي آن توقعات را - که برآمده از سيطره فلسفه عقل گرايي عصر خرد و سنت ادبي حاصل از آن بود - فعالانه به چالش گرفت. همچنان که ايان وات، نظريه پرداز برجسته رمان، در کتاب مشهور خود با عنوان «طلوع رمان» استدلال مي کند، ويژگي متمايزکننده رمان از ساير گونه هاي داستان که تا پيش از قرن هجدهم نوشته مي شدند، رئاليسم صوري آن است. در دوره يي که استرن «تريسترام شندي» را نوشت، رمان نويسان مي کوشيدند با پيروي از اصل علت و معلول و الگوي زمان خطي (يا متوالي)، رمان هايشان را بر اساس پيرنگي خوش ساخت بنويسند؛ پيرنگي که به دليل برخورداري از ساختار سه قسمتي «آغاز - ميانه - فرجام» بسيار باورپذير جلوه مي کرد. اين باورپذيري را از جمله در شکل و شمايل زندگينامه يي رمان هاي قرن هجدهم مي توان ديد. بسياري از رمان هاي آن دوره به زندگينامه موثقي شباهت دارند که راوي همه دان براي خواننده بيان مي کند. از اين رو، عنوان اين رمان ها غالباً نام شخصيت اصلي آنهاست (مانند «رابينسون کروزوئه» نوشته دانيل دفو، «پملا» نوشته ساموئل ريچاردسن، و «تام جونز» نوشته هنري فيلدينگ). اما استرن که در همان دوره مي زيست، از اين الگوي متداول تخطي کرد. عنوان رمان استرن («زندگي و عقايد تريسترام شندي») به ظاهر حکايت از آن دارد که او نيز همچون نويسندگان هم عصر خود قالبي آشنا را براي روايت کردن داستاني زندگينامه مانند اختيار کرده؛ ليکن تجربه خواندن اين رمان نشان مي دهد استرن در واقع آن قالب مالوف را شکسته و طرحي نو درانداخته است. روايتگري رمان را شخصيت اصلي (تريسترام شندي) بر عهده دارد، اما او بيش از اينکه خود را معرفي کند و داستان زندگي شخصي خويش را بازگويد، شخصيت هايي ديگر را به ما مي شناساند و رويدادهاي مربوط به زندگي آنان را روايت مي کند (چندان که مي توان عنوان رمان را اين گونه تغيير داد؛ «زندگي عمو و عقايد پدر تريسترام شندي»). اين شخصيت ها، به ترتيب اهميت، عبارت اند از پدر راوي (والتر شندي) و عموي راوي (توبي)، هرچند که در برخي از صحنه ها به مادر تريسترام هم اشاره مي شود. علاوه بر شخصيت هاي مهمي که نام برديم، چهار شخصيت فرعي نيز در اين رمان نقش آفريني مي کنند؛ بيوه زني به نام خانم وادمن، سرجوخه تريم، دکتر اسلاپ و روحاني به نام آقاي يوريک. وقايع رمان متصوراً در سال هاي 1766-1680 رخ داده اند و اکنون پس از 40 سال براي خواننده روايت مي شوند، اما نکته مهم در خصوص شيوه روايت اين داستان طولاني که هم در زمان استرن و هم امروز بسيار مورد توجه منتقدان قرار گرفته اين است که راوي به رغم اينکه ظاهراً رويدادهاي حادث شده و خاتمه يافته را با نگاه به گذشته بازمي گويد، از تمرکز در روايت عاجز است و دائماً سخن خود را ناتمام مي گذارد تا پاره روايت هاي ديگري را شرح دهد که گره گشايي شان پيوسته به تعويق مي افتد و غالباً هرگز به فرجام نمي رسند. همچنين راوي علاوه بر روايت داستان به شيوه جسته گريخته يي که اشاره کرديم، هراز گاهي خواننده رمان را مستقيماً مورد خطاب قرار مي دهد و نکاتي را متذکر مي شود که به موضوع عمومي داستان گويي به طور کلي مربوط مي شوند و نه به داستان اين رمان. در نتيجه، رمان «تريسترام شندي» ساختاري بسيار نامنسجم دارد. اين فقدان انسجام، در زماني که انسجام در پيرنگ جزء اصول مسلم رمان نويسي محسوب مي شد، آشکارا خلاف عرف هاي رايج بود. ليکن همان گونه که باختين تاکيد مي کند، اصولاً بقاي رمان را بايد در همين عرف ستيزي خودويرانگر ديد. راوي در بخشي از رمان شيوه روايتش را «همزمان پيشرونده و منحرف شونده» توصيف مي کند و منظورش اين است که در عين به پيش بردن داستان اصلي (که ضمناً چندان داستان زندگي خودش نيست)، از خط روايت منحرف مي شود و داستان هاي ديگري را نيز تعريف مي کند.

نمونه خصيصه نمايي از اين شيوه روايي را که در قرن هجدهم يقيناً بديع بود، در فصل نخست «تريسترام شندي» مي توان ديد. داستان با شرح راوي از بسته شدن نطفه خودش و زاده شدنش شروع مي شود. اين نحوه آغاز روايت، ظاهراً حکايت از آن دارد که راوي در ادامه شرحي از سرگذشت خود به دست خواهد داد. اما طرفه اينکه او ماجراي به دنيا آمدنش را نيمه تمام مي گذارد و به موضوعاتي ديگر مي پردازد تا اينکه در جلد چهارم رمان مجدداً داستان تولدش را از سر مي گيرد، يا ذکر اين موضوع که دکتر اسلاپ موقع به دنيا آوردن تريسترام به بيني او صدمه زده است، مقدمه يي مي شود براي به حاشيه رفتن بسيار طولاني که راوي طي آن مطالب فراواني را درباره بيني (به طور عام) مي نويسد. اينها صرفاً نمونه هايي از روال کلي روايت در اين رمان است که در يک کلام مي توان آن را «از اين شاخه به آن شاخه پريدن» ناميد. علت عادت راوي به دور شدن از موضوع اصلي و صحبت کردن درباره موضوعي ديگر را بايد در رويداد طنزآميزي جست که او خود در نخستين فصل رمان شرح مي دهد؛ درست همان زماني که نطفه تريسترام بسته مي شد، مادر او به پدرش متذکر گرديد که «ساعت را کوک نکرده است». ناگفته پيداست که ذکر اين جمله، در آن موقعيت خاص به کلي نابجا بود. و اين دقيقاً وقت ناشناسي و موقعيت ناشناسي عامي است که تريسترام - در مقام راوي رمان - به آن مبتلا است. ايضاً او نيز درايت و قدرت تشخيص اين را ندارد که چه اپيزودي را در روايت رمان بگنجاند و چه چيز را ناگفته بگذارد. همچون ساعتي کوک نشده که نظم و دقت خود را از دست مي دهد و سرانجام از کار مي افتد، روايتي که راوي بيان مي کند نيز نامنظم است و دائماً قطع مي شود. يا مي توان گفت وقفه يا اختلالي که هنگام بسته شدن نطفه تريسترام پيش آمد، مينياتوري از تصوير بزرگ تري است که با خواندن کل رمان به دست مي آوريم. منتقدان بسياري اشاره کرده اند که استرن در گزينش اين شيوه روايي، از جان لاک (فيلسوف پيرو مکتب اصالت تجربه) و ديدگاه او درباره ذهن تاثير پذيرفته بود؛ ديدگاهي که فعاليت هاي ذهن بشر را متشکل از زنجيره مستمري از افکار گوناگون مي داند که بي هيچ قاعده معيني به يکديگر متصل شده اند و در مهار آدمي قرار ندارند. برحسب اين ديدگاه، ذهن به راحتي از يک موضوع به موضوعي ديگر معطوف مي شود و اين تداعي ها را خود ما رقم نمي زنيم و نمي توانيم محدود کنيم. به طريق اولي، راوي استرن نيز به سهولت جملات خود را ناتمام مي گذارد تا آنچه را دفعتاً به ذهنش خطور مي کند با خواننده در ميان بگذارد، نه داستاني را که خود آغاز کرده است و بايد به پايان ببرد. نمونه تمام عياري از اين قبيل وقفه هاي روايي را آنجا مي توان ديد که راوي جمله يي را به نقل از عمو توبي نيمه تمام مي گذارد و 60 صفحه بعد آن را بالاخره تمام مي کند. با اين وصف، بجاست اين پرسش را پاسخ دهيم که؛ اگر راوي پي درپي از موضوع اصلي منحرف مي شود، پس استرن با کدام تمهيد خواننده را به ادامه خواندن اين رمان علاقه مند نگه مي دارد؟ شگرد هنرمندانه استرن براي ايجاد تعليق در اين رمان گسيخته، جذاب کردن هرچه بيشتر صدايي است که روايت کردن رمان را بر عهده دارد. نگاه راوي به جهان پيرامونش و نيز به ساير کساني که با آنها در تعامل قرار مي گيرد، آميخته به طنزي گيرا و طعنه آميز است؛ طنزي که شخصيت خود او را براي خواننده بسيار جذاب مي سازد. دور شدن راوي از خط اصلي روايت و بازگفتن اعمال ديگران، شخصيت هاي رمان - و نيز شخصيت خود راوي - را به شيوه يي جالب به خواننده معرفي مي کند. به جاي اظهارات مستقيم راوي داناي کل که براي خوانندگان رمان در قرن هجدهم کاملاً آشنا بود، استرن راوي را براي روايت کردن رمانش برگزيد که به شيوه يي غيرمستقيم خصايص شخصيت ها را به نمايش مي گذارد. اين رويکرد مدرن در شخصيت پردازي، که بعدها در قرن بيستم با پيشگامي هنري جيمز به شيوه يي رايج در شناساندن شخصيت هاي رمان تبديل شد، امکان خلق شخصيت هايي را به استرن داد که به مراتب بيشتر از شخصيت هاي رمان هاي رئاليستي زمانه او واقعي و باورپذير به نظر مي رسند. روحيه راوي شيطنت آميز جلوه مي کند، نه فقط به دليل عقايد طنزآميزي که راجع به ديگران به زبان مي آورد، بلکه همچنين به دليل اينکه انتظارات خواننده را درباره سمت وسويي که روايت به نظر مي رسد در پيش خواهد گرفت ناکام مي گذارد. اپيزودي که قاعدتاً بايد ترحم خواننده را برانگيزد، با پيچشي نامنتظر قهقهه خواننده را در پي مي آورد و رويدادي که سرانجامش خوش مي نمايد، با تاثري پيش بيني نشده احساسات خواننده را معکوس مي کند. استرن خواننده را در دنياي رمانش مستغرق مي کند و درست همان زماني که خواننده مي پندارد قواعد اين جهان خيالي و سجاياي شخصيت هاي آن را شناخته است، ناگهان با رويدادي غيرمترقبه او را غافلگير و متحير مي سازد. کاربرد اين شگرد، امکان همذات پنداري با شخصيت هاي رمان و هم هويت شدن با ايشان را از ما سلب مي کند و در عوض ما را وامي دارد تا رفتارها و باورهاي آنان را با نکته سنجي انتقادي ارزيابي کنيم و به بلاهت يا ساده پنداري آنها بخنديم. به اين ترتيب، مي توان گفت راهبرد استرن همانا واژگون کردن پي درپي همه حدس و گمان هاي منطقي خواننده درباره سير رويدادهاست. اتخاذ اين راهبرد در دوره و زمانه يي که «عقلانيت» و «حلاجي منطقي» شاه واژه هاي ادراک محسوب مي شدند، گفتمان هاي رايج در فلسفه و عرف هاي متداول در ادبيات را نقض کرد و چشم اندازي بديل براي انديشيدن درباره انسان و رفتارهاي متناقض در برابر چشمان خواننده گشود. مطابق با اين چشم انداز، زندگي مسيري حساب شده يا خردمدارانه را طي نمي کند که بتوان فرجام رويدادها را عقلاً و به روشني تعيين کرد. زندگي کردن يعني عبور از مسيري پرپيچ و خم که آدمي را با تقاطع هاي متعدد روبه رو مي سازد؛ تقاطع هايي که هر يک به سمت متفاوتي مي رود و راه تا آن زمان طي شده را ناتمام مي گذارد. انسان، بي آنکه بخواهد، در اين تقاطع ها مسير خود را عوض مي کند و از جايي سر درمي آورد که حتي تصورش را هم نمي کرد. اين عين تجربه خواننده در فرآيند خواندن اين رمان است؛ مواجه شدن با گريزهاي پي درپي و ناتمام ماندن روايت . راوي مکرراً روايت را به تعويق مي اندازد تا انواع موعظه و مقاله و حتي اسناد حقوقي را در لابه لاي داستان بگنجاند. با به کارگيري اين شيوه روايي، استرن هم پيرنگ هاي اکيداً علت و معلولي رمان هاي رئاليستي قرن هجدهم را به سخره مي گيرد و هم اينکه نقطه اوج رمان را پياپي به تاخير مي اندازد تا خواننده همچنان کنجکاوانه و با علاقه يي تفکرانگيز به خواندن رمان ادامه دهد.

نکته مهم ديگر درباره ساختار رمان «تريسترام شندي» اين است که راوي رويدادها را نه برحسب توالي آنها در واقعيت، بلکه با پس و پيش کردن و به ترتيبي نامنظم بازمي گويد. وقايع رمان هاي رئاليستي در قرن هجدهم و نوزدهم عموماً با پيروي از توالي تقويمي (برحسب تقدم و تاخر زمان روي دادن وقايع) نوشته مي شدند. اما گريز زدن هاي مکرر راوي در «تريسترام شندي» تعمداً اين الگو را نقض مي کند. راوي خودآگاهانه به همين موضوع اشاره مي کند و اصرار مي ورزد که حق دارد به جاي پيش بردن داستان در خط زمان، به گذشته بازگردد تا پاره روايتي ديگر را که در برهه يي ديگر حادث شده بوده است براي خواننده شرح دهد. بازگفتن خاطرات و افکار شخصيت ها، گاه زمان داستان را تا چند دهه به عقب يا جلو مي برد. به اين ترتيب، زمان در رمان «تريسترام شندي» مقوله يي کاملاً نسبي است. حادثه يي که در واقعيت چند دقيقه يي بيشتر طول نکشيده است، روايت کردنش در اين رمان چندين فصل به طول مي انجامد و رويدادهايي که چندين روز اين يا آن شخصيت را به خود مشغول کرده بودند، در جمله يي يا پاراگرافي کوتاه بازگفته مي شوند. اين همان رهيافتي به زمان است که بيش از يک ونيم قرن بعد (در سال 1925) ويرجينيا وولف در رمان «خانم دلووي» اختيار کرد. در رمان وولف (که عنوان اوليه آن به نحو دلالتمندي «ساعت ها» بود) فکري که فقط به مدت چند ثانيه به ذهن شخصيت اصلي خطور کرده و سپس محو شده است، در چندين صفحه براي خواننده توصيف مي شود؛ چندين صفحه يي که خواندنش دست کم 20 دقيقه وقت مي گيرد. مي بينيم که بيش از يک سده پيش از مطرح شدن نظريه نسبيت در فيزيک جديد و تاثيرگذاري آن در رمان مدرن، استرن عملاً مطلق بودن زمان را مورد ترديد قرار داد و رماني نوشت که - اگر بخواهيم با اصطلاحات مورد استفاده فيلسوف فرانسوي قرن بيستم هانري برگسون آن را بيان کنيم- بيشتر مبتني بر «استمرار زمان در روان آدمي» است تا زمان بر حسب ساعت و تقويم.

يکي ديگر از جنبه هاي درخور تامل «تريسترام شندي»، رابطه يي است که استرن بين راوي و خوانندگان رمان برقرار مي کند. اين رابطه از بسياري جهات صبغه يي مدرن و حتي پسامدرن دارد. در سرتاسر داستان، راوي بارها خواننده را با القابي همچون «جناب آقا» و «خانم محترم» مورد خطاب قرار مي دهد. در اين وضعيت، راوي موقتاً روايت را قطع کرده است تا موضوعي ديگر (معمولاً موضوعي مربوط به داستان نويسي) را مستقيماً با خواننده در ميان بگذارد. حدود نيمي از کل اين رمان 9 جلدي به گفت وگوي راوي با خواننده اختصاص دارد، گويي که او مي خواهد با خوانندگانش مراوده يي صميمي داشته باشد که در رمان هاي آن زمان سابقه نداشت و نامرسوم بود. گاه راوي حتي واکنش هاي خواننده به رفتار شخصيت ها يا وقايع را پيش بيني مي کند تا چنين وانمود کند که همچون روانشناسي که شناختش از بيمار به مراتب بيشتر از شناخت بيمار از خودش است، او نيز ما را از نزديک و بهتر از خودمان مي شناسد. اين شگرد، خواننده را به ژرف انديشي درباره توقعاتش از متن وامي دارد. اگر سير وقايع آن گونه که ما پيش بيني مي کرديم پيش نمي رود و اگر راوي مکرراً در درستي

برداشت هاي ما ترديد روا مي دارد، شايد بايد در قرائت مان از متن و شناخت مان از شخصيت ها تجديدنظر کنيم و - از آن هم مهم تر - تلقي مان از داستان بزرگ تري به نام «زندگي» را مورد ارزيابي مجدد قرار دهيم. در نتيجه اين رابطه تنگاتنگ بين راوي و خواننده، از يک سو داستان گويي راوي به تک گويي ملا ل آور يک جانبه فروکاسته نمي شود و از سوي ديگر نقشي مشارکتي به خواننده محول مي شود که او را از مصرف کننده منفعل متن به کنشگري فعال و نکته سنج تبديل مي کند.

واگذاري نقش به خواننده و تبديل فرآيند قرائت به برهمکنش ذهنيت خواننده و متن، تمهيدي است که در بسياري از رمان هاي پسامدرن دهه 1960 به اين سو به نحو نظام مندي به کار گرفته شده و اکنون ديگر يکي از عناصر ساختاري رمان معاصر محسوب مي شود. راويان رمان هاي قرن هجدهم گاه خواننده را مورد خطاب قرار مي دادند و مصداق هاي اين شگرد را در آثار ريچاردسن و دفو هم مي توان يافت. «تريسترام شندي» از اين حيث رماني استثنايي نيست؛ اما توجه به اين نکته (که در برداشت هاي سطحي از مدرنيسم و پسامدرنيسم معمولاً مغفول مي ماند) ضروري است که صرف مورد خطاب قرار دادن خواننده صبغه يي مدرن يا پسامدرن به اين رمان خاص (يا هر رمان ديگري) نمي بخشد. اين موضوع در مورد ساير ويژگي هاي تکنيکي پسامدرنيسم نيز مصداق دارد (براي مثال، به طريق اولي مي توان گفت؛ «صرف حضور و نقش آفريني نويسنده در داستان يا حضور و نقش آفريني کارگردان در فيلم، آن داستان يا فيلم را به اثري پسامدرن تبديل نمي کند»). وقتي اين تمهيد با کاوشي در دنياي دروني شخصيت ها همراه مي شود؛ وقتي واقعيت بيرون کم اهميت تر از واقعيت درون مي شود؛ وقتي زمان حيث مطلق و زنجيره يي خود را از دست مي دهد؛ وقتي روايت بر اساس اصل تداعي به پيش مي رود و نه بر اثر رابطه يي علي بين رخدادهاي پيرنگ؛ وقتي تصويري انشقاق يافته و چندپاره از انسان و سائق هاي متضاد در پويش هاي رواني اش به دست داده مي شود؛ آن گاه است که مورد خطاب قرار دادن خواننده، در پيوند با اين راهبردهاي برآمده از فلسفه مدرن، به تمهيدي ساختاري و مدرن (يا، برحسب مورد، پسامدرن) تبديل مي شود. لارنس استرن نه فقط خواننده را در جايگاه هم صحبت راوي قرار مي دهد، بلکه همچنين رمان خود را به نمونه يي پيشگام و اوليه از «فراداستان» تبديل مي کند؛ داستاني درباره داستان نويسي. راوي خودآگاه رمان «تريسترام شندي» درباره تکنيک هاي داستان نويسي با خواننده سخن مي گويد و نکات فني از قبيل پيشرفت پيرنگ را با ترسيم نمودارهايي از طرح داستان و اپيزودهايش مورد بحث قرار مي دهد. او همچنين واکنش منتقدان ادبي به رمان را پيش بيني مي کند و پاسخ مي دهد (کاري که راوي رمان «آزاده خانم و نويسنده اش»، نوشته رضا براهني، هم انجام مي دهد). در مجلد نهم رمان، دو فصل هجدهم و نوزدهم به صورت صفحه هاي سفيد (خالي) چاپ شده اند، گويي که راوي، همچون همتايان خود در رمان هاي پسامدرن، از خواننده دعوت مي کند تا با پر کردن صفحه هاي تعمداً خالي گذاشته شده (نوشتن بخشي از داستان)، در آفرينش اين متن سهيم شود. از جمله بازيگوشي هاي جالب راوي اين است که بعد از فصل بيست و پنجم، او خود متن فصل هاي هجدهم و نوزدهم را در رمان مي گنجاند. همچنين استفاده کاملاً خودويژه و نامتعارف از علامت ستاره و نيز خط تيره در ميانه بسياري از جملات، متن اين رمان را به عرصه خلاقيت مشترک نويسنده و خواننده تبديل کرده است، چندان که مبالغه نيست بگوييم «تريسترام شندي» فقط با قرائت شدن توسط خواننده نوشته مي شود. «مصرف مولد» (اصطلاحي که در نظريه پردازي هاي منتقدان پسامدرن به کرات به کار مي رود و ناظر بر همين تعامل دوسويه است) مصداق بارزش را در اين رمان صناعت مند و تفکرانگيز پيدا مي کند. با اين همه و به رغم همه نوآوري هاي لارنس استرن در رمان «تريسترام شندي»، سبک نگارش او يکسره تجربه گرا و بدعت گذارانه نيست و جنبه هايي از آن کيفيتي بينامتني دارد. بينامتنيت رمان استرن ريشه در تاثيرپذيري او از سبک نويسندگان و متفکران متقدم يا هم عصر خودش دارد. براي مثال، آنجا که راوي پياپي از مطلب اصلي دور مي شود و به موضوعي ديگر گريز مي زند، رد پاي رمان «دن کيشوت» نوشته سروانتس (نويسنده اسپانيايي اواخر قرن شانزدهم و اوايل قرن هفدهم) را مي توان يافت. يا در طنز اين رمان نشانه هايي از سبک مطايبه آميز رابله (نويسنده فرانسوي قرن شانزدهم) به چشم مي خورد. نثر باصلابت و محکم استرن از جمله مديون نوشته هاي مونتني (مقاله نويس فرانسوي قرن شانزدهم) است و آراي جان لاک (فيلسوف انگليسي قرن هفدهم) به ويژه در خصوص تداعي انديشه ها، تاثير آشکار و بسزايي در شيوه روايي رمان «تريسترام شندي» باقي گذاشته است. از نويسنده آگاه و تحصيل کرده يي همچون استرن که ليسانس و فوق ليسانس خود را به ترتيب در سال هاي 1737 و 1740 از دانشگاه کمبريج دريافت کرد، جز اين هم نمي توان انتظار داشت. نوجويي و بدعت گذاري فقط زماني قرين توفيق خواهد شد و اقبال خوانندگان و منتقدان را به همراه خواهد آورد که رمان نويس پيشرو بتواند موازنه حساب شده يي بين عرف شکني و انديشه زمانه خود برقرار کند. ديدن افق هاي دور، در حالي که انسان چشمان خود را بر آن جايي که ايستاده است ببندد، ثمري در پي نخواهد آورد. هنر استرن در اين بود که توانست همچون بندبازي ماهر، هم مخاطبان هم عصر خود را شيفته کند و هم سمت وسوي جديدي براي رمان رقم بزند.

بنابر آنچه گفتيم، «تريسترام شندي»، در زمان خود، رماني عرف شکن و نوگرا بود و استرن با فرمي که براي نوشتن اين رمان ابداع کرد، منادي رمان مدرن و، از جهاتي، رمان پسامدرن شد. به سبب همين فرم بديع بود که نظريه پرداز برجسته فرماليست روس، ويکتور شکلوفسکي در مقاله يي که در سال 1921 راجع به اين رمان نوشت آن را «خصيصه نماترين رمان جهان» ناميد. اما برخورداري «تريسترام شندي» از اين فرم مشحون از صناعات مدرن و گاه پسامدرن، به معناي مدرن بودن اين رمان يا پسامدرن بودنش نيست. به صرف تکنيک نمي توان هيچ رماني را مدرن يا پسامدرن ناميد. تکنيک هاي مدرن از قبيل آنچه در اين نوشتار مورد اشاره قرار داديم، بايد با محتواي برآمده از پرسش هاي معرفت شناختي همراه شود تا رمان مورد نظر بتواند مدرن محسوب شود. ايضاً تکنيک هاي پسامدرن از قبيل آنچه در اين نوشتار مورد اشاره قرار داديم، بايد با محتواي برآمده از پرسش هاي وجودشناختي همراه شود تا رمان مورد نظر بتواند پسامدرن محسوب شود. رمان پسامدرن همچنين بايد نشان دهد که زبان، به منزله نظامي من عندي از نشانه ها، شالوده نفٍس بودگي است. فقدان اين ويژگي هاي مهم مانع از آن مي شود که «تريسترام شندي» را رماني پسامدرن به شمار آوريم. اما اهميت «تريسترام شندي» و علت ارجاع مکرر منتقدان به اين رمان هنگام بحث درباره مدرنيسم و پسامدرنيسم را بايد در اين ديد که نويسنده آن در زماني که هيچ يک از اين شيوه هاي بديع هنوز در رمان نويسي باب نشده بود، با حس تشخيصي هنرمندانه متوجه شد که ناميرايي ژانر رمان به منزله مولود عصر جديد، در گرو همگام شدن آن با روح تحول جو و بدعت گذار زمانه است. اگر رمان از سنت هاي خود پيروي کند، صرفاً زمينه مرگ خود را فراهم خواهد کرد. با ابداع سبک هاي نو و صناعات بي سابقه است که بقاي رمان تضمين مي شود. حيات رمان، به نحوي متناقض نمايانه، در گرو مرگ گونه هاي شناخته شده آن است. اين همان بصيرتي است که لارنس استرن در رمان خود در قرن هجدهم به منصه ظهور گذاشت و ميخائيل باختين در کتاب ها و مقالاتش در قرن بيستم نظريه پردازي کرد.

برگرفته از روزنامه اعتماد

جیغ Scream اثر ادوارد مونک

جیغ Scream اثر ادوارد مونک

معروفترین تابلوهای نقاشی جهان قسمت اول

جیغ نام یک مجموعه نقاشی (شامل چهار تابلوی رنگی و رشته‌ای از طرح‌های قلمی و زغالی) اثر ادوارد مونک است که در فاصلهٔ زمانی ۱۸۹۳ تا ۱۹۱۰ خلق شده‌است. جیغ معروف‌ترین اثر ادوارد مونک است و به عنوان یکی از الگوهای آشنای سبک اکسپرسیونیسم شناخته می‌شود.


جیغ، اثر ادوارد مونک، هنرمند نروژی را معمولاً پلی میان آثار هنرمندان جنبش پست‌امپرسیونیسم مانند وان‌گوگ و گوگن، و جنبش اکسپرسیونیسم آلمان در اوایل قرن بیستم می‌دانند. آثار مونک تأثیری چشمگیر بر توسعهٔ جنبش اکسپرسیونیسم داشته‌است.

نقاشی‌های مونک، هرچند آشکارا به نمایش واقعیت می‌پردازد، از تخدیش و رنگ‌های اغراق‌آمیز برای تجلی دادن جهانی درونی‌تر استفاده می‌کند. مونک سبک چرخشی و رنگ‌های تند را از وان‌گوک وام گرفت تا به آثارش قدرت و شور ببخشد. حرکت‌های گردابی قلم‌موی او، پژواک‌های بصری در اطراف شخصیت‌های تابلوهایش ایجاد می‌کند.

این شیوه به او کمک می‌کند تا آثاری مانند جیغ را آکنده از احساس وحشت کند و انرژی ویرانگری را به نمایش بگذارد که نمی‌توان مهارش کرد. جیغ بخشی از سه گروه آثار مونک با مضامین عشق، رنج و مرگ است که خود مونک آن‌ها را مجموعاً «کتیبهٔ زندگی» می‌نامید.

ادوارد مونک درباره تابلو جیغ می‌گوید:

    «یک روز عصر قدم‌زنان در راهی می‌رفتم؛ در یک سوی مسیرم شهر قرار داشت و در زیر پایم آبدره. خسته بودم و بیمار. ایستادم و به آن سوی آبدره نگاه کردم؛ خورشید غروب می‌کرد. ابرها به رنگ سرخ، همچون خون، درآمده بودند. احساس کردم جیغی از دل این طبیعت گذشت؛ به نظرم آمد از این جیغ آبستن شده‌ام. این تصویر را کشیدم. ابرها را به رنگ خون واقعی کشیدم. رنگ‌ها جیغ می‌کشیدند. این بود که جیغ از سه‌گانهٔ کتیبه پدید آمد.»
-------------
ادوارد مونک  (1944-1843) نقاش نروژی یکی از مهمترین پیام‌آوران اکسپرسیونیسم (مکتب بیان عواطف و حالات درونی با کژنمایی واقعیت) سده‌ بیستم بود. آثار سرشار از روحیه‌ شمالی وی بر هنر مدرن اسکاندیناوی و آلمانی قوی‌ترین تاثیر را گذاشت. نقاشی «جیغ» او متاثر از ذهنیت شمالی و تجربه‌های تلخ دوران کودکیش است. موضوعات مهمترین آثار وی رنج، مرگ و عشق فاسد است.

مضامین مونک شبیه به دوستان اسکاندیناوی او، نمایشنامه‌نویس معروف هنریک ایبسن و آگوست استریندبرگ بود که مطالعات آن‌ها در مورد جنسیت و پرسش‌هایشان در مورد معنای زندگی تا اعماق ذهن می‌رود تا نیروی فطری انسان را به بهره‌برداری برساند.

توصیف اثر
در این نقاشی شاهد دست‌هایی هستیم که به یک کله جمجمه مانند چسبیده و یک چهره‌ی کلافه‌ عجیب و غریب که بر روی پلی ایستاده و در حال فریاد کشیدن است. دو نفردر انتهای پل و پشت سر شخصیت اصلی، بدون وضوح کامل ایستاده‌اند. در طرف دیگر تصویر رودخانه‌ای به رنگ آبی تیره را می‌بینیم که از زیر پل عبور می‌کند و در افق به آسمان می‌پیوندد. آسمان با رنگ نارنجی و زرد پوشیده شده و فضای غیرمتعارفی را پدید آورده است.

خطوط پسزمینه (خطوط آسمان، دشت و رودخانه) مواج است و مانند چند مایع ناهمگون در حال آمیزش با یکدیگرند. خطوط اندام شخصیت اصلی هماهنگ با سایر خطوط ذکر شده موجی است. تنها خطوط مستقیم اثر خط‌های بکار رفته در ترسیم پل و اندام دو شخصیت محو شده در انتهای پل است.
 

تحلیل فرم اثر (تشریح عناصر بصری همانند: خط، بافت، فضا، رنگ و شکل)

شعرهایی از تی اس الیوت و دانلود کتاب خرابستان الیوت

شعرهایی از تی اس الیوت و دانلود کتاب خرابستان الیوت

تی. اِس. اِلیوت با نام کامل توماس استرنز الیوت (به انگلیسی: Thomas Stearns Eliot)‏ (۲۶ سپتامبر ۱۸۸۸ - ۴ ژانویه ۱۹۶۵) شاعر، نمایشنامه‌نویس، منتقد ادبی و ویراستار آمریکایی-بریتانیایی بود. او با آثاری چون «سرزمین هرز» (۱۹۲۲) و «چهار کوارتت» (۱۹۴۳)، رهبر جنبش نوسازی شعر و شاعری به شمار می‌رفت. سبک بیان، سرایش و قافیه پردازی وی، زندگی دوباره‌ای به شعر انگلیسی بخشید. انتشار «چهار کوارتت» الیوت، او را به عنوان برترین شاعر انگلیسی زبان در قید حیات در زمان خود، شناساند و در سال ۱۹۴۸، نشان «مِریت» و جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد.

الیوت در «سنت لویی» ایالت «میزوری» آمریکا و در خانوادهٔ صاحب نامی که اصالتاً اهل نیوانگلند بودند، به دنیا آمد. پدرش هنری ور الیوت[۳] یک تاجر موفّق بود و مادرش شارلوت چامپ استرنز[۴] شاعری بود که در خدمات اجتماعی نیز فعالیت می‌کرد. توماس آخرین فرزند از ۶ فرزند پدر و مادرش بود. چهار خواهر او بین یازده تا نوزده سال از او مسن‌تر بودند و تنها برادرش نیز هشت سال از او بزرگ‌تر بود. الیوت از سال ۱۸۹۸ تا ۱۹۰۵ در آکادمی اسمیت Smith Academy که مدرسه‌ای پیش دانشگاهی برای دانشگاه واشنگتن Washington University بود درس خواند. او در این آکادمی زبان‌های لاتین، یونانی، فرانسوی و آلمانی را فرا گرفت. وقتی از آنجا فارغ التحصیل گردید، می‌توانست تحصیلات خود را مستقیماً در دانشگاه هاروارد Harvard University ادامه بدهد ولی پدر و مادرش او را برای یک سال آمادگی بیشتر به آکادمی میلتون Milton Academy واقع در میلتون، ماساچوست در نزدیکی بوستن فرستاند.

او از سال ۱۹۰۶ به مدت سه سال در دانشگاه هاروارد درس خواند و در سال ۱۹۰۹ با درجهٔ لیسانس از آنجا فارغ التحصیل گردید و سال بعد دورهٔ فوق لیسانس را در همان دانشگاه بپایان رساند. الیوت درفاصلهٔ سال‌های ۱۹۱۰ و ۱۹۱۱ در پاریس زندگی کرد و هم‌زمان باادامه تحصیلات در دانشگاه سوربن Sorbonne به شهرهای مختلف اروپا نیز سفر می‌کرد. در سال ۱۹۱۱ به دانشگاه هاروارد بازگشت تا دورهٔ دکترای فلسفه را در آنجا بگذراند. الیوت در سال ۱۹۱۴ وقتی ۲۵ سال داشت به بریتانیا مهاجرت کرد و در همان سال، یک بورس تحصیلی در کالج مرتن Merton College در آکسفورد انگستان به او اهدا شد. وقتی جنگ جهانی اول آغاز گردید الیوت ابتدا به لندن و سپس به آکسفورد رفت.

الیوت در سال ۱۹۱۵ وقتی ۲۶ سال داشت با ویویان های-وود Vivienne Haigh-Wood که ۲۷ ساله بود ازدواج کرد. وقتی این زوج که به تازگی ازدواج کرده بودند در آپارتمان برتراند راسل اقامت داشتند، برتراند به ویویان دلبستگی پیدا کرد و حتی نقل شده‌است که آن دو مخفیانه روابط عاشقانه نیز با هم برقرار کرده بودند. اما صحت این شایعات هرگز مورد تایید قرار نگرفته‌اند.

الیوت بعد از ترک کالج مرتن به‌عنوان معلم مدرسه مشغول به کار شد و در سال ۱۹۱۷ در بانک لوید Lloyds Bank لندن استخدام گردید. در سال ۱۹۲۷ بانک لوید را ترک کرد و مدیریت موسسسه انتشاراتی فابر و گویر Faber and Gwyer (بعدها فابر و فابر Faber and Faber) را به عهده گرفت و تا آخر عمر در این سمت باقی‌ماند.

در سال ۱۹۲۷ الیوت قدم بزرگی در زندگی اش برداشت. او بعد از آنکه در ژوئن آن سال تغییر مذهب داد، چند ماه بعد در ماه نوامبر به تابعیت آمریکایی خود نیز پایان داده و به تابعیت انگلستان در آمد. در سال ۱۹۳۲ وقتی که مدتها بود در فکر جدا شدن از همسرش بود از طرف دانشگاه هاروارد به وی پیشنهاد شد در سال تحصیلی ۱۹۳۳ - ۱۹۳۲ با سمت استادی در آن دانشگاه مشغول به کار شود. او این پیشنهاد را قبول کرد و ویویان را در انگلستان باقی گذاشت و خود به آمریکا رفت. وقتی در سال ۱۹۳۳ به انگلستان بازگشت به طور رسمی از ویویان جدا شد. ویویان چند سال بعد در ۱۹۴۷ در یک بیمارستان روانی در شمال لندن چشم از جهان فرو بست.

ازدواج دوم الیوت ازدواجی موفق ولی کوتاه بود. در ۱۰ ژانویه ۱۹۵۷ با اسمه والری فلچیر Esmé Valerie Fletcher که در شرکت فابر و فابر منشی خود او و ۳۸ سال از وی جوانتر بود پیوند زناشویی بست. الیوت که سال‌ها بود به دلیل آب و هوای لندن و سیگار کشیدن‌های مکرر خود از سلامتی کامل برخوردار نبود بالاخره در ۴ زانویه ۱۹۶۵ بر اثر بیماری امفیزما emphysema (بزرگ شدن و اتساع عضوی از بدن) در لندن درگذشت. جسد وی سوزانده شده و خاکستر آن بنا بر وصیت خود او به کلیسای سنت میشل St Michael's Church در دهکده‌ای که اجداد او از آنجا به آمریکا مهاجرت کرده بودن منتقل گردید. در دومین سالگرد درگذشت او و برای بزرگداشت خاطره وی، در کف قسمتی از وست مینستر ابی London's Westminster Abbey که به گوشه شاعران Poets' Corner معروف است سنگ بزرگی به نام و به یاد او تخصیص داده شد.

شعر

علی‌رغم قدر و مقامی که الیوت در شعر و شاعری دارد، تعداد شعرهایی که او سروده‌است آنچنان زیاد نیست. وی شعرهایش را ابتدا در نشریات ادبی و یا کتاب‌ها و جزوه‌های کوچک که معمولاً فقط حاوی یک شعر بودند منتشر می‌کرد. سپس آن شعرها را در مجموعه‌هایی گرد می‌آورد و به دست چاپ می‌سپارد. اولین مجموعه شعری که از او به چاپ رسید پرافراک و دیگر ملاحظات Prufrock and Other Observations نام داشت که در سال ۱۹۱۷ منتشر گردید. الیوت بیشر شعر معروفش: ترانهٔ عاشقانهٔ جی. آلفرد پرافراک The Love Song of J. Alfred Prufrock (که در آن جی.آلفرد پرافراک مردی میان سال است) را وقتی که فقط ۲۲ سالش بود سروده‌است. همچنین ترانه‌های وی برای موزیکال معروف گربه‌ها استفاده شد.
تی. اس. الیوت علاوه بر شاعری، در زمینه نقد نویسی مدرن نیز فعالیت داشت و یکی از بزرگ‌ترین نقد نویسان ادبی قرن بیستم به شمار می‌آید. مقاله‌هایی که او می‌نوشت در احیای علاقه و توجه به شاعرانی که شعرهای ماوراءالطبیعی می‌سرودند (Metaphysical poets) نقش عمده‌ای داشته‌اند. الیوت در نقد نویسی و نویسندگی نظری Theoretical writing مدافع بهم پیوستگی عینی Objective correlative بوده‌است. بهم پیوستگی عینی به این معنی است که هنر باید نه از طریق بیان احساسات شخصی بلکه از راه استفاده عینی از نمادهای جامع و فراگیر خلق گردد.


سفر مجوسان

«با آن سرمایی که در راه بود،

بدترین فصل سال بود برای سفر، و آن هم چنین سفری:

راه‎ها خطرناک و هوا گزنده، درست وسط زمستان.»

و شتران زخمی و تاول‌زده، سرکشانه در برفی که داشت آب می‌شد، فرو می‌افتادند.

وقت‎هایی بود که به یاد کاخ‌های تابستانه‌ی کوهستانی،

و ایوان‎ها، و دختران حریرپوشی که شربت می‌آوردند حسرت می‌خوردیم.

آن‎گاه شتربان‎های‎مان هم دشنام‌گویان و غرولندکنان، رهایمان می‌کنند

و می‌روند سراغ زنان و شراب‎های خودشان،

و سپس آتش شبانه‌ی‎مان خاموش می‌شود و پناهگاهی هم نیست،

و برخوردها در شهرهای بزرگ خصمانه است و در شهرهای کوچک هم دوستانه نیست

و روستاها کثیفند و پول زیادی طلب می‌کنند:

دوران سختی بود.

سرانجام ترجیح دادیم که در طول شب نیز به سفر ادامه دهیم،

و زمان‎های کوتاهی بخوابیم،

درحالی‌که صدایی در گوش‎هایمان می‌خواند که می‌گفت:

همه‌ی این کارها بیهوده است.

 

آن‎گاه صبح زود بود که در پای کوه‎هایی با قله‌های پوشیده از برف، به دره‌ای رسیدیم معتدل، نمناک و آکنده از بوی گیاهان؛

با نهری جاری و آسیابی آبی که از پس تاریکی بر می‌آمدند،

و سه درخت در چشم‌انداز آسمانی شکافته،

و اسب سفید پیری که در چمنزار می‌تاخت.

سپس به میخانه‌ای رسیدیم که بر سردرش برگهای تاک آویخته‌ بود،

شش دست در ورودی آن برای سکه‌های نقره طاس می‌ریختند،

و پاها بر مشک‎های خالی شراب می‌کوفتند.

کسی چیزی نمی‌دانست، و به راهمان ادامه دادیم

و غروب، تقریباً دیروقت بود که جایش را پیدا کردیم؛

(می توانید بگویید که) نتیجه رضایت‌بخش بود.

 

به خاطر می‌آورم، همه‌ی این‌ها مربوط به خیلی وقت پیش بود

و کاش می‌شد دوباره این سفر را بروم، ولی فکری در سر دارم

این فکر، این: آن‎چه در طول این مسیر به سویش هدایت می‌شدیم تولد بود یا مرگ؟

تولدی که قطعاً وجود داشت، شواهدی داشتیم و تردیدی نبود.

من تا آن زمان هم تولد دیده بودم و هم مرگ، اما فکر می‌کردم باهم فرق داشته باشند؛ این تولد برای ما سخت بود و دردی جانکاه داشت چون مرگ، مرگ خودمان.

ما به سرزمینمان برگشتیم، همین قلمروها،

ولی دیگر این‎جا با فتواهای قدیمی، و مردمی بیگانه که به خدایان خویش چنگ زده‌اند، کسی آسوده نخواهد بود.

من باید از مرگ دیگری شاد باشم.

 

مجوسان، سه مُغی هستند که به راهنمایی ستاره‌ای در زمان میلاد مسیح، از شرق به اورشلیم رفتند و برای مسیح نوزاد هدایایی بردند


مردمان تو خالی عنوان شعری از شاعر نوگرای امریکایی، تی.اس.الیوت (1965-1888) است که در سال 1925 سروده شده و از شعرهای مهم این شاعر به حساب می آید. این شعر که بیشتر منقدین فضایی هولناک را به آن نسبت داده اند به فضای پس از جنگ اروپا می پردازد و همانند بسیاری و بلکه اغلب کارهای الیوت دارای ویژگی های روایی است که این ویژگی به بسیاری از خصوصیت های شاعرانه غلبه دارد. و باز همانند بسیاری از نوشته های او این شعر هم تکه تکه و منقطع است.

مردمان توخالی

 

I

ما مردمانی توخالی هستیم

با ظاهری موجه

به هم تکیه می کنیم

با مغزهایی پر شده از کاه

دریغا!

زمزمه که می کنیم

صداهای خشکیده مان

آرام و بی معنا

چون نسیم است

روی علف

یا گام های موش ها

روی شیشه های خرد شده

در سرداب های خشک

 

کسانی که

گام نهادند به سرزمین دیگر مرگ

با چشمان خیره

به یاد می آورند ما را

نه در مقام ارواح شریر سرگردان

که در مقام مردمانی تو خالی

با ظاهری موجه

 

II

چشمانی که

در رویاها

روی گردانم از دیدن شان،

در قلمرو رویایی مرگ

به چشم نمی آیند:

آنجا

چشم ها

آفتاب اند

افتاده بر

ستون های شکسته،

آنجا درختی تاب می خورد

و صداها

میان آواز باد

دورتر و موقرتراند

از ستاره ای رو به افول.

 

بگذار نزدیک تر نشوم

به سرزمین رویایی مرگ

بگذار

 جامه مبدل بپوشم

جامه ای از جنس موش های صحرایی

نزدیک تر

 نه

 

آخرین دیدار در قلمرو گرگ و میش

نه

 

III

اینجا سرزمین مرگ است

اینجا سرزمین کاکتوس است

اینجا

تصاویری سنگی برپاست

که التماس های دست مرده ای

به آن ها می رسد

 

 زیر چشمک های ستاره ای رو به افول

 

آیا

در سرزمین دیگر مرگ هم

این گونه است

تنها بیدار شدن

در زمانه ای که ما هستیم

 

لرزشی از روی ترحم

و لب هایی که می بوسند

دعاها را

سنگ های شکسته را

 

IV

چشم ها اینجا نیستند

اینجا هیچ چشمی نیست

در این سرزمین ستاره های رو به مرگ

در این دره ژرف

این آرواره شکسته سرزمین های گم شده

 

در این آخرین سرزمین هایی که می بینیم

دست به عصا راه می رویم

باهم

و گریزان از هر صحبتی

گرد هم می آییم

در ساحل این رود برآمده

 

بدون منظره ای

مگر این که

چشم ها دوباره پیدا شوند

چون ستاره ابدی

که طلوع می کند

از سرزمین گرگ و میش مرگ،

تنها امید مردمان تو خالی.

 

V

اینجا

می گردیم اطراف گلابی خاردار

گلابی خاردار گلابی خاردار

می گردیم اطراف گلابی خاردار

ساعت پنج صبح.

 

میان تفکر

و حقیقت

میان جنبش

و عمل

سایه می افتد

چرا که سرزمین از آن توست

میان نطفه

و خلقت

میان احساس

و پاسخ

سایه می افتد

زندگی بسیار طولانی است

میان آرزو

و تشنج

میان لیاقت

و وجود

میان ذات

و نسب

سایه می افتد

چرا که سرزمین از آن توست

چرا که از آن توست

زندگی

چرا که از آن توست

 

جهان این چنین پایان می گیرد

جهان این چنین پایان می گیرد

جهان این چنین پایان می گیرد

نه با انفجاری مهیب

که با زمزمه ای.


T. S. Eliot

سرود عاشقانه جِی. آلفرد پروفراک

تی. اس. الیوت

برگردان: محمد رجب پور

Let us go then, you and I,
When the evening is spread out against the sky
Like a patient etherized (2) upon a table;
Let us go, through certain half-deserted streets,
The muttering retreats
Of restless nights in one-night cheap hotels
And sawdust (3) restaurants with oyster-shells:
Streets that follow like a tedious argument
Of insidious intent
To lead you to an overwhelming question . . .
Oh, do not ask, "What is it?"
Let us go and make our visit.

In the room the women come and go
Talking of Michelangelo. (4)

The yellow fog that rubs its back upon the window-panes,
The yellow smoke that rubs its muzzle on the window-panes
Licked its tongue into the corners of the evening,
Lingered upon the pools that stand in drains,
Let fall upon its back the soot that falls from chimneys,
Slipped by the terrace, made a sudden leap,
And seeing that it was a soft October night,
Curled once about the house, and fell asleep.

And indeed there will be time
For the yellow smoke that slides along the street,
Rubbing its back upon the window-panes;
There will be time, there will be time
To prepare a face to meet the faces that you meet;
There will be time to murder and create,
And time for all the works and days of hands
That lift and drop a question on your plate;
Time for you and time for me,
And time yet for a hundred indecisions,
And for a hundred visions and revisions,
Before the taking of a toast and tea.

In the room the women come and go
Talking of Michelangelo.

And indeed there will be time
To wonder, "Do I dare?" and, "Do I dare?"
Time to turn back and descend the stair,
With a bald spot in the middle of my hair--
[They will say: "How his hair is growing thin!"]
My morning coat, my collar mounting firmly to the chin,
My necktie rich and modest, but asserted by a simple pin--
[They will say: "But how his arms and legs are thin!"]
Do I dare
Disturb the universe?
In a minute there is time
For decisions and revisions which a minute will reverse.

For I have known them all already, known them all:--
Have known the evenings, mornings, afternoons,
I have measured out my life with coffee spoons;
I know the voices dying with a dying fall
Beneath the music from a farther room.
So how should I presume?

And I have known the eyes already, known them all--
The eyes that fix you in a formulated phrase,
And when I am formulated, sprawling on a pin,
When I am pinned and wriggling on the wall,
Then how should I begin
To spit out all the butt-ends of my days and ways?
And how should I presume?

And I have known the arms already, known them all--
Arms that are braceleted and white and bare
[But in the lamplight, downed with light brown hair!:]
Is it perfume from a dress
That makes me so digress?
Arms that lie along a table, or wrap about a shawl.
And should I then presume?
And how should I begin?
. . . . .
Shall I say, I have gone at dusk through narrow streets
And watched the smoke that rises from the pipes
Of lonely men in shirt-sleeves, leaning out of windows? . . .

I should have been a pair of ragged claws
Scuttling across the floors of silent seas.

. . . . .

And the afternoon, the evening, sleeps so peacefully!
Smoothed by long fingers,
Asleep . . . tired . . . or it malingers,
Stretched on the floor, here beside you and me.
Should I, after tea and cakes and ices, (5)
Have the strength to force the moment to its crisis?
But though I have wept and fasted, wept and prayed,
Though I have seen my head [grown slightly bald:] brought in upon a platter, (6)
I am no prophet--and here's no great matter;
I have seen the moment of my greatness flicker,
And I have seen the eternal Footman hold my coat, and snicker,
And in short, I was afraid.

And would it have been worth it, after all,
After the cups, the marmalade, the tea,
Among the porcelain, among some talk of you and me,
Would it have been worth while,
To have bitten off the matter with a smile,
To have squeezed the universe into a ball
To roll it toward some overwhelming question,
To say: "I am Lazarus, (7) come from the dead
Come back to tell you all, I shall tell you all"--
If one, settling a pillow by her head,
Should say: "That is not what I meant at all.
That is not it, at all."

And would it have been worth it, after all,
Would it have been worth while,
After the sunsets and the dooryards and the sprinkled streets,
After the novels, after the teacups, after the skirts that trail along the
floor--
And this, and so much more?--
It is impossible to say just what I mean!
But as if a magic lantern (8) threw the nerves in patterns on a screen:
Would it have been worth while
If one, settling a pillow or throwing off a shawl,
And turning toward the window, should say:
"That is not it at all,
That is not what I meant, at all."

. . . . .

No! I am not Prince Hamlet, (9) nor was meant to be;
Am an attendant lord, one that will do
To swell a progress, start a scene or two,
Advise the prince; no doubt, an easy tool,
Deferential, glad to be of use,
Politic, cautious, and meticulous;
Full of high sentence, but a bit obtuse
At times, indeed, almost ridiculous--
Almost, at times, the Fool.

I grow old . . .I grow old . . .
I shall wear the bottoms of my trousers rolled.

Shall I part my hair behind? Do I dare to eat a peach?
I shall wear white flannel trousers, and walk upon the beach.
I have heard the mermaids singing, each to each.

I do not think that they will sing to me.

I have seen them riding seaward on the waves
Combing the white hair of the waves blown back
When the wind blows the water white and black.

We have lingered in the chambers of the sea
By sea-girls wreathed with seaweed red and brown
Till human voices wake us, and we drown.



"اگر می پنداشتم که جوابم خطاب به کسی است

که زمانی به دنیا رجعت خواهد کرد

این شعله فروکش می کرد.

لیک چون زنده بازنگشته است هیچ دیّاری

از ژرفنای دیار مرگ ،

و نیز اگر راست باشد آنچه شنیده ام

بی بیم از رسوایی پاسخت می گویم"[1].

 

پس بیا تا برویم ، تو و من ،

آن گاه که شب بر آسمان نقش بسته است

همچو بیماری بی هوش بر تخت جراحی ؛

بیا تا برویم از میان خیابان های نیمه متروک

خلوتگاه های نجواگرِ شب های بی قرار

در هتل های محقّر یک شبه

و رستوران های خاک ارّه ای[2] با پوسته صدف ؛

خیابان هایی که به دنبال هم می آیند

چون استدلال کسالت بار اراده ی مکّار

تا تو را به پرسشی توانکاه رهنمون سازند ...

آه ، نپرس "چیست این پرسش"

بیا تا برویم و به سوی قرار بشتابیم.

 

در اتاق زنان می روند و می آیند

و از میکل آنژ[3] سخن می رانند.

 

مه زردرنگی که می مالد پشتش را به شیشه ی پنچره ها ،

دود زردرنگی که می مالد پوزه اش را به شیشه ی پنجره ها ،

با زبانش زوایای شب را لیسید ،

بر روی پسآب های فاضلاب درنگ کرد ،

گذاشت تا دوده ای که فرو می ریخت از دودکش ها بر پشتش نشیند ،

از کنار تراس لغزید و ناگهان جستی زد.

آن گاه که دید یک شب آرام اُکتبر است

گرد خانه چرخی زد و به خواب رفت.

 

و یقین وقت خواهد بود

تا دود زرد رنگ در امتداد خیابان بخزد

و پشتش را بر شیشه ی پنجره ها بمالد.

وقت خواهد بود ، وقت خواهد بود

تا چهره ای را بیارایی

برای دیدار چهره هایی که ملاقات خواهی کرد.

وقت خواهد بود تا کُشت و آفرید ،

و وقتی برای همه اعمال و ایّام[4] دستانی که

پرسشی را بر می دارند و بر بشقابت می گذارند ؛

وقتی برای تو و وقتی برای من ،

و حتّی وقتی برای هزاران تردید

و برای هزاران بینش و بازبینی

پیش از صرف چای و نان برشته.

 

در اتاق زنان می روند و می آیند

و از میکل آنژ سخن می رانند.

 

و یقین وقت خواهد بود

تا بپرسم:

"جرأتش را دارم"؟ ، "جرأتش را دارم"؟

وقتی تا که برگردم و پایین روم از پلّه ها

با لکّه ای عریان میان موهایم –

(خواهند گفت: "چه قدر موهایش کم پشت شده"!)

با نیم تنه ی صبحگاهم ،

یقه ام که بالا آمده صاف تا چانه ام ،

کرواتی گران قیمت و با وقار ، اما محکم با گیره ای ساده –

(خواهند گفت: "چه نحیفند بازوان و ساق پاهایش"!)

آیا جرأتش را دارم

تا جهان را بر هم زنم؟

السّاعه وقت است برای تصمیم گیری و تجدید نظر

تصمیماتی که وارونه خواهند شد در یک دقیقه.

من همگیشان را تاکنون شناخته ام ،

شب ها ، صبح ها و بعد از ظهرها را –

و با قاشق چایخوری اندازه گرفتم زندگی ام را ؛

من صداهایی را می شناسم که کم کم

محو می شوند در نغمه ای که برخاسته است از اتاق مجاور.

پس چگونه باید به خود اجازه دهم؟

 

و من چشم ها را تاکنون شناخته ام ، همگیشان را –

چشم هایی که تو را در عبارتی مدوّن خشک می کنند

و آن گاه که من مدوّنم ، رها شده بر میخی

آن گاه که میخکوبم و دست و پا زنان بر دیوار

آن گاه چگونه باید

شروع به تُف کردن ته مانده روزها و راه هایم کنم؟

و چگونه باید به خود اجازه دهم؟

 

و من بازوان را تاکنون شناخته ام ، همگیشان را –

بازوانی آراسته به دستبند ، لخت و سفید

(اما در نور چراغ ، کم فروغ نزد گیسوان خرمایی روشن)!

آیا این عطر یک لباس است

که اینچنین مرا از افکارم منحرف می سازد؟

بازوانی که در امتداد میزند ،

یا پیچیده گِرد شالی.

پس آیا باید به خود اجازه دهم؟

و چگونه باید شروع کنم؟


***
 

آیا خواهم گفت شب از خیابان های باریک گذشته ام

و دودی را که از پیپ مردانی بی کس و تنها برمی خاست دیده ام ،

مردانی که فقط پیرهنی بر تن داشتند

و به بیرون سرک می کشیدند از پنجره ها.

 

شایسته تر این بود خرچنگی نخراشیده بودم

دوان بر بستر دریاهای خاموش.
 

***

 
و بعد از ظهر ، شب این چنین در خواب است!

انگشتانی دراز نوازشش کرده اند ،

خواب آلود ... خسته ...

روی زمین ، کنار من و تو ، وارفته است ،

شاید تمارض می کند.

آیا پس از صرف چای ، کیک و بستنی

توانش را خواهم داشت تا لحظه را به اوج برسانم؟

لیک اگر چه گریسته ام و روزه گرفته ام ،

گریسته ام و نماز گزارده ام ،

اگر چه سرم را که اندکی طاس شده

دیده ام بر طشتی گذاشته اند[5] ،

من نه پیامبرم و نه مسئله مهمی مطرح است اینجا ؛

من لحظه ی عظمتم را دیده ام که چگونه به خاموشی گرایید ،

و من خدمتکار ازلی را دیده ام

که نیم تنه ام را نگه داشت و پوزخندی زد ،

و خلاصه ، من می ترسیدم.

 

و آیا ارزشش را داشت تا پس از همه چیز ،

پس از فنجان ها ، مربای نارنج و چای ،

میان ظروف چینی ، میان کلاممان ،

ارزشش را داشت

مسئله را با لبخندی مطرح می کردم

جهان را به درون گویی می فشردم

و آن را به سوی پرسشی توانکاه می غلطاندم

و می گفتم: "من لازاروسم[6] ، باز آمده از دنیای مردگان

باز آمده تا همه چیز را به شما بگویم ،

من همه چیز را به شما خواهم گفت" –

اگر کسی که بالشی را زیر سرش می گذاشت می گفت:

"منظور من اصلاً این نبود.

نه ، اصلاً این نیست".

 

و آیا ارزشش را داشت تا پس از همه چیز ،

ارزشش را داشت ،

پس از شب ها ، درهای خانه ها و خیابان های پخش و پلا ،

پس از رمان ها ، پس از فنجان های چای ،

پس از دامن هایی که به زمین کشیده می شوند –

و این و خیلی چیزهای دیگر؟

نمی توانم افکارم را بیان کنم!

ولی گویا فانوسی جادویی[7] شبکه اعصابم را

نقش بسته است بر پرده سفید:

آیا ارزشش را داشت

اگر کسی که بالشی را مرتب می کرد یا شالی را بر می داشت

و به سوی پنجره برمی گشت ، می گفت:

"اصلاً این نیست

نه ، منظور من اصلاً این نبود".


***


نه ، من نه شاهزاده هملتم[8] و نه قرار بوده باشم ؛

من مباشری هستم که یکی دو صحنه را آغاز می کند

تا کاروانی عازم کارزار را به نمایش کشد ،

من به شاهزاده اندرز می دهم ، بی شک ، بازیچه ای ساده ،

حرمتگزار ، شادمان از کارآمدیم ،

مدبّر ، محتاط و موشکاف ؛

پر از جملات نغز ، اما اندکی کودن ؛

گاهی ، یقیناً ، تقریباً مضحک –

تقریباً ، گاهی ، دلقک.

 

دارم پیر می شوم ... دارم پیر می شوم ...

باید پاچه شلوارم را بالا بزنم.

 

آیا موهایم را به عقب بزنم؟

آیا جرأتش را دارم تا هلویی بخورم؟

شلوار فلانل سفید خواهم پوشید

و بر ساحل قدم خواهم زد.

من پریان دریایی را شنیده ام

که برای هم ترانه سر می دادند.

 

گمان نمی کنم که برای من آواز بخوانند.

 

من آنها را دیده ام

که سوار بر امواج به دل دریا می راندند

و گیسوی سفید امواج را شانه می زدند

آن گاه که باد بر آب های سفید و سیاه می وزید.

 

ما مانده ایم در غرفگان دریا

نزد دختران دریایی

پیچیده در خزه های سرخ و خُرمایی

تا این که صدای آدامیزاد بیدارمان کند و غرق شویم.

 

1919

 

[1]  متنی از دوزخ دانته که پاسخ "گیدو دا مونته فلترو" به پرسش های دانته است. گیدو می پندارد که دانته نیز مانند او مرده است ، چرا که هر دو در جهنمند.

[2]  منظور شاعر رستوران ها و بارهای ارزان قیمت است که در آنها برای پاک کردن آبجویی که بر زمین می ریخت ، خاک ارّه بر کف سالن پخش می کردند.

[3]  نقاش و هنرمند بزرگ عصر رنسانس ایتالیا

[4]  اشاره به کتاب "اعمال و ایّام" اثر هزیود شاعر بزرگ یونانی هشت قرن قبل از میلاد مسیح

[5]  همانند سر حضرت یحیی نبی که از تنش جدا شد و آن را در طشتی گذاشتند.

[6]  لازاروس مردی بود که توسط حضرت عیسی مسیح زنده شد.

[7]  نمونه اولیه پروژکتور

[8]  هملت شخصیت اصلی یکی از تراژدی های بزرگ ویلیام شکسپیر است.

----------------

برای دانلود کتاب خرابستان (خراب اباد) ، مجموعه اشعار تی اس الیوت به لینک زیر مراجعه فرمایید :

دانلود کنید.

دانلودحیدربابایه سلام به صورت نرم افزار دوزبانه ترکی اذربایجانی و ترکی استانبولی

دانلود مجموعه شعر حیدربابایه سلام به صورت نرم افزار دوزبانه ترکی اذربایجانی و ترکی استانبولی

حیدربابایا سالام یا حیدربابایه سلام (به فارسی: سلام بر حیدربابا) که اغلب به صورت کوتاه «حیدربابا» خوانده می‌شود، نام منظومه‌ای است به ترکی آذربایجانی از محمدحسین شهریار.

شهریار در این اثر از دوران کودکی خود در خشکناب، که در پای کوهی به نام حیدربابا قرار دارد یاد می‌کند. او کوه کوچک حیدربابا رامورد خطاب قرار داده و توصیف گیرائی از طبیعت و مردمان آن سامان به دست می‌دهد و گاه احساس خود از اوضاع گذشته و حال را با زبان ساده و بی تکلف و نزدیک به زبان عامهٔ مردم بیان می‌کند.

این اثر در ۱۲۱ بند نوشته شده است که ۷۶ بند آن متعلق به قسمت نخست میباشد.

حیدربابا گؤیلر بوْتوْن دوماندى

گونلریمیز بیر-بیریندن یاماندى

بیر-بیروْزدن آیریلمایون، آماندى

یاخشیلیغى الیمیزدن آلیبلار

یاخشى بیزى یامان گوْنه سالیبلار

حیدربابا تمام جهان، غم گرفته است

وین روزگارِ ما همه ماتم گرفته است

اى بد، کسى که که دست کسان کم گرفته است

نیکى برفت و در وطنِ غیر لانه کرد

بد در رسید و در دل ما آشیانه کرد

...


وزن این اشعار بر خلاف اکثر اشعار کلاسیک ترکی آذربایجانی که عروضی هستند، بر اساس وزن هجایی است به این ترتیب که مصرع‌ها از سه قسمت "چهار، چهار، سه" هجایی تشکیل شده است برای نمونه:


حیدر بابا ایلدریملار شاخاندا

حی در با با _ ایل د ریم لار _ شا خان دا

این اثر به زبان‌های مختلف چه به صورت نظم و چه به صورت نثر ترجمه شده است.

نمونه‌ای از ترجمه نظم به فارسی اثر کریم مشروطه چی (سونمز):
حیدر بابا به گاه چکاچک رعد و برق         کامواج سیل غرد و کوبد به صخره فرق
صف بسته دختران، به تماشا شوند غرق         از من درود بر شرف و دودمانتان
باشد که نام من گذرد بر زبانتان        

نمونه ای از ترجمهٔ بهروز ثروتیان به زبان فارسی:


حیدربابا چو ابر شَخَد، غُرّد آسمان         سیلابهاى تُند و خروشان شود روان
صف بسته دختران به تماشایش آن زمان         بر شوکت و تبارِ تو بادا سلام من‬
گاهى رَوَد مگر به زبانِ تو نامِ من‬     

فایلی که برای دانلود تقدیم حضورتان میگردد به صورت نرم افزاری بوده و متن مجموعه اشعار حیدربابایه سلام استاد شهریار به دوزبان ترکی اذربایجانی و ترکی استانبولی به همراه صدای خود استاد شهریار در دسترس می باشد.

دانلود این فایل ارزشمند را از دست ندهید.

برای دانلود مجموعه شعر حیدربابایه سلام به صورت نرم افزار دوزبانه ترکی اذربایجانی و ترکی استانبولیبه لینک زیر مراجعه فرمایید :

دانلود کنید.

پسورد : www.spowpowerplant.blogfa.com

دانلود فایل صوتی شعر زیبای بلالی باش و چند شعر ترکی و فارسی شهریار

دانلود بلالی باش و چند شعر از استاد شهریار

برای دانلود فایل صوتی شعر زیبای بلالی باش و چند شعر ترکی و فارسی اجرا شده در دانشگاه تهران با صدای استاد شهریار به انتهای مطلب مراجعه فرمایید.

بیوگرافی زنده یاد محمدحسین بهجت تبریزی شهریار


سید محمدحسین بهجت تبریزی (۱۲۸۵ - ۲۷ شهریور ۱۳۶۷) متخلص به شهریار (قبل از آن بهجت) شاعر ایرانی بود که شعرهایی به زبان‌های فارسی و ترکی آذربایجانی دارد. از شعرهای معروف او می‌توان به «علی ای همای رحمت» و «آمدی جانم به قربانت» به فارسی و «حیدر بابایه سلام» (به معنی سلام بر حیدر بابا) به ترکی آذربایجانی اشاره کرد. روز وفات این شاعر در این ایران «روز ملی شعر» نام‌گذاری شده‌است.
شايد شهريار را بتوان آخرين شاعر غزل سراي چيره دست در ادب فارسي ناميد چرا كه پس از او ديگر قالب غزل ، شاعر بزرگي به خود نديده و علاوه بر اين رفته رفته غزل جاي خود را به شعر سپيد و نيمايي سپرده و خود به شعراي سلف پيوسته است. شهريار شاعر شوريده اي است كه همچون بسياري از اسلاف خويش از عشق زميني و مجازي ، به عشق آسماني و حقيقي دست يافت و اين عشق سبب شد تا گوهر وجودش در كوره سختي ها بگدازد و بر عيار آن افزوده گردد.
در آستانه يكصدمين سال تولد «محمدحسين شهريار» ناگفته‌هايي از زندگي اين شاعر بلند آوازه معاصر توسط دخترش «شهرزاد بهجت تبريزي» منتشر شده است.

گفته می‌شود، شهریار سال آخر رشته پزشکی بود که عاشق دختری شد. پس از مدتی خواستگاری نیز از سوی دربار برای دختر پیدا می‌شود. گویا خانواده دختر با توجه به وضع مالی محمدحسین تصمیم می‌گیرند که دختر خود را به خواستگار مرفه‌تر بدهند. این شکست عشقی بر شهریار بسیار گران آمد و با این که فقط یک سال به پایان دوره ۷ ساله رشته پزشکی مانده بود ترک تحصیل کرد. غم عشق حتی باعث مریضی و بستری شدن وی در بیمارستان می‌شود. ماجرای بیماری شهریار به گوش دختر می‌رسد و همراه شوهرش به عیادت محمد در بیمارستان می‌رود. شهریار پس از این دیدار در بیمارستان شعری را که دو بیت آن در زیر آمده است، در بستر می‌سراید. این شعر بعد ها با صدای غلامحسین بنان به صورت آواز خوانده شد.

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

در بخشي از اين ناگفته‌ها مي‌خوانيم: پدرم سيدمحمدحسين بهجت تبريزي متخلص به شهريار در سال 1285 هجري (شمسي) در تبريز متولد شده است. پدرش از وكلاي درجه يك تبريز و مردي نسبتا متمول بوده كه گرسنگان بيشماري از خوان كرم او سير مي‌شدند و فكر مي‌كنم همين بلندي طبع و بخشندگي پدرم، صفاتي است كه از پدرش به ارث برده است.
پدرم ايام كودكي را در قراء خشگناب و قيش فورشاق گذرانيده، كه هيچوقت خاطرات خوشي را كه در دهكده‌هاي مزبور داشته فراموش نكرد. اولين شعرش را در چهارسالگي سروده و آن موقعي بوده كه مستخدمشان به نام «رويه» براي ناهارش آبگوشت تهيه كرده بود.
درباره خاطرات ايام كودكيش مي‌گويد: روزي با بچه‌هاي محل مشغول بازي بودم، بعد از مراجعت به خانه به درخت بزرگي كه در وسط حياط خانه بود خيره شده و شروع به خواندن شعر كردم. سخناني موزوني كه نمي‌دانستم چگونه به مغز و زبان من مي‌آمدند كه ناگهان پدرم مرا صدا كرد، به صداي بلند پدرم برگشتم، با حالتي تعجب آميز پرسيد: اين اشعار را از كجا ياد گرفتي؟ گفتم: كسي يادم نداده، ‌خودم مي‌گويم. اول باور نكرد ولي بعد از اينكه مطمئن شد، در حاليكه صدايش از شوق مي‌لرزيد به صداي بلند مادرم را صدا كرد و گفت: بيا ببين چه پسري داريم!
يك بار ديگر در هفت سالگي شعر گفته است و آن هنگامي بوده كه مانند بيشتر بچه‌ها از حرف مادر خود سرپيچي كرده و به حرف او گوش نداده بود، ولي بعدا پيش خود احساس گناه كرد و گفته است: من گنه كار شدم واي به من/ مردم آزار شدم واي به من!
در كودكي از محضر پدر دانشمند خود استفاده كرده و تحصيلات مقدماتي را با قرائت گلستان پيش او فرا گرفت. و در همان اوان با ديوان خواجه الفتي سخت يافت، بعد از اينكه تحصيلات متوسطه را در مدرسه «فيوضات» و «متحده» به پايان رسانده،‌ در سال 1300 به تهران رفته و دنباله تحصيلات خود را در مدرسه «دارالفنون» ادامه داد، تا اينكه در سال 1303 وارد مدرسه طب شده و مدت پنج سال در اين دانشكده به تحصيل مشغول بوده ولي عشق و روحيه مخصوصش كه اصلا با پزشكي و مخصوصا با جراحي سازگار نبوده، او را از تحصيل پزشكي باز مي‌دارد، چنانكه خودش مي‌گويد: بعد از هر عمل جراحي كه انجام مي‌دادم احساس ضعف مي‌كردم و حالم به هم مي‌خورد.
بعد از ترك تحصيل به خراسان رفته و به ديدار كمال الملك نقاش معروف، نائل آمده و شعري نيز به عنوان «زيارت كمال‌الملك» به همين مناسبت دارد. تا سال 1314 در خراسان بوده و بعد از بازگشت از خراسان به كمك دوستانش وارد خدمت بانك كشاورزي شده، در سال 1316 حادثه ناگواري در زندگيش رخ داده و آن مرگ پدرش بوده كه خاطره مرگ او را هرگز فراموش نمي‌كند. مخصوصا اينكه موقع مرگ پيش پدرش نبوده و از اين بابت خيلي متاثر است.
هم‌زمان با مرگ پدرش، مادرش به تهران رفته و پرستاري پسرش را به عهده گرفته و بابا در كنار مادرش رفته رفته خاطره مرگ پدر را كم كم فراموش مي‌كرده ولي چون سرنوشت اساسا بازي‌هاي عجيبي دارد و به قول بالا «علي الاصول نوابغ هميشه ناكامند» مدتي بعد برادرش را نيز از دست داده و سرپرستي چهار فرزند او را به عهده گرفته است كه كوچكترينشان چند ماه بيشتر نداشته و مانند يك پدر دلسوز از آنها مواظبت كرده، آنها نيز محبت‌هاي عمو را هيچ‌وقت فراموش نمي‌كنند و پدرم در اصل فرقي بين ما و آنها قائل نيست.
عاشقي‌اش نيز موقعي بوده كه با آنها زندگي مي‌كرده، بعد از بزرگ شدن بچه‌هاي عمويم و موقعي كه به اصطلاح دست هر كدام به كاري بند شده و بعد از اينكه پدرم مادرش را از دست داد، تنها حياطي را كه در تهران داشته با وسايلش به بچه‌‌هاي برادرش بخشيده و تنها با يك جامه‌دان لباس‌هايش به تبريز مي‌آيد و با مادرم كه نوه عمه‌اش محسوب مي‌شده ازدواج كرده و علت دير ازدواج كردنش، در 48 سالگي، به علت مسئوليتي بوده كه در مقابل بچه‌هاي برادرش داشته، چنانكه مي‌گويد: يار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم.
 


بعد از ازدواج با مادرم، در تبريز با شراكت خواهرش خانه‌اي خريده كه در اين خانه من به دنيا آمده‌ام، و سپس بعد از گذشت زماني، خانه‌اي براي خود خريده است.
من فرزند ارشد او هستم و تا آنجا كه يادم مي‌آيد در ايام كودكي در تمام گردش‌ها و يا شب‌شعرهايي كه مي‌رفت،‌ حتي در رسمي‌ترين آنها، مرا همراه خويش مي‌برد. هنگامي كه در بدو ورودش به هر مجلسي صداي كف زدن‌ها فضا را مي‌شكافت و يا به هر جاي كه قدم مي‌گذاشت مردم دورش را احاطه مي‌كردند حس كنجكاوي كودكانه‌ام تحريك مي‌شد كه او كيست و او را با پدر بچه‌هاي ديگر مقايسه مي‌كردم آخر چرا براي آنها كسي كف نمي‌زند؟
يكشب يادم هست كه از يكي از انجمن‌هاي ادبي برگشته بوديم، بابا طبق معمول دفترچه شعرش را در قفسه‌اي كه كتاب هاي ديگرش در آن قرار داشت قرار مي‌داد و نظرش را در باره شعرهايي كه آنشب خوانده شده بود براي مادرم بازگو مي‌كرد كه من ناگهان به طرفش رفتم و در حالي كه دو دستي پايين كتش را چسبيده بودم با لحني كودكانه پرسيدم: باب چرا مردم تو را اين همه دوست دارند؟ لبخندي زد، لحظه‌اي چند در چشمانم نگريست، آن حالت نگاه او را تا زنده‌ام هيچوقت فراموش نمي‌كنم، بعد مرا بغل كرده صورتم را بوسيد و مدتي درباره شعر و شاعري با جملاتي ساده و در حالي كه سعي مي‌كرد براي من قابل فهم باشد توضيح داد. از همان موقع شخصيت او جلو چشمانم رنگ گرفت و با همان سن و سال كم احساس كردم با اشخاص عادي فرق دارد. مادر من آموزگار بود و به همين جهت روزها خانه نبود و براي بابا كه كارمند بانك كشاورزي بود اجازه داده بودند كه ديگر كار نكند و با خيال راحت بتواند به سردون اشعارش ادامه دهد. من كه بچه بودم با اينكه خدمتكاري داشتيم كه از من مواظبت كند ولي در غيبت مادرم بيشتر اوقات پهلوي پدرم بودم. موقعي كه از بازي خسته مي‌شدم بغل او به خواب مي‌رفتم و اوباريم لالائي مي‌خواند.

يادم هست در اوقات بيكاري و زماني كه من از بازيگوشي خسته شده و در گوشه‌اي آرام مي‌نشستم شعرهايي به زبان تركي كه برايم قابل فهم بود به من ياد مي‌داد و بعد در هر مجلسي در حضور جمع از من مي‌خواست كه بازگو كنم. مي‌توانم به صراحت بگويم كه بيشتر از مادرم با او مانوس بودم و وقتي با او بودم هيچوقت سراغ مامان را نمي‌گرفتم
 

يك روز خوب يادم هست در حدود 5 بعدازظهر بود كه ديدم بابا لباس پوشيده و از مامان نيز مي‌خواهد كه مرا حاضر كند. بابا آن موقع معمولا از خانه بيرون نمي‌رفت. با تعجب پرسيدم بابا كجا مي‌رويم؟ جواب داد: هيچ دلم گرفته مي‌خواهم كمي قدم بزنم. بعد دست مرا در دست گرفته و به راه افتاديم. از چند خيابان و كوچه گذشتيم تا اينكه به كوچه‌اي كه بعدها فهميدم اسمش «راسته كوچه» است رسيديم و از آنجا وارد كوچه فرعي تنگي شديم، كوچه بن بست بود و در انتهاي آن دري قرار داشت كهنه و رنگ و رو رفته و من كه بچه بودم و به اصطلاح فرهنگي مآب هي نق مي‌زدم و مي‌گفتم بابا تو چه جاهاي بدي مي‌آيي! بابا به آهستگي جواب داد عزيزم داخل نمي‌رويم و بعد مدت طولاني به صراحت مي‌توانم بگويم يك ربع يا بيست دقيقه به در نگاه مي‌كرد و فكر مي‌كرد. نمي‌دانم به چه فكر مي‌كرد، شايد گذشته را مي‌ديد و يا شايد خود را همان بچه‌اي احساس مي‌كرد كه هر روز حداقل بيست بار از آن در بيرون آمده و رفته بود. بعد ناگهان به در تكيه داد، قطره‌هاي اشك به سرعت از چشمانش سرازير شده و شانه‌هايش از شدت گريه تكان مي‌خورد. من لحظاتي مبهوت به او نگاه مي‌كردم ولي او انگار اصلا من وجود نداشتم تا اينكه مدتي بعد آرام گرفت، آه عميقي كشيد و در حالي كه چشمانش را پاك مي‌كرد به من گفت: «اينجا خانه پدري من است، من مدت چهارده سال اينجا زندگي كردم». بعد در طول همان كوچه به راه افتاديم و قسمت‌هاي مختلف خانه را از بيرون به من نشان داد. وقتي به خانه برگشتيم شعري تحت عنوان «در جستجوي پدر» سرود كه فكر مي‌كنم يكي از با احساس‌ترين شعرهايي است كه به زبان پارسي سروده شده.

در همان ايام بچگي كتابچه شعر بابا را ورق مي‌زدم و او بدون اينكه مانع شود و فقط مواظف بود كه كتابچه را پاره نكنم، با نگاهي محبت آميز مرا مي‌نگريست.

در سنين پايين و مواقعي كه به مدرسه نمي‌رفتم حيدر بابا و شعرهاي تركي كه برايم قابل فهم بود به من ياد مي‌داد. كمي كه بزرگتر شدم و سواد خواندن پيدا كردم خودم كتابچه شعر او را خوانده و اشعاري را كه زياد دوست داشتم حفظ مي‌كردم. پدرم معمولا تا پاسي از شب گذشته به عبادت و خواند قرآن مي‌پردازد و بعد از فراغت با خواند كتاب هاي شعر و بيشتر مواقع با سرودن شعر معمولا تا اذان صبح نمي‌خوابد، مگر مواقعي كه واقعا خسته باشد. به همين جهت شب ها چراغ اتاقش هميشه روشن است.

يادم هست شب‌هايي كه نصف شبي بيدار مي‌شدم و به اتاقش مي‌رفتم بعضي مواقع او را در حال سرودن شعر مي‌ديدم كه در اين حال معمولا اشعاري را كه مي‌سرايد زير لب زمزمه مي‌كند و روي تكه كاغذي كه در دست دارد مي‌نويسد. نمي توانم قيافه او را در اين حالت تشريح كنم. فقط اين را مي‌گويم كه كاملا جدا از محيط زندگي در عالم ديگري سير مي‌كند به طوريكه اگر در اين حال صدايش كني انگار از خواب بيدار شده، وقتي او را در اين حال مي‌ديدم به هيچوجه دلم نمي‌آمد كه او را از آن حال بيرون بياورم ولي مواقعي كه به خواندن كتاب مشغول بود داخل مي‌شدم و او با خوشرويي از من استقبال مي‌كرد و بعد شروع به خواند جديدترين شعرش مي‌كردم و بعد از من مي‌خواست كه بخوابم. ولي وقتي اصرار مرا براي نشستن مي‌ديد شروع به صحبت مي‌كرد. از گذشته‌هايش برايم مي‌گفت، از روزهاي سختي كه در تهران دور از خاناده گذرانيده، از عشقش و از ناكامي‌هايش و از اينكه چگونه كسي را كه به حد پرستش دوست داشته از دست داده و من با شور و اشتياق گوش مي‌كردم.

يادم هست چند بار ضمن صحبت كردن با او بدون اينكه گذشته زمان را احساس بكنم متوجه شده بودم كه هوا روشن مي‌شود، بابا با عجله به خواندن نماز صبحش مشغول شده و من نيز به سرعت اتاق راترك مي كردم. چندي بعد از تولد من با اختلاف سن سه سال خواهرم (مريم) و دو سال بعد برادرم (هادي) به دنيا آمدند. مواقعي كه دورش جمع مي‌شديم و بچه‌ها از سروكولش بالا مي‌رفتند، ضمن اظهار محبت به ما براي هر كداممان شعرهايي مي‌گفت.

شهریار روح بسیار حساسی دارد. او سنگ صبور غمهای نوع انسان است.اشعار شهریار تجلی دردهای بشری است.
او همچنین مقوله عشق را در اشعار خویش نابتر از هر شعری عرضه داشته است.
در ایام جوانی و تحصیل گرفتار عشق نا فرجام، پر شرری می گردد. عشق شهریار به حدیست که او در آستانه فارغ التحصیلی از دانشکده پزشکی،درس و بحث را رها می کند و دل در گرو عشقی نا فرجام می گذارد :
 
دلم شکستی و جانم هنوز چشم براهت
شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت

اما این عشق زمینی بال پرواز او را بسوی عشق نامحدود آسمانی می گشاید.

قفسم ساخته و بال و پرم سوخته اند
مرغ را بین که هنوزش هوس پرواز است!
سالها شمع دل افروخته و سوخته ام
تا زپروانه کمی عاشقی آموخته ام

عجبا که این عشق مسیر زندگی شهریار را تغییر دادو تاثیری تکان دهنده بر روح و جان شهریار نهاد و جهان روان او را از هم پاشید.

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
درشگفتم من چرا ازهم نمی پاشد جهان

این عشق نافرجام بحدی در روح و روان او ماندگار شد که حتی هنگام بازگشت معشوق، عاشق به وصل تن نداد.
آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا
 بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا!؟
شهریارهمانگونه که به سرزمین مادری و رسوم پدر خود عشق می ورزد اشعار بسیار نغزی در خصوص مقام مادر و پدر به زبانهای ترکی و فارسی سروده است:

گویند من آن جنین که مادر ------- از خون جگر بدو غذا داد
تا زنده ام آورد به دنیا ---------- جان کند و به مرگ خود رضا داد
هم با دم گرم خود دم مرگ --------- صبرم به مصیبت و عزا داد
من هرچه بکوشمش به احسان ------ هرگز نتوانمش سزا داد
جز فضل خدا که خواهد اورا --------- با جنت جاودان جزا داد

 
شهریار در شعر بسیار لطیف «خان ننه» آنچنان از غم فراق مادربزرگ عزیزش می نالد که گویی مادربزرگش نه بلکه مادرش را از دست داده است! (قبل فایل صوتی و تصویری این اثر ارزنده در وبلاگ قرار داده شده است)
عـلاقـه به آب و خـاک وطن را شهـریار در غـزل عید خون و قصاید مهـمان شهـریور، آذربایـجان، شـیون شهـریور و بالاخره مثـنوی تخـت جـمشـید به زبان شعـر بـیان کرده است.
شهریار شاعر سه زبانه است. او به همه زبانها و ملتها احترامی کامل دارد. در اشعار او بر خلاف برخی از شعرای قومگرا نه تنها هیچ توهینی به ملل غیر نمی شود بلکه او در جای جای اشعارش می کوشد تا با هر نحو ممکن سبب انس زبانهای مختلف را فراهم کند(شاید بهترین نمونه برای حمایت کامل شهریار ادب فارسی از برابری وبرادری شعرپرمفهوم الا تهرانیا انصاف می کن باشد که برای تفرقه افکنان و پان پرستان هجویه ای بینظیر است). اشعار او به سه زبان ترکی آذربایجانی،فارسی و عربی است. 

برای دانلود فایل صوتی شعر زیبای بلالی باش و چند شعر ترکی و فارسی اجرا شده در دانشگاه تهران با صدای استاد شهریار به لینک زیر مراجعه فرمایید :

دانلود کنید.

پسورد : www.spowpowerplant.blogfa.com

زندگی نامه عمران صلاحی

زندگینامه عمران صلاحی

عمران صلاحی(دهم اسفند ۱۳۲۵ - ۱۱ مهر ماه ۱۳۸۵) شاعر، نویسنده، مترجم و طنزپرداز ایرانی بود.

زندگی

عمران صلاحی در دهم اسفند سال ۱۳۲۵ در امیریه تهران از خانواده ای اردبیلی (پدرش اصالتا اردبیلی و مادرش اهل باکو بود) دیده به جهان گشود. عمده شهرت صلاحی در سال‌هایی بود که برای مجلات روشنفکری آدینه، دنیای سخن و کارنامه به طور مرتب مطالبی با عنوان ثابت حالا حکایت ماست می‌نوشت و از همان زمان وی بر اساس این نوشته‌ها «آقای حکایتی» لقب گرفت. از او آثاری به زبان ترکی آذربایجانی نیز در دست است.

صلاحی تحصیلات ابتدایی خود را در شهرهای قم، تهران، و تبریز به پایان رساند. نخستین شعر خود را در مجلهٔ اطلاعات کودکان به سال ۱۳۴۰ چاپ کرد. پدر خود را در همین سال از دست داد.


عمران صلاحی نوشتن را از مجلهٔ توفیق و به دنبال آشنایی با پرویز شاپور در سال ۱۳۴۵ آغاز کرد. سپس به سراغ پژوهش در حوزهٔ طنز رفت و در سال ۱۳۴۹ کتاب طنزآوران امروز ایران را با همکاری بیژن اسدی‌پور منتشر کرد که مجموعه‌ای از طنزهای معاصر بود. او شعر جدی هم می‌سرود و نخستین شعر او در قالب نیمایی در مجلهٔ خوشه به سردبیری احمد شاملو در سال ۱۳۴۷ منتشر شد.

وی با گل آقا نیز همکاری داشت.


صلاحی سپس در سال ۱۳۵۲ به استخدام رادیو درآمد و تا سال ۱۳۷۵ که بازنشسته شد به این همکاری ادامه داد. او همچنین سال‌ها همکار شورای عالی ویرایش سازمان صدا و سیما بود. او در سال ۱۳۵۳ با طاهره وهاب‌زاده ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو فرزند به نام‌های یاشار و بهاره‌است.

کودکی زنده یاد عمران صلاحی



درگذشت

عمران صلاحی ساعت ۴ عصر ۱۱ مهر ماه سال ۱۳۸۵ با احساس درد در قفسه سینه راهی بیمارستان کسری شد و از آنجا به بیمارستان توس منتقل شد و در بخش سی‌سی‌یو بستری شد. همان شب پزشکان از بهبود وضعیت وی قطع امید کردند و سحرگاه از دنیا رفت. ساعاتی پس از درگذشت وی جمعی از اعضای کانون نویسندگان ایران در برابر بیمارستان توس حاضر شدند.

کتاب‌شناسی

طنزآوران امروز ایران با همکاری بیژن اسدی‌پور (۱۳۴۹)
گریه در آب (۱۳۵۳)
قطاری در مه (۱۳۵۵)
ایستگاه بین راه (۱۳۵۶)
هفدهم (۱۳۵۸)
پنجره دن داش گلیر (۱۳۶۱، به زبان ترکی آذربایجانی)
رویاهای مرد نیلوفری (۱۳۷۰)
شاید باور نکنید (۱۳۷۴، چاپ سوئد)
یک لب و هزار خنده (۱۳۷۷)
حالا حکایت ماست (۱۳۷۷)
گزینه اشعار (۱۳۷۸)
آی نسیم سحری (۱۳۷۹)
ناگاه یک نگاه (۱۳۷۹)
ملا نصرالدین (۱۳۷۹)
از گلستان من ببر ورقی (۱۳۷۹)
باران پنهان (۱۳۷۹)
هزار و یک آینه (۱۳۸۰)
آینا کیمی (به زبان ترکی آذربایجانی، ۱۳۸۰)
تفریحات سالم
طنز سعدی در گلستان و بوستان
زبان‌بسته‌ها (منتخبی از قصه‌های حیوانات به نظم)
عملیات عمرانی
خنده سازان و خنده پردازان
موسیقی عطر گل سرخ
مرا بنام کوچکم صدا کن

چند نمونه از کارهای زنده یاد عمران صلاحی

گمشده

صاحب عکس فوق ، گم شده است
رفته از خانه و نیامده است
مادرش گریه می کند شب و روز
صاحب عکس فوق
چشمهایش درشت
دستهایش همیشه مشت
صاحب عکس فوق ، با خونش
روی آسفالت می کشد فریاد
سینه اش باغ لاله های غریب
صاحب عکس فوق
در خیابان آرزو جان داد
می روم پیش مادرش امروز
تا بگویم :
- صاحب عکس فوق من هستم

مستی و راستی

شاپورخان می گوید :
- وقتی که مست مستم
- تازه
یک آدم معمولی هستم

درخت را به نام برگ

بهار را به نام گل

ستاره را به نام نور

کوه را به نام سنگ

دلِ شکفته ی مرا به نام عشق

عشق را به نام درد

مرا به نام کوچکم صدا بزن!

عمران صلاحی

عکس هایی از جوانی های عمران صلاحی




نفر قد بلندتر عمران صلاحی است


شعری از شمس لنگرودی در رثای مرحوم عمران صلاحی


واقعا زیبا سروده شده در حق مردی که هنوز ناگفته ها از او وحقی که برگردن ادبیات داشت بسیاراست

ما مانده‌ايم و کمي مرگ
که قطره‌چکاني هر روزه نصيب‌مان مي‌شود.
*
آخر برادرم، عمران!
ارزش داشت زندگي
که به‌خاطر آن بميري؟
*
همه اندوهناک‌اند
بقالي‌ها که خريداري از کف‌شان رفته است 

روزنامه‌ها، کهنه‌فروشي‌ها، شاعران
که شغل دوم‌شان تجارت رنج است،
و قاتلان
که مفت و مسلم
نمونه‌ي سربه‌راهي را از دست داده‌اند.
آخر چه‌وقت غمناک کردن اين مردم مهربان بود؟!
*
اما نه،
تو بايد مي‌مردي
ببين چه منزلتي پيدا کرده شعر!
راديوهاي وطن نيز شعرهاي تو را مي‌خوانند
و روي شيشه‌هاي مغازه‌ها عکست را نصب کرده‌اند
تو هميشه سودآور بودي عمران
هميشه‌ کارهاي ثمربخشي مي‌کردي.
*
و مي‌گويم حالا که راه و رسم مردم خود را مي‌داني
خوب است گاه‌گاه برخيزي و دوباره فاتحه‌اي...
که شعر ديگر بچه‌ها را هم بخوانند
راديوهاي وطن ارزش آدم مرده را مي‌دانند.
*
چه کار بجايي کردي
ماه‌ها بود بغضي توي گلوي‌مان گير کرده بود و
بهانه‌ي خوبي در کف نبود
تنها تو بودي
با مرگ مختصرت
که راضي‌مان مي‌کردي
و تو تنها بودي
که حق‌به‌جانب و نيمرخ
مي‌توانستيم
در صفحه‌ي روزنامه‌اي به‌خاطر او بگرييم،
ديگر دوستان که مي‌داني
خرده‌حسابي داشتيم...
*
آه عمران عزيزم!
ببين همه‌جا طنزها ستايش شعرهاي توست
تو
کلاه گشادي بر سر و خم بر ابرو
که زير کلاهت پيدا نبود.
*
تو بايد مي‌مردي
نه به‌خاطر خود
به‌خاطر ما
که چنين مرگت
زندگي را
خنده‌آورتر کرده است.
*
اما مي‌ترسم عمران
مي‌ترسم که همين کارهايت نيز شوخي بوده باشد
و سپس شرمنده‌ي اين شعرها، آه‌ها، پوسترها...
مي‌ترسم ناگهان ته سالن پيدا شوي
و بيايي بالا
و ببينيم آري همه‌مان مرده‌ايم
همه‌مان مرده‌ايم و چنان به کار روزمره‌ي خود مشغوليم
که از صف محشر بازمانده‌ايم.
*
نه، عمران!
اين روزگار درخور آدمي نيست
درخور آدمي نيست
که بگوييم
جاي تو خالي

چند خاطره از مرحوم عمران صلاحی

معین:

یک روز جلو دانشگاه، دکتر رضا براهنی را دیدم.
گفت: یک نفر آمد زیر گوشم گفت: معین ششصد تومن. خیلی خوشحال شدم و تعجب کردم. فرهنگ شش جلدی معین، هر جلدش می شد صد تومن. به طرف گفتم می خواهم. با هم وارد پاساژی شدیم. در گوشه ای دور از چشم، نوار کاست معین خواننده را از جیبش در آورد و یواشکی به من داد.

جا:

یک شب در یک مهمانی کنار محمد قاضی نشسته بودم. گلاب به رویتان، قاضی بلند شد که به دستشویی برود و از من خواست که مواظب صندلی او باشم. در محفل از شلوغی جای سوزن انداختن نبود.
همین که قاضی رفت، مهمان تازه واردی آمد و روی صندلی او نشست. من هم رویم نشد چیزی بگویم.
قاضی وقتی برگشت و دید صندلی اش را اشغال کرده اند، به من گفت:
بهر ..شیدن ز جا برخاستم
آمدم دیدم به جایم ..یده اند!

کجا؟:

یک شب در انجمن ادبی صائب، استاد عباس فرات به من گفت: کجا داری می روی؟
گفتم: استاد، من همین جا ایستاده ام و جایی نمی روم.
استاد اشاره ای به قد بلند من کرد و گفت: داری به آسمان می روی و خودت خبر نداری؟

انبر دست:

با احمد شاملو در انتشارات ابتکار نشسته بودیم که یکی وارد شد و پرسید: انبر دست دارید؟
شاملو گفت: جلد چندمش را می خواهید؟!

مقدمه:

احمدرضا احمدی می گفت: این روزها کتاب های شعر فروش خوبی ندارد. این دفعه می خواهم از ” علی دایی ” یا ” هدیه تهرانی” خواهش کنم برای کتاب هایم مقدمه بنویسند.

اشتباه:

در سفر سوئد خیلی ها من و سید علی صالحی را با هم اشتباه می گرفتند. وقتی صالحی شعر می خواند از من تعریف می کردند، وقتی من طنز می خواندم، به او فحش می دادند!

شعر و داستان:

از محمد علی سپانلو پرسیدند: زمانی داستان هم می نوشتی، چرا دیگر داستان نمی نویسی؟ گفت: من اگر ۱۵ صفحه شعر بنویسم، می گویند یک شعر بلند نوشته ام، اما اگر ۱۵ صفحه داستان بنویسم، می گویند یک داستان کوتاه نوشته ای!

ساختار:

شمس لنگرودی می گفت داشتیم برای خودمان شعرمان را می گفتیم که ” ساختار گرایی” مد شد. مدت ها زحمت کشیدیم و ساختار گرایی کردیم. این دفعه گفتند در شعر باید” ساختار شکنی ” کرد.

فهم شعر:

دکتر رضا براهنی می گفت: در زمان شاه ما می خواستیم طوری شعر بگوییم که مردم بفهمند، اما ساواک نفهمد. کار بر عکس می شد، یعنی مردم نمی فهمیدند و ساواک می فهمید!

استاد:

مفتون امینی می گفت: روزی با غلامحسین نصیری پور به کوهنوردی رفته بودم. بین راه نصیری پور مرتب مرا ” استاد ” خطاب می کرد. من هم سینه را جلو می دادم و خودم را می گرفتم. به اولین قهوه خانه که رسیدیم، دیدم دوستمان به قهوه چی هم “استاد” می گوید. معلوم شد ” استاد ” تکیه کلام اوست.

ایدز:

در کافه ای جوانی شاعر به آقای شکرچیان گفت: چرا این طور که من شعر می گویم، شعر نمی گویید؟
شکرچیان گفت: اگر آدمی تا پنجاه سالگی ایدز نگیرد، دیگر نمی گیرد!

بیماری:

خسرو شاهانی در خانه بستری بود. آخرین روزهای عمرش به دیدن اش رفتم. خیلی خوشحال شد و گفت:
بیماری من چون سبب پرسش او شد می میرم از این غم که چرا بهترم امروز!

روحش شاد یادش گرامی

دانلود ساری گلین sari gelin


ساری گلین ، عروس خورشید یا عروس زرد

افسانه ای فولکلوریک از ترانه های بسیار محبوب مردم اذربایجان وفرهنگ ترک

قبلا در پست 1738 در مورد این ترانه ومفهوم ومعنای ان مطالبی ارائه شده بود.

دراین پست میتوانید ویدیو بسیار زیبایی از اهنگ ارائه شده توسط خواننده شهیر اذربایجان عالیم قاسیم اف که با همراهی گروه هیلیارد در سوئیس اجرا شده است را دانلود نمایید.

همچنین نمونه ای از رقص ساری گلین که در سالن کنسرت ملی باکو در جشنواره موسیقی سالانه اذربایجان اجرا شده است را دانلود نمایید.

برای دانلود ویدیو اجرای اهنگ ساری گلین توسط عالیم قاسم اف به لینک زیر مراجعه فرمایید:

دانلود کنید.

پسورد : www.mechanicspa.mihanblog.com

برای دانلود ویدیو رقص اهنگ ساری گلین به لینک زیر مراجعه فرمایید:

دانلود کنید.

پسورد : www.spowpowerplant.blogfa.com

برای دانلود ویدیو اهنگ فولکلور ساری گلین و نه اجرای متفاوت اهنگ ساری گلین از اساتید موسیقی اذربایجان به لینک زیر مراجعه فرمایید:

پابلو نرودا...عاشقانه هایی از نرودا

هیچ شعری شاعر ندارد ...
هر خواننده ی شعری ...
شاعر آن لحظه شعر است ...
پابلو نرودا


پابلو نرودا در سال 1904 در شیلی متولد شد. نام اصلی او نفتالی ریکاردو ری یس باسواآلتو بود که مثل اسم بقیه‌ی اهالی امریکای جنوبی برای بقیه‌ی مردم دنیا زیادی طولانی است! برای همین هم پابلو نرودا را به عنوان اسم مستعار انتخاب کرد. خیلی زود و قبل از آنکه هجده ساله شود، به عنوان شاعر شناخته شد. روح ناآرام نرودا حوادث زیادی را برایش رقم زد. او از یک سو به عنوان ادیب و شاعری توانا شهرت جهانی پیدا کرد و در سال 1971 جایزه‌ی نوبل ادبیات را کسب کرد و از سوی ديگر عاشقی پرشور و دوستی قابل اعتماد بود. بخش مهمی از زندگی‌اش هم به فعالیت‌های سیاسی پیوند خورد و باعث شد او یاور و حامی بزرگی برای سالوادور آلنده باشد و پس از انتخاب او به ریاست جمهوری به مقام سفیر شیلی در پاریس منصوب شود.
نرودا همه جا سفیر صلح بود؛ طوری که وقتی دولت ایتالیا ویزای اقامت او را باطل کرد، هنرمندان و متفکران ایتالیایی با تجمع خود جلوی این کار را گرفتند. عشق اثر خود را بر تمام زندگی نرودا گذاشته بود. او عاشقانه‌های زیادی سرود. در عاشقانه‌هایش با همسرش ماتیلده، هموطنانش، کشورش، طبیعت و انسان سخن گفت. نرودا با عشق به زندگی مدت‌ها با سرطانی که وجودش را تحلیل می برد، مبارزه کرد. او همه‌ی اینها را در استعاره‌های زیبای شعرهایش درهم‌آمیخت و زیباترین‌ها را سرود.

نرودا در سال 1973 درگذشت. این شاعر، سیاستمدار، مترجم و چهره‌ی مشهور ادبیات شیلی و آمریکای جنوبی، بعد از گذشت سال‌ها محبوب بسیاری از مردم جهان است.

بانو


تو را بانو نامیده ام

بسیارند از تو بلندتر،بلندتر

بسیارند از تو زلال تر،زلال تر

بسیارند از تو زیباتر،زیباتر

اما بانو تویی.

از خیابان كه می گذری

نگاه كسی را به دنبال نمی كشانی.

كسی تاج بلورینت را نمی بیند،

كسی بر فرش سرخ زرین زیر پایت

نگاهی نمی افكند.

و زمانی كه پدیدار می شوی

تمامی رودخانه ها به نغمه در می آیند

در تن من،

زنگ ها آسمان را می لرزانند،

و سرودی جهان را پر می كند.

تنها تو و من،

تنها تو و من، عشق من،

به آن گوش می سپریم.

---------------------

خنده تو

نان را از من بگیر ، اگر می خواهی ،

هوا را از من بگیر ، اما

خنده ات را نه .


گل سرخ را از من مگیر


سوسنی را که می کاری ،


آبی را که به ناگاه در شادی تو سر ریز می کند ،


موجی ناگهانی از نقره را


که در تو می زاید .


از پس نبردی سخت باز می گردم


با چشمانی خسته

که دنیا را دیده است


بی هیچ دگرگونی ،


اما خنده ات که رها می شود

و پروازکنان در آسمان مرا می جوید


تمامی درهای زندگی را

به رویم می گشاید .


عشق من ،


خنده تو در تاریک ترین لحظه ها می شکفد


و اگر دیدی ، به ناگاه


خون من بر سنگفرش خیابان جاری ست ،


بخند ، زیرا خنده تو


برای دستان من


شمشیری ست آخته .

خنده تو ، در پائیز


در کناره دریا


موج کف آلوده اش را


باید برفرازد ،


و در بهاران ، عشق من ،


خنده ات را می خواهم

چون گلی که در انتظارش بودم ،


گل آبی ، گل سرخ ِ کشورم

که مرا می خواند .


بخند بر شب


بر روز ، بر ماه


بخند بر پیچاپیچِ خیابانهای جزیره ،


بر این پسر بچه کمرو


که دوستت دارد ،


اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم ،


آنگاه که پاهایم می روند و بازمی گردند ،


نان را ، هوا را ،


روشنی را ، بهار را ،


از من بگیر


اما خنده ات را هرگز


تا چشم از دنیا نبندم . 


------------------------------

زیباترینم!


زندگی، آسمان، دانه ای که لب می گشاید در زمین، و بیدهای مجنون مست همه چیز ما را می شناسند. عشق ما در این تپه ی زیبا در باد، در شب و در زمین به دنیا آمد و از این روست که خاک رس و گل های زیبا و درختان نام تو را می دانند. ما تنها این را نمی دانستیم، با هم روییدیم، با گلها روییدیم و از این روست که چون از کنار گلها می گذریم نام تو بر گلبرگ هاست، بر گل سرخی که به روی سنگی روییده، و نام من در ساقه های گل هاست. همه این را می دانند، ما رازی نداریم... با هم روییدیم بی آن که خود بدانیم.

ما برای زمستان چیزی را عوض نکردیم، آنگاه که باد به زمزمه ی نام تو پرداخت، همان گونه که امروز در تمامی ساعت ها آن را تکرار می کند. زمانی که برگ ها نمی دانستند تو نیز برگی هستی، آنگاه که ریشه ها نمی دانستند تو در جستو جوی منی در سینه ام، بهار آسمان را به ما هدیه می کند و زمین تاریک نام ماست. عشق ما به تمامی زمان و زمین تعلق دارد. ما منتظر خواهیم شد، عاشق همدیگر، با دستانی که در دست یکدیگر می فشاریم.


"پابلو نرودا"


-------------------------

زیبای من


زیبای من ،


چون ابی اذرخشی وحشی از کف را

بر صخره سرد بهاران

جابگذارد،

خنده تو بر چهره ات چنین است،

زیبای من.

زیبای من ،

بادستانی ظریف وپاهائی باریک

چون کره اسبی نقره ای

گام برمی داری ،گل جهان ،

تورا چنین میبینم،

زیبای من .

لانه ای از مس تنیده

بر سر تو ،

رنگ عسل تیره،

انجای که قلب من می سوزدو ارام می گیرد،

زیبای من،

چشمان تو برای صورتت بسیار بزرگ است،

چشمانت برای زمین بسیار بزرگ است .

سرزمین هائی است ورودخانه هائی است.

در چشمان تو ،

از میان ادمها می گذرم،

زیبای من.

زیبای من،

سینه هایت چون دو قرص نانی است

ساخته ز خاک گندمین و ماه طلائی،

زیبای من.

زیبای من،

کمر تو ،

که دستان من شکل رودخانه به ان می بخشند

تا هزاران سال از میان تن تو جاری شود،

زیبای من.

زیبای من ،

چیزی مانند تن تو نیست،

شاید زمین

در نقطه ای پنهان

کژتابی و عطر تن تو را داشته باشد،

شاید در جائی،

زیبای من،

زیبای من،زیبای من،

 صدای تو ،پوست تو ،ناخن های تو

زیبای من ،زیبای من،

وجود تو ،روشنائی تو،سایه تو

زیبای من ،

همه مال منند،زیبای من،

همه مال منند،زیبای من،

زمانی که راه می روی یا می اسائی

زمانی که نغمه سر می دهی یا می خوابی،

زمانی که در رنجی یا در رویا،

همیشه،

زمانیکه نزدیکی یا دور ،

همیشه،

مال منی ،زیبای من

همیشه

نام اصلی او «نفتالی ریکاردو ریه‌س باسوآلتو» بود و نام «پابلو نرودا» را از روی نام نویسنده چک یان نرودا به عنوان نام مستعار خود انتخاب کرده بود. بعدها «پابلو نرودا» نام رسمی او شد.
او در شهر پارال در ۴۰۰ کیلومتری جنوب سانتیاگو بدنیا آمد. پدرش کارمند راه آهن و مادرش معلم بود. هنگامی که دو ماهه بود مادرش درگذشت و او همراه پدرش در شهر تموکو ساکن شدند.
نرودا از کودکی به نوشتن مشتاق بود و بر خلاف میل پدرش با تشویق اطرافیان روبرو می‌شد. یکی از مشوقان او گابریلا میسترال بود که خود بعدها برنده جایزه نوبل ادبیات شد. نخستین مقاله نرودا وقتی که شانزده سال داشت در یک روزنامه محلی چاپ شد.
با رفتن به دانشگاه شیلی در سانتیاگو و انتشار مجموعه‌های شعرش شهرت او بیشتر شد و با شاعران و نویسندگان دیگر آشنا شد. مدتی به عنوان کارمند دولت شیلی به برمه و اندونزی رفت و به مشاغل دیگر نیز پرداخت. بعد مامور به کنسولگری شیلی در بارسلون و بعد کنسول شیلی در مادرید شد. در همین دوره جنگ داخلی اسپانیا در گرفت. نرودا در جریان این جنگ بسیار به سیاست پرداخت و هوادار کمونیسم شد. در همین دوره با فدریکو گارسیا لورکا دوست شد.
پس از آن نرودا کنسول شیلی در پاریس شد و به انتقال پناهندگان جنگ اسپانیا به فرانسه کمک کرد. بعد از پاریس به مکزیکو رفت. در آنجا با پناه دادن به نقاش مکزیکی داوید آلفارو سیکه‌ایروس که مظنون به شرکت در قتل تروتسکی بود، در معرض انتقاد قرار گرفت.
در ۱۹۴۳ به شیلی بازگشت و پس از آن سفری به پرو کرد و بازدید از خرابه‌های ماچوپیچو بر او اثر کرد و شعری در این باره سرود.
در ۱۹۴۵ به عنوان سناتوری کمونیست در سنای شیلی مشغول شد و چهار ماه بعد رسما عضو حزب کمونیست شیلی شد. در ۱۹۴۶ پس از شروع سرکوبی مبارزات کارگری و حزب کمونیست او سخنرانی تندی بر ضد حکومت کرد و پس از آن مدتی مخفی زندگی کرد. در سال ۱۹۴۹ با اسب از مرز به آرژانتین گریخت.
یکی از دوستان او در بوئنوس‌آیرس شاعر و نویسنده گواتمالایی میگل آنخل استوریاس، برنده بعدی جایزه نوبل ادبیات بود. نرودا که شباهتی به آستوریاس داشت با گذرنامه او به پاریس سفر کرد. پس از آن به بسیاری کشورها سفر کرد و مدتی نیز در مکزیک بسر برد. در همین دوره شعر بلند آواز مردمان را سرود.
در دهه ۱۹۵۰ به شیلی بازگشت. در دهه ۱۹۶۰ به انتقاد شدید از سیاست‌های آمریکا و جنگ ویتنام پرداخت. در ۱۹۶۶ در کنفرانس انجمن بین‌المللی قلم در نیویورک شرکت کرد. دولت آمریکا به دلیل کمونیست بودن از دادن روادید به او خودداری می‌کرد ولی با کوشش نویسندگان آمریکایی، بویژه آرتور میلر، در آخر به او ویزا دادند.
در ۱۹۷۰ نام او به عنوان نامزد ریاست جمهوری مطرح بود اما او از سالوادور آلنده حمایت کرد.
در ۱۹۷۱ برنده جایزه نوبل ادبیات شد.
مرگ او در اثر سرطان پروستات چند روز پس از کودتای ژنرال پینوشه و کشته شدن آلنده رخ داد.
آثار وی:
• من هستم
• خاطرات من
• ما بسیاریم
• اشعار تکمیلی
• اقامت بر روی زمین
• سرودهای همگانی
• بیست سرود عاشقانه و یک غم آوا
• آوای جهانی
• تاریک و روشنا
• یادبودهای جزیره سیاه

منابع: اینترنت و کتاب "هوا را از من بگیر خنده ات را نه" گزینه عاشقانه های پابلو نرودا ترجمه احمد پوری نشر چشمه

دانلود کتابهای ولادیمیر مایاکوفسکی

دانلود کتابهای ولادیمیر مایاکوفسکی

آناناس بخور
حریصانه بلدرچین بلمبان
روزهای آخرت سر می رسند،
بورژا!


ولادیمیر مایاکوفسکی در روستای بگدات (بغداد) در استان کوتائیسی گرجستان در قفقاز متولد شد.

مایاکوفسکی شاعر مردم وانقلاب بلشویک ها ، استاد صاحب نظر و از پیشروان سبک فوتوریسم ، ناشناخته ومهجور توسط مصادره کنندگان انقلاب توده های شوروی سابق (پاسترناک در رابطه با استالین که سال‌ها بعد از مرگ مایاکوفسکی، گفته بود: «او بهترین و با استعدادترین شاعر کشور شوراها بود» نوشت: «این دومین کوشش دولتی و حزبی برای قتل یک شاعر ترقیخواه بود.» و بنیانگذار انقلاب اکتبر لنین نیز که گویا به هنر مدرن مخصوصاً به فوتوریست‌ها علاقه‌ای نداشت، درباره مایاکوفسکی گفته است: «کمونیسم مورد دلخواه آنها، کمونیسم شلوغ‌کاری و خروس جنگی‌ است.») و عاشق پیشه ای درگیر با جسم وروح خویش خالق اشعاری با شور انقلابی و هنرمندی در خدمت اجتماع بود(والبته برخلاف اغلب شاعران ونویسندگان ان دوران به دلیل همین شور انقلابی و وابستگی شدیدش به ایده های بلشویکی هیچ مشکلی برای کارهایش پیش نیامد!)

مایاکوفسکی احتمالا در دوره دوم ترمیدور انقلاب روسیه با پی بردن به عدم همخوانی مبانی نظری انقلاب با واقعیت ها ودور ماندن از ارمان ها وایده الهایش وعجزش از بریدن از روحیه انقلابی اش زمینه های خودکشی را در ذهن خود فراهم میسازد!

مایاکوفسکی بیشتر زنده نماند تا ببیند هم محل او استالین گرج چگونه انقلاب را به قربانگاه تصفیه میبرد وخودکامگی را جلاد انقلاب میسازد ولی همان شور اولیه انقلابی وتناقضات اجتماعی پارادوکس لاینحلی برای مایاکوفسکی رقم زد تا ایده خودرا به عمل برساند.

مایاکوفسکی در زندگی شخصی خویش نیز بسان اعتقادات اجتماعیش پرشور بود وعاشق پیشه ای بادوام...

عشق اتشین او به لیلی بریک بعد از اشنایی با او در سال 1915 تا پایان زندگیش در سال 1930 ادامه یافت:

عزیزم
عمرم
شکنجه جانم
عشقم
لیلی
اشعارم را بپذیر
شاید دیگر
هیچگاه
هیچ چیز
نسرودم

نمونه ای از شعر مایاکوفسکی خطاب به لیلی



مایاکوفسکی پیش از مرگ، دوبار دست به خودکشی زده بود وهردوبار هم از اسلحه استفاده کرده بود. روزهای آخر عمر نیز گفته بود که در وضع و حالی‌ است که تنها یک عشق بزرگ می‌تواند او را نجات دهد. مایاکوفکسی شاعر شورشی دوران لنین و استالین، در ۱۴ آوریل ۱۹۳۰ در پی بن بستی عاطفی و نیز ممنوع‌الخروج بودن از خاک شوروی به ضرب گلوله به زندگی خود پایان داد و بدین‌گونه دیده از جهان فرو بست. (مایاکوفسکی که آثار او تجلی هنری شور و شوق و نفی و نقد انقلاب بود، پس از پیروزی انقلاب نیز کوشید تا فضای انقلاب را که موجی از امید و شور برانگیخته بود و با منش فردی و بینش شورشی او همگن بود، در شعر خطابی خود تصویر کرده و با شعر خوانی در جبهه‌ها، خیابان‌ها، کارخانه‌ها و میکده‌ها با توده‌های مردم ارتباطی زنده برقرار کند.
مایاکوفسکی در ۱۹۲۳ سردبیری مجله فوتوریستی و آوانگارد «لف» را بر عهده گرفت و در سال ۱۹۲۵ به فرانسه، اسپانیا، کوبا، مکزیک و آمریکا سفر کرد.دولت شوروری پس از پیروزی در انقلاب ۱۹۱۷ برآن بود تا شور و شوق انقلاب را به سود اقتدار رسمی حذف کند و از این منظر با فوتوریزم و دیگر نحله‌های شورشی و آوانگارد هنر و ادبیات به دشمنی برخاست.دولت و حزب کمونیست شوروی در منظر عمومی مایاکوفسکی را گرامی می‌داشتند اما بورکراسی دولتی و حزبی در کار حذف خلاقان عرصه هنر بود. شاخک‌های حساس و نگاه تیز مایاکوفسکی مرگ شوق و گرمای انقلابی و ظهور سرد استبداد را دیدند و شاعر انقلاب چندان سرخورده شد که با شلیک گلوله‌ای به مغز خود به زندگی پرشور و خلاق خود پایان داد.)
 وی پیش از مرگ بر برگه‌ای نگاشت: «برای همه... می‌میرم...».

قدمم

در خیابان

مسافت را

لگدمال می کند

جهنم درونم را

اما

چاره چیست؟

جسد وی در گورستان بزرگان انقلاب دفن گردید. وی در شوروی بزرگترین شاعر دورهٔ انقلابی لقب گرفته بود.

به گفته پاسترناک «ولادیمیر مایاکوفسکی، خوش داشت زندگی‌اش را به صحنه تماشا بدل کند و جدا بر این بود که زندگی و هنرش یکی است.» پس این‌چنین بود که یکی از هیجان‌انگیزترین زندگی‌ها و رمزآلودترین مرگ‌ها برای یکی از برترین شاعران رقم خورده بود. این شعررا که گویا پس از خودکشی مایاکوفسکی در جیب او یافتند نیز حکایت از روح عاصی و عزم پرخاشگر وی به جهان دارد. ظاهراً این، آخرین شعر اوست...

ساعت از نه گذشته، باید به بستر رفته باشی
راه شیری در جوی نقره روان است در طول شب
شتابیم نیست،
با رعد تلگراف
سببی نیست که بیدار یا که دل‌نگرانت کنم
همان‌طور که آنان می‌گویند، پرونده بسته شد
زورق عشق به ملال روزمره در هم شکست
اکنون من و تو خموشانیم
دیگر غم سود و زیان اندوه و درد و جراحت چرا‌؟
نگاه کن چه سکونی بر جهان فرو می‌نشیند
شب آسمان را فرومی‌پوشاند
به پاس ستارگان
در ساعاتی اینچنین، آدمی بر‌می‌خیزد تا خطاب کند
اعصار و تاریخ و تمامی خلقت را...

در لینک زیر میتوانید دوکتاب ویک مقاله از ولادیمیر مایاکوفسکی را دانلود نمایید:
ابرشلوارپوش
دیگردیگردیگر...
مایاکوفسکی را دریاب ، کهنگی را بسوزان

دانلود کنید.

پسورد : www.spowpowerplant.blogfa.com

این مطلب از سایت مرد مرده دلیل اصلی نوشتن این پست بود!

دانلود رمان بینایی نوشته ژوزه ساراماگو

دانلود رمان بینایی نوشته ژوزه ساراماگو

ژوزه ساراماگو نویسندهٔ پرتغالی و برندهٔ جایزهٔ‌ نوبل ادبیات در سال ۱۹۹۸ میلادی است. او گرچه از سال ۱۹۶۹ به حزب کمونیست پرتغال پیوست و همچنان به آرمان‌های آن وفادار بوده‌است اما هیچگاه ادبیات را به خدمت ایدئولوژی در نیاورده‌است.منحصربه فردترین ویژگی آثار ساراماگو عدم کاربرد نشانگان سجاوندی به صورت متداول و استفاده از جملات بسیار طولانی است، که گاه در درون آن زمان نیز تغییر می‌کند.نوک پیکان کنایه‌های ساراماگو معمولاً مقدسات مذهبی، حکومتهای خودکامه و نابرابری‌های اجتماعی است. رویکرد ساراماگو علیه مذهب آنچنان در رمان‌ها و مقالات او آشکار است که وزیر کشور پرتغال در سال ۱۹۹۲ در پی انتشار کتاب انجیل به روایت عیسی مسیح نام او را از لیست نامزدهای جایزه ادبی اروپا حذف کرد و این کتاب را توهینی به جامعه کاتولیک پرتغال خواند.


نام رمان: بینایی
نویسنده: ژوزه ساراماگو
مترجمان : حبیب گوهری راد و بهاره پاریاب
تعداد صفحات:279
فرمت کتاب: PDF
زبان کتاب: فارسی

توضیحات:
این بار با یک رمان بسیار زیبا از نویسنده معروف پرتغالی ژوزه ساراماگو که برنده جایزه ادبیات نوبل است بنام بینایی در خدمتتان هستیم. بخش کوتاهی از رمان :
روزی که قرار است رای گیری صورت گیرد هیچ کس در پایتخت به باجه های رای مراجعه نمی کند و این موضوع باعث نگرانی مسئولین می شود . در ساعت 4 بعد از ظهر ناگهان همه مردم تصمیم به حضور در باجه ها می گیرند . و کسی توضیحی برای این اتفاق ندارد . خیال دولت راحت می شود ولی پس از شمارش آراء 70 درصد آنها رای ها سفید هستند و همین امر باعث برگزاری مجدد انتخابات می شود . در نوبت دوم 80 درصد از آراء سفید است . دولت شدیدا ناراحت است و این امر را توهینی به دموکراسی می داند هر چند عده ای عنوان می کنند که رای سفید نیز حق قانونی مردم است و نباید با آن ها برخورد شود . در همین راستا بین مردم و دولت برخورد پیش می آید و مردم دست به راه پیمایی سکوت می زنند و ....
در ادامه ماجرا به این نکته اشاره می شود که این شهر همان شهری است که واقعه ی کوری در آن رخ داده بود و بار دیگر شخصیت های آن رمان در این کتاب ظاهر می گردند . این کتاب سیاسی ترین کتاب ساراماگوست...

برای دانلود رمان بینایی شاهکار ژوزه ساراماگو به لینک زیر مراجعه فرمایید:

دانلود کنید.